در آندولند: موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده می شود.

امـا در ایندولند: موفقیت مدیر سنجیده نمی شود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است.


در آندولند: مدیران بعضی وقتها استعفا می دهند.

امـا در ایندولند: عشق به خدمت مانع از استعفا می شود.


در آندولند: افراد از مشاغل پایین شروع می كنند و به تدریج ممكن است مدیر شوند.

امـا در ایندولند: افراد مدیر مادرزادی هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت است.


در آندولند: برای یك پست مدیریت، دنبال مدیر می گردند.

امـا در ایندولند: برای یك فرد، دنبال پست مدیریت می گردند و در صورت نبود پست مورد نظر این پست ساخته

می شود.


در آندولند: یك كارمند ساده ممكن است سه سال بعد مدیر شود.

امـا در ایندولند: یك كارمند ساده، سه سال بعد همان كارمند ساده است، در حالیكه مدیرش سه بار عوض شده

است.


در آندولند: اگر بخواهند از دانش و تجربه كسی حداكثر استفاده را بكنند، او را مشاور مدیری می كنند.

امـا در ایندولند: اگر بخواهند از كسی هیچ استفاده ای نكنند، او را مشاور مدیری می كنند.


در آندولند: اگر كسی اشتباهی مرتکب و از كار بركنار شود، عذرخواهی می كند و حتی ممكن است محاكمه شود.

امـا در ایندولند: اگر كسی بخشی از کشور را نابود کند واز كار بركنار شود، طی مراسم باشكوهی از او تقدیر

می شود و پست مدیریت جدید و حساستری  می گیرد.


در آندولند: مدیران بصورت مستقل استخدام می شوند، اما بصورت گروهی و هماهنگ كار می كنند.

امـا در ایندولند: مدیران بصورت مستقل و غیرهماهنگ كار می كنند، ولی بصورت گروهی ( اتوبوسی ) استخدام و بركنار می شوند.


در آندولند: برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی می دهند و با برخی مصاحبه می كنند.

امـا در ایندولند: برای استخدام مدیر، به پارتی فرد مورد نظر تلفن می كنند.


در آندولند: زمان پایان كار یك مدیر و شروع كار مدیر بعدی از قبل مشخص است.

امـا در ایندولند: مدیران در همان روز حكم مدیریت یا بركناریشان را می گیرند.


در آندولند: همه می دانند درآمد قانونی یك مدیر زیاد است.

امـا در ایندولند: مدیران انسانهای ساده زیستی هستند كه درآمدشان به كسی ربطی ندارد.


در آندولند: شما مدیرتان را با اسم كوچك صدا می زنید.

امـا در ایندولند: شما مدیرتان را صدا نمی زنید، چون اصلاً جواب تان را نمی دهند فقط سر خر را تکان می دهند

در آندولند: برای مدیریت، سابقه كار مفید و لیاقت لازم است.

امـا در ایندولند: برای مدیریت، مورد اعتماد پارتی  بودن كفایت می كند.

 

 نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

 



تاريخ : جمعه 18 آذر 1401 | 11:46 | نویسنده : کاتب |

 

 

فصل سیزدهم

=========

هنوز ماشین را کامل توی حیاط پارک نکرده بودم. که مامان لی لی کشان با ذوق اومد توی حیاط و تا به من رسید . بغلم کرد و گفتم . شاه داماد خودم ....... یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد ....... بابا و فرید وفریبا هم پشت سرش اومدن توی حیا ت ....... تعجب کرده بودم ..... من قرار داماد بشم یا اونا  .... همه به وجد اومده بودن ........

گفتم :  مامان ......

گفت : جان مامان .......

پرسیدم : خیلی سریع اتفاق نیافتاد .......

گفت : نه خیلی هم دیر شده ...... ای کاش خجسته هم زنده بود ..... و این روز رو می دید .

با تعجب پرسیدم : خجسته ؟!!!

فوری پاسخ داد : مامان ثریا ....... من و خجسته از کلاس اول تا دیپلم توی یه مدرسه بودیم و پشت یه میز می نشستیم ......... یه  جون بودیم توی ..... دوتا بدن ......... خاله حشمتت که بزرگتر از ما بود هر دومون رو به یک اندازه دوست داشت ...

بابا بین  حرفامون اومد و به مامان گفت : می خوای همه تاریخ جهان روهمین جا وسط حیاط تعریف کنیم ...... بعد اومد منو بغل کرد و گفت : تبریک می گم ، خوشبخت باشین انشالله ...... 


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:56 | نویسنده : کاتب |

 

 

فصل دوازدهم : خواستگاری

=================

شب دیر وقت بر گشتیم خونه . ثریا ، مسعود رو که از خستگی بیهوش بود . بزور بیدار کرد و برد توی خونه . من و خاله هام رفتیم خونه خاله ......

