فصل دوازدهم : سرویس برلیان


ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله فرشته و آرام هم پيدا شد . يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست فرشته بود و محكم چسبيده بودش ....... نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد ........ خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن . به فرشته : گفتم اين چيه دستت گرفتي ..... دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف . همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب . نشستيم و آرام ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و فرشته ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند ........ پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود ......... نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه فرشته جون ........ آرام پريد وسط حرفش و گفت : عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند . ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمون برديم خونه ....... چون مي دونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست ....... الان هم آورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم ......... فرشته گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگيريم ........ همه زدند زير خنده ........ من گفتم : از كجا معلوم قبلاً اين كار رو نكرده باشين ......... حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شدفرشته ، آرام و عشقم نازنين ........ گفتم : نازنين ..... تو هم ........ نازنين جواب داد : من عاشقتم ..... ديونتم ...... واسه ات مي ميرم ....... اما نبايد به آبجي فرشته و آرام از اين حرفا بزني ....... و اينبار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم . دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم و اعلام پشيماني و ندامت كردم ...... و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم همه عليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت . و فرشته ، آرام و نازنين مشغول باز كردن بسته ها شدند . هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنج پهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر........ 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:9 | نویسنده : کاتب |

فصل سيزدهم : درس ...... درس ...... باز هم درس

 

 

دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد . خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد . سمتش بره ، سريدار مدرسه و اين همه جذبه ....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت : خوشت باشه پدر ....... مراقب عروست باش .............. مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره ............. مي فهمي پدر ؟ گفتم : بله مش كريم ........ جعبه شيريني هايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم : يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن ....... گفت : خوب كاري كردي پدر...... پدر تكيه كلامش بود . .......... و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن ........... جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن ...... گفتم : معلومه ديگه ........ منم چون مي دونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم . خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه مي رفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه بود . پس پي دويست ، سيصد تا روبوسي رو به تنم ماليده بودم . وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند ..............شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط مي خنديدم ......................... با يه حساب