چون خیلی خسته بودم. به خاله گفتم : اگه اجازه بدین من برم بخوام. یه تخت توی اتاق مهمون داشتم که هر وقت خونه خاله می موندم ، می رفتم اونجا می خوابیدم .... البته بطور معمول خاله مهمونی به جز من نداشت و عملا اون معروف بود به اتاق فریبرز ...

گفت : برو خاله .... فردا خیلی کارها هست که باید انجام بدیم.  راستش از زور خستگی حالش رو نداشتم بپرسم چه کارهایی ....... و بلافاصله رفتم و همونجور با لباس خودم رو انداختم توی تختخواب .....

تا صبح همه اش خواب دیشب و حرفهایی که با ثریا زده بودیم  رو می دیدم ....... حتی تو خواب هم خیلی خوشحال بودم و مشغول سیر آفاق ......

کم کم با صدای خاله که از توی آشپزخونه می اومد از خواب بیدار شدم ..... خاله با صدای بلند می گفت : پاشو  تنبل میرزا  ..... امروز روز خواب نیست ....... کلی کار مهم  داریم .......

انونقدر صدا زد که بناچار بلند شدم و رفتم دم در آشپزخونه  سلا م کردم و گفتم : چشم بلند شدم ...... چی شده ؟!!!!! چکار مهمی داریم ..... ؟!!!!!

خاله مرموزانه گفت : کارهای خوب ... خوب داریم ..... اما فعلا  برو لب حوض یه  آبی به دست و صورتت .... بزن تا چشمات درست باز شه و برگرد ..... نون سنگک تازه گرفتم و حلیم ...... صبحانه رو بخوریم وبعد بهت بگم چه کار های بسیار مهمه .... مهمه .... مهم داریم .... بدو ببینم. آ ماشالله پسر ....

رفتم لب حوض نشستم و  آبی به سر و صورتم زدم ، برگشتم  .... خاله سفره رو پهن کرده بود و نان و حلیم داغ هم با شکر پاش وسط سفره بود .....

نشستم و خاله توی یه کاسه برام حلیم ریخت و داد دستم .

 شکر زده بود اما گفت : کم زدم.... به چش ببین اگر می خوای شکر بریز توش  ... یه قاشق خوردم دیدم کمه شکرش ، شکرپاش رو برداشتم و مقداری اضافه کردم ...... مشغول شدم .....

وسط های صبحونه  بود ، پرسیدم : خاله می شه بگین چه کارهای مهمی داریم ؟!! ....


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:43 | نویسنده : کاتب |
 
 
 

 

فصل یازدهم

=========

هوا دیگه تاریک شده بود که سوار ژیان مهاری شدیم . مسعود با اصرار اجازه گرفت پشت ماشین بشینه ..... خاله هم به بهانه اینکه مراقب اون باشه رفت پهلو دستش نشست .... ثریا اما  کنار من جلو نشست ......

خیابون اون ساعت کمی شلوغ بود . از مسیر های فرعی که می شناختم خودمون رو به عباس آباد رسوندیم و انداختیم خیابون پهلوی و بسمت میدون ونک  ...... با زحمت جای پارکی پیدا کردیم و وارد فانفار ( شهر بازی ) شدیم ..... طبق قرار خاله دست مسعود رو گرفت و رفت  ........ من و ثریا هم رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم ........ اون از نگرانی هاش در مورد مسعود گفت و منم بهش اطمینان دادم .... مسعود رو با هم به سرانجام می رسونیم ......

در مورد خونه گفت  : دلم میخواد خونه پدریم زندگی کنم ..... اگر از نظر تو اشکال نداره ........ کمی سکوت کردم ..... خنده ای کرد و گفت : فکر می کنی میشی دوماد سر خونه ..... خندیدم .......

ادامه داد: من انقدر عاشقت  هستم  که حاضرم جونم بهت بدم ...... هر چی بگی و هر کاری بگی می کنم. برات .... فقط این خواهش من رو قبول کن ........

دستش رو گرفتم و گفتم .... منم حاضرم جونم برات بدم ..... می خوام بهترین زندگی رو برات تهیه کنم .... راستش منم یه خونه کوچولو دارم .... که یکی ازآشناهام  می شینه توش ..... فکر می کردم..... اونجا خونه عشقم خواهد بود .... اما حالا که اینجور می خوای  ..... من حرفی ندارم ......

گفت : یک مسئله دیگر هم هست ......

گفتم : چیه ؟ ! 

گفت : مهندس فرامرزی شریک پدرم ......

کنجکاو شد م پرسیدم : چیزی شده ؟


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:29 | نویسنده : کاتب |

 فصل دهم :

========

توی اتاق یه ساعتی چرت زدم  ، وقتی بلند شدم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، این پا و اون پا می کردم ..... برم ...... بمونم ..... به چه بهونه ای بمونم  ..... دلم نمی خواست که از کنار ثریا دور بشم ...... توی همین افکار بودم که خاله صدام زد .......

از پنجره اتاق سرم رو بردم بیرون و گفتم : ..... جونم خاله جون ؟

گفت : نمی آی پیش ما ........

گفتم : چرا خاله الان می آم  ........

خودم رو به حیاط رسوندم ....... دیدم ثریا و مسعود و خاله روی تخت نشستن و سینی میوه و بساط چای داغ تازه دم هم  براهه ..... منقل ذغال و چند تا بلال خوش قد و بالای کاکل به سر هم  کنار حوض خود نمایی  می کرد ......

خاله گفت : بیا یه چایی برات ریختم بخور تا حالت جا بیاد ..... البته بلال ها هم دست تو رو می بوسه ......


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 19:57 | نویسنده : کاتب |

 

فصل نهم

= = = = = = = = = 

بعد از نهار خاله گفت : من برم یه زیارت بکنم و نماز ظهرم را هم بخونم. بریم سمت خونه ...... شما هم برید توی یکی از رواق بشینین تا من بیام.

از همون بازار وارد صحن شدیم و جلوی اولین رواق بیرونی روبروی حوض و آب و گنبد و گلدسته کفشامون رو کندیم و نشستیم ....... کنار هم نشستیم و پاهامون رو دراز کردیم آروم دست ثریا رو گفتم و انگشتامو انداختم میون انگشتاش . اون هم انگشتام رو محکم گرفت ..... داشتم پرواز می کردم.

گفتم : لحظه به لحظه عشقم بهت عمیق تر میشه ..... و دوست ندارم لحظه ای ازت جدا بشم. ..... سرش رو خم کرد و آروم گذاشت روی شونه ها ....... و نفس عمیقی کشید ....... که نشون میداد و اون هم همون حسی ر تجربه می کنه که من .......

گفت : کاش این لحظه هزار سال طول بکشه .......

آروم سرش رو که روی دوشم بود بوسیدم .....اونم دستامون را که بهم گره خورده بود بالا و آورد و بوسید .......نمی دونم چقدر توی اون حالت بودیم........ از دور خاله رو دیدم که از حرم خارج شد و داشت کفشاش رو پاش می کرد .

به ثریا گفتم : خاله داره میاد ..... سرش رو از روی دوشم برداشت و دستای همدیگر رو ول کردیم ........

لحظاتی بعد خاله از راه رسید و گفت :  ...... پاشید زود باید  ....... زود باید حرکت کنیم ، مسعود سه ربع دیگه می رسه خونه  پشت در میمونه ، بچه گناه داره ..........

دست و پامون رو جمع و جور کردیم و خاله زودتر رفت دم مغازه کبابی . از قبل سفارش داده بود یک پرس کباب کوبیده آماده کنه . که موقع رفتنه  ..... بگیریم و ببریم برای مسعود  ..........

خیلی زود کباب آماده شد و گرفتیم و رفتیم به سمت ماشین .........

بموقع رسیدیم و مسعود چون یک زنگ کلاس تقویتی حساب داشتند ، هنوز از مدرسه نیومده بود .

ثریا گفت  : پس من دیگه برم خونه  ......

خاله گفت : نه عزیزم. صبح که مسعود داشت می رفت مدرسه بهش گفتم ، ظهر بیا خونه من .....

بعد متوجه شدم این یک روند طبیعیه که روزهایی که ثریا دانشگاه کلاس داره و دیر میرسه مسعود میاد خونه خاله نهارش رو میخوره و استراحت می کنه تا اون از دانشگاه بر گرده ......

خاله تند تند جلوتر از ما رفت در و باز کرد و وارد حیاط خونه شد ..... گفت : شما ها لب حوض یه مشت آب خنک بزنین به صورت هاتون . تا من بساط چایی رو راه کنم. اگه می خواین بیاین داخل  .... اگه ..... نه قالیچه تخت رو  پهن کنی و همونجا بشینین  ......

گفتم : هوا که خیلی خوبه و گلهای باغچه شما هم که هوا رو پر از عطر کردن ..... همینجا میشینیم ..... رو ب ثریا کردم و گفتم نظزت چیه ؟.....

جواب داد : هر جا  تو باشی خوبه ........ دستش رو گرفتم و جوری که خیلی دیده نشه بوسیدم.

شمد روی فرش رو پس زدم و قالیچه رو  پهن کردم ....... بالشت ها رو که لای قالیچه بود دور تا دور کوتاه و چوبی  تخت چیندم .......  دست ثریا رو گرفتم و کمکش کردم بره روی تخت .... خودم هم رفتم کنارش نشستم ....... ده دقیقه بعد خاله با ظرف میوه و سه تا چایی دبش به ما ملحق شد ..... چایی رو خوردیم خاله برای هر کدوم میوه گذاشت ......

همین موقع بود که زنگ خونه به صدا در اومد ...... خاله می خواست بلند شه بره در را باز کنه . که دستش را روی شونه اش گذاشت و اجازه نداد از جاش بلند و گفت : من میرم خاله جون ..... شما بشینین و از روی تخت رفت پایین و دمپایی های خاله رو پاش کرد و بسمت در رفت ..... در رو که باز کرد مسعود لای در ظاهر شد ..... سلام  کرد و رفت طرف خاله و اونو بغل کرد .... انگار مامان بزرگش  رو بغل کرده ....... بعد برگشت و به من سلام کرد و گفت من مسعودم ...... داداش ثریا ........

گفتم خوشبختم ..... منم فریبز هستم ، خواهر زاده خاله حشمت ........ دستش رو دراز کرد و گفت  : خوشبختم ...... میشناسم شما را ........

گفتم : میدونم   پریروز ظرف ش تون را آوردم ........

گفت : غیر از اون ......

جا خوردم ، ....... گفتم  : چطور   ......

جواب داد : خاله خیلی شما رو دوست داره ......... همیشه می گه خیلی پسر خوبی هستین ......

گفتم : خاله خودش خیلی خوبه  .......

سرش روخاروند و ادامه داد : اونم می دونم ....... واسخه همین منم خیلی خاله رو دوست دارم .........

پرید وسط حرفای ما و گفت : اووووووه بسه .... بسه ...... بیشتر از این ازم تعریف کنین باورم میشه  .....

و ادامه داد بلندشم برم نهار آقا مسعود گل گلاب رو براش بیارم ...... میدونی که نهار چی داریم .......

مسعود گفت : چلو کبابه کوبیده  .....خاله بلافاصله داد ، اونم چه کوبیده ای  .سفارش مخصوص مسعود گل  .... گلاب  .... بیدمشکم.

ثریا گفت : داداشی ...... منو فراموش کردی  ......

مسعود رفت طرفش  دو طرف صورت خواهرش رو ماچ کرد ....

ثریا هم همینکار رو انجام داد .... اون بغل کرد و دو طرف صورتش را بوسید ......

بعد دوید رفت کنار حوض و شیر آب لب حوض باز کرد و دست و صورتش را آب زد .

 و اومد نشست رو تخت تا خاله غذاش رو بیاره .......

 

پایان فصل نهم

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 5 مهر 1400 | 14:42 | نویسنده : کاتب |

فصل هشتم :

= = = = = = = = = = 

با یه دستمال کاعذی اشکاش را پاک کرد و گفت : اینم سرنوشت ما بوده .......

پرسیدم : دانشگاهت چی شد ؟

پاسخ داد : تا شروع ترم هر جور بود خودم رو جمع و جور کردم و هنوز هم مشغولم ........

گفتم :همون معماری ؟

سری تکان داد و تایید کرد ......

در مورد مسعود سوال کردم ، گفت : اولش خیلی بی تابی می کرد. اما شکر خدا اونم با این ماجرا کنار اومده ..... فعلا هر دومن سرگرم درسها مون هستیم . البته عمو ناصر و خانمش مبهشته خانم حواسشون بهمون هست . هفتاد درصد سهام شرکتمعماری متعلق به بابا بود که طبق انحصار وراثت بین من و مسعود طبق وصیت بابا تقسیم شده بود . و موقع گرفتن انحصار وراثت بنام ما شد. و با توجه به سابقه و اشتهار اون دارایی مناسبی برای آینده ما ، مونده ...... منم وقتی درسم تموم شه توی شرکت خودمون مشغول میشم ...... البته همین الانم گاهی میرم سر می زنم.

گفتم : با این حساب باید هم دانشگاهی باشیم . پرسید تو چی میخونی ...

جواب دادم : نقاشی .....

با تعجب پرسید : هنرهای دراماتیک ، آبسردار ؟!

گفتم : آره ......

پرسید جدی میگی؟!

کارتم را درآوردم و نشونش دادم و اضافه کردم. سال سه ایی هستم .

یک لحظه لبخندی نشست روی لباش و گفت : منم همینطور

گفتم : خیلی عالیه ........ پس اینجوری بیشتر همدیگرو می بینیم ........ ناراحت نمی شی ؟

بازوم رو گرفت و گفت : خیلی هم خوشحال میشم ......

گقتم خدا را شکر ..... بعد با دودلی گفتم : میتونم یه چیزی  بپرسم ؟

گفت : بگو ......

یه ذره من و من کردم ....... چشماش کاملا انتظار رو  نشون میداد ...... واین دلم رو قرص کرد برای گفتن چیزی که تو گلوم گیر کرده بود ......... ادامه دام. من اولین لحظه برخورد عاشقت شدم ........

صورتش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و آرام زیر لب گفت : ...... منم .........

یه لحظه قلب شروع کرد به تپش شدید و سرم گیج رفت ...... پرسیدم : واقعا ........

گفت : واقعا ......... از پریروز رو هوا سیر می کنم ...... خاله حشمت هم فهمیده  ....... فرداش که رفتم بهش سر بزنم  به من گفت : توی چشمات یه چیزایی می بینم ...... سکوت کردم ........

گفت : خوبه ......بزار  بهت یه خبر مهم  بدم ...... بازم سکوت کردم

خاله ادامه داد : توی چشمای فریبرز هم همین برق رو دیدم ........ بسلامتی  ..........

من چون مامانم رو از دست دادم  الان خاله حشمت رو بعنوان مامانم می دونم . منو خوب می شناسه .... چون از بچگی خونه خاله رفت و آمد داشتم ....... منم خیلی دوستش دارم ........

دستش رو گرفتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم : ثریا ....... نتونستم اشگم رو کنترل کنم جاری شد روی گونه هام

بایه دستمال صورتم و پاک  کرد  گفت : خاله دار میاد .........

خودم و جمع و جور کردم ........ خاله رسید و گفت : خب بسلامتی و مبارکی . میمنت . بی اختیار از این لحن خاله که خیلی نمایش و دراماتیک بوده سه تایی زدیم زیر خنده ....... خب ....... به این مناسبت  کباب زیر بازارچه شابدالعظم میهمان من .... بریم که سرو صدای شکمم داره عالم  رو کر میکنه .......

بطرف ماشین رفتیم و بسمت حرم عبدالعظیم حرکت کردیم. .......

 

پایان فصل هشتم

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 5 مهر 1400 | 14:39 | نویسنده : کاتب |

 

فصل هفتم

=================

قبرهای مامان بزرگه و آقاجون و آقا ماشالله رو که نزدیک هم بودن . آب ریختم و شستم .... سید اصغر هم که قران خون همونجاست . مطابق معمول اومد نشست سرخاک آقاماشالله و شروع کرد به قرائت قرآن  .... خاله به من و ثریا اشاره کرد. خیراتی ها را برداریم ببریم پخش کنیم. به من گفت برای اینکه ثریا جوون تنها نباشه باهاش برو سر خاک بابا و مامانش ..... یهو جا خوردم .... سر خاک مامان و بابای ثریا ........ یعنی چی ؟!

خاله که متوجه شد جا خوردم. گفت ثریا جوون  خودش توی راه برات تعریف می کنه .......

یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..... اشک  از گوشه چشمش جاری شد ....... با هم حرکت کردیم ....... آروم گفتم : خیلی متاثر شدم از این ماجرا ..... چه اتفاقی افتاده ....

درحالیکه می شد بغض رو توی صداش حس کرد ، گفت : مرسی ، کمی سکوت کرد و در حالیکه سعی می کرد بغضش رو فرو بده ادامه داد : راستش هفته آخر تابستون  سه سال پیش بود که چهار نفره با مامان و بابا و مسعود رفته بودیم ویلای کوچیک و دنجمون توی محمود آباد ...... مسعود داداشم اونموقع  شش سالش بود و باید آماده رفتن به مدرسه می شد .......مامان پیشنهاد کرد ، دو روز قبل از باز شدن مدارس برگردیم تهران که به شلوغی جاده بر نخوریم. بابا هم تایید کرد بهتر همینکار رو بکنیم. اما من و مسعود مخالف بودیم .... من درسم تمام شده بود و توی رشته معماری که شغل پدرم هم بود دانشگاه تهران قبول شده بودم. اما برای استراحت ترم اول را مرخصی گرفته . تا خستگی کنکور و امتحانات نهایی را در بکنم. ........ اما نهایتا توافق کردیم که زودتر بر گردیم .... صبح روز دوشنبه 29 شهریور هزار و سیصد و پنجاه راه افتادیم ...... جاده تقریبا خلوت بود ....... ماشین هایی که که از سمت تهران می اومد ، عموما نیسان بار  کامیون بود و کمتر ماشین سواری به چشم می خورد . آمل و لاریجان را پشت سر گذاشته بودیم و بسمت امامزاده هاشم می رفتیم ..... بابا برای اینکه حوصله ام و سر نرهلطیفه می گفت . گاهی هم مثل فردین آواز میخوند ....... حسابی حالمون خوب بود  ...... یک مرتبه یک ضربه سنگین  صدای برخورد و .......دیگه چیزی نفهمیدم ..........

سه روز بعد طرفای غروب توی بیمارستان بهوش اومدم ........ گیج . مبهوت بودم .... نمی ونستم چی شده و کجا هستم ...... گردنم نمی چرخید  ....... یکی از پرستارها پرستار ها یواش یواش برام توضیح داد که : تقریبا که با یک کامیون تصادف کردین ....... سراغ بابا اینا رو گرفتم . یه جوری جواب سر بالا دادند . فقط گفتند برادرت همینحا بغل دست خودت بستری هست .... اما گردنت ممکن آسیب دیده باشه واسه همین فیکسش کردیم که تکون نخوره ....... گفتم میخوام ببینمش ..... یه پرستار دیگه فوری یهآینه آورده و یه جوری گرفت روی تخت بغلی که مسعود روش خوابیده شد ...... البته اونم بیهوش بود ..... اما نفس کشیدنش  مشخص شد ...... به این ترتیب یک کم آروم گرفتم ....... پرستار گفت : تلفن یکی از بستگانتان را می خواهیم که بهشون اطلاع بدیم بیان اینجا .......

گفتم : مادرم تک فرزند بوده  و آشنای نزدیکی نداریم ....... فقط یه عموم دارم ، که اونم آمریکا زندگی می کنه و سالهاست بدلیل اختلاف با پدرم ... خبری ازش نداریم .......

پرستار پرسید : دوستی آشنایی ؟! .......

گفتم : شماره تلفن شرکت پدر را دادم و گفتم : چرا ، میتونید با شریک پدرم مهندس فرامرزی تماس بگیرید ...... پدرم و مهندس دوستان خیلی صمیمی هستند ......

احساس درد توی قفسه سینه ام نذاشت به حرف زدن ادامه بدم ...... یه آرام بخش بهم تزریق کردن و خیلی سریع خوابم برد .

صبح فرداش که چشم باز کردم . عمو ناصر شریک بابا کنار تختم با چهره ای گرفته ایستاده بود و چشماش از گریه به سرخی   .......  یهو دلم فرو ریخت .......

با گریه گفتم : عمو ..... بابام  ...... زد زیر گریه  ........ هق هق گریه می کرد ......

دوباره پرسیدم : مامانم ....... دیگه طاقت نیاورد و های های زد زیر گریه ........ جیغی کشیدم و شروع کردم دیوانه وار جیغ کشیدن ...... وقتی پرستار رسیدن و خواستن آرام بخش بهم بزنن ، خودم دوباره از حال رفتم .......

همون روز عمو ناصر ترتیب انتقال ما رو به بیمارستان مهر تهران را داد ....... کم کم مسعود رو از این حقیقت تلخ که تنها شدیم باخبر کردیم .......

عمو ماجرای تصادف را به مدرسه مسعود خبر داد و قرار شد ، مدتی که نمی تونه بمدرسه بره .... معلمش به خونه ما بیاد و درس هاش رو پیگری کنه .....

 

پایان فصل هفتم

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 5 مهر 1400 | 14:35 | نویسنده : کاتب |

 

فصل ششم : قبرستان ابن بابویه

صبح اول وقت  زدم بیرون و به سمت خونه خاله حرکت کردم .......... وقتی رسیدم هنوز ساعت هشت نشده بود . ماشین را جلوی خونه پارک کردم و زنگ را زدم.   چند لحظه بعد در

بازشد . سلام کردم. گفت : علیکم و السلام. فریبرز جان ف خواهر زاده عزیزم  ........ منتظرت بودم ........ بیاتو یه کم کار دارم. بعدش آماده میشم که بریم......

گفتم : کجا بسلامتی خاله جون ........

جواب داد سلامت باشی امروز شب سال آقا ماشالله است .... فرزانه بهت نگفت مگه ........

گفتم : نه مامان چیزی نگفت ، اما مهم نیست . هرجا شما دستور بدی میبرمت.

دست انداخت دور گردنم و دو طرف صورتم را ماچ کرد و گفت : قربون خواهر زاده مهربونم برم ...... اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم ........

گفت : بشین برات یه املت خوشمزه برات درست کنم. تا من آماده میشم بخور .......

گفتم : لازم نیست زحمت بکشی خاله جون .....

چشم غره ای و رفت و گفت : زحمت  رو از کجا در آوری .... بشین الان میام .......  نون بربری تازه ام گرفتم ......

آقا ماشالله شوهر خاله بود که حدود پنج سال پیش از دنیا رفته بود ....... آقا ماشالله و خاله عاشق و معشوق بودن ..... خیلی هم دیگر رو دوست داشتن ......... نمی دونم مشکل چی بود

که هرگز بچه دار نشدند . با این حال تا آخرین روز زنده بودن اون دیوانه وار همدیگر را دوست داشتند .

توی همین فکر ها بودم. که خاله با بشقاب پر از املت از را رسید و اونو گذاشت جلوی من و اضافه کرد . من حدود یک ربع دیگه کار دارم..... تا اونوموقع توهم املت را خوردی

راستش گرسنه ام بود و با خاله هم تعارف نداشتم....... یه جوری پسرش هم محسوب میشدم....

آخرین لقمه نون را که کشیدم ته بشقاب ...... خاله اومد و گفت  .... من حاضرم ........

منم جواب دادم .... من هم آماده ام .... فقط این بشقاب و قاشق رو بشورم  و بریم .....

خاله گفت : نه بذار توی ظرفشویی برگشتیم می شوریم .... دیر شده ......

وقتی خاله پیزی میگه نمی شه رو حرفش حرف زد ...... گفتم چشم و اونا رو توی ظرفشویی گذاشتم و یک زنبیلی را که معلوم بود پر از  خیارتیه .... برداشتم و از در زدیم بیرون .....

زنبیل ر پشت ماشین گذاشتم و سوار شدم .... ماشین را روشن کردم که راه بیافتم ... خاله گفت : کجا ؟! .......

جواب دادم : ابن بابویه دیگه .....

گفت : صبر کن ..... یه مسافر دیگه داریم ........ در همین حین در خونه ثریا باز شد و ...... از در اومد بیرون ..... در حالیکه در را می بست  .....از دور با سر سلام کرد...... خاله

دستی براش تکان داد ...... و من که دوباره شوکه شده بودم . مات و مبهوت نگاهش کردم ......

خاله گفت :  هوی ........

فهمیدم منظورش چیه .... شروع کردم با سوییچ ور رفتن .......ثریا وقتی رسیید به ماشین دوباره سلام کرد .....خاله جواب داد ....... علیکم و السلام ... دختر گلم ..... بیا اینطرف بغل

دست خودم بنشین ........

ثریا رو به من کرد و گفت : ببخشین مزاحم شما شدم .....

گفتم : نه بابا این حرفا چیه بفرمایید در خدمت شما هستم ..... رفت سمت خاله و دوتایی خودشون رو روی صندلی کنار دستم نشستن.

خاله با لبخندی شیرین به من اشاره کرد ، که حرکت کنم ....... مسیر مشخص بود . خونه خاله توی خیابون شهباز ایستگاه خاقانی بود ...... توی کوچه سراج ..... باید از کوچه خارج

می شدیم و ابتدا به  میدون خراسون ، بعد بسمت تیر دوقولو می رفتیم و مسیر را به طرف میدون شوش ادامه دادیم و مستقیم بسمت پل سیمان و ابن بابویه ..... پدر بزرگ و مادر

بزرگ هم اونجا دفن بودن ..... من معمولا دو سه هفته یه بار تنهایی یه سری به اونجا می زدم ..... من عاشق آقاجون بودم... هر چی توی زندگی بلدم رو از اون یاد گرفتم . البته مامان

بزرگ رو هم خیلی دوست داشتم ........ در تمام طول راه ، من ساکت بودم ...... و خاله با ثریا حرف می زد ......... دلداریش می داد و از آینده روشن حرف می زد ........ و از قصه های

عاشقانه خودش و ماشالله خان  و زندگی سعادتمندانه ای که باهم داشتن تعریف می کرد ....... بعد از عبور از پل سیمان مسیر را ادامه دادم. و کنار دیوار غربی فرستون  .... یه جای

خالی پیدا و ماشین رو پارک کردم .........

بخشی از دیوار غربی ریخته بود و چون قبر آقا ماشالله و آقاجون و مامان بزرگه نزدیک این دیوار بود .... ما دیگه نمی رفتیم ، از در اصلی که شرق اون قرار داشت وارد بشیم .......

زنبیل را برداشتم و به سمت قبر آقا ماشالله رفتیم

  

پایان فصل ششم


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : جمعه 2 مهر 1400 | 20:59 | نویسنده : کاتب |

 

فصل پنجم

============

نزدیک دو بود رسیدم خونه ، زنگ زدم ، فرید اومد در رو  وا کرد

ماشین که دیدی چشماش گرد شد ، با هیجان زیاد گفت چقدر خوشگل شده داداش .....

گفتم : قابلی نداره .... خندید و جواب داد : داداشی لازمش داره.......

پرسیدم : حالا اگه اجازه بدی ، میارمش تو .....

فوری دو لنگ در را تا آخر باز کرد و رفت کنار ..... رفتم داخل حیاط و جلوی ماشین بابا پارکش کردم....

 بابا که در جریان بود اومد توی حیاط و مامان رو هم صدا زد : ...... فرزانه بیا ببین ماشین پسرت چی شده ....   فریبا   زودتر از مامان خودش رو رسوند و محو تماشای ماشین شد

.... بعد از چند لحظه گفت : حالا ببین دخترا توی دانشگاه چه جوری از سر و کله ات برن بالا ....

مامان هم با اسفند دود کن از راه رسید .....سلام کردم.

گفت : سلام عزیزم .... مبارک باشه خیلی قشنگ تر شده .... بعد یک مشت اسفندِ توی مشتش رو چند بار  دور کاپوت ماشین چرخوند و ریخت روی زغال های سرخ شده ......

رو به بابا کردم و گفتم : هر کاری کردم آقا اسماعیل نگفت چقدر شد؟ ...

گفت مشکلی نیست ، قبلا بهش گفته بودم می‌خوام ماشینت رو ببرم ، یه سر و شکلی بهش بده ، ، بنابر این در جریان بود .... ضمنا  این رو مهمون من هستی ، خودم باهاش حساب می

کنم ..... مبارکت باشه ..... بغلش کردم و در حالیکه تشکر می کردم دو طرف صورتش رو ماچ کردم .....

مامان گفت : من حسودیم شد . بابا پرسید  به چی ؟! گفت بغل بوس .... بطرفش رفتم و اونم بغل کردم و اون رو هم دوتا ماچ آبدار کردم .....

در همین زمان صدایی از شکمم بگوش رسید ..... مامان گفت : بدو ... بدو بریم که صدای شکمت در آمد . همه دسته جمعی رفتیم توی اتاق و مامان فوری ، توی مجمعه مسی نهار من

رو آورد .....

 همین که غذا را گذاشت جلوم گفت : راستی خاله حشمت زنگ زد ، پیام داد برات که ؛ اگه فردا دانشگاه کلاس یا امتحان نداری ، یه سر صبح اول وقت برو اونجا ، کار واجب باهات

داره

گوشم تیز شد ، تو دلم گفتم : آخه جون ... خیلی عالی شد .... دنبال بهانه ای بودم خودم را برسونم اونجا ، شاید شانسی تونستم یه بار دیگه ثریا را ببینم  .... توی همین فکرا بودم که ...

مامان گفت : حواست کجاست ...... چرا ناهارت رو نمی خوری ؟ .....

گفتم : می خورم ......  یعد از نهار بلافاصله رفتم اتاقم و رو تخت ولو شدم. چند سالی هست که تصویری از منظومه شمسی را روی سقف اتاقم نقاشی کردم ........  بعد از نقاشی ،

....عاشق آسمون و ستاره ها و کلا" نجوم هستم. همینجور که به نقاشی آسمون پر از ستاره نگاه می کردم. چشمم خورد به ثریا ...... یه لحظه شوکه شده، خدای من ثریا ........ یه

گوشه سقف ، هفت تا ستاره درخشان ، خود نمایی می کنن. با اینکه نقاشی رو خودم کشیدم اما تا حالا بهش دقت نکرده بودم. خوشه ثریا یا همون صورت فلکی پروین ........ یاد یه

افسانه افتادم  در مورد صورت فلکی ثریا که بین قبایل بومی آمریکای شمالی رایج بوده با این مضمون :

 ""  هفت دختر، نیمه‌های شب از میان خیمه‌هایشان با قراری پنهانی خارج شدند و به میان دشت رفتند. آن‌ها علاقه زیادی به رقص داشتند. آتشی افروختند و شروع به رقص کردند.

گروهی خرس به آن‌ها حمله‌ور شدند و آن‌ها گریختند و چون خرس‌ها هر لحظه به آن‌ها نزدیک تر می‌شدند، بر بالای سنگی رفتند، و از خدای سنگ خواستند که آن‌ها را نجات دهد.

خدای سنگ صدای آن‌ها را شنید و آن‌ها را به بالا کشید و هفت خواهر (هفت دختر) را در آسمان جای داد. آن سنگ به همان شکل  مجدداً به جای خود بازگشت .

 در آمریکای شمالی هنوز خوشه پروین (هفت دختر) در زمانی خاص بر بالای همان سنگ دیده می‌شود. ""

 یواش یواش پلکا هم سنگین شد و خوابم برد. توی خواب دیدم  تصویر ثریا  میون خوشه پروین ( ثریا )  قرار داره .....

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : چهار شنبه 31 شهريور 1400 | 20:45 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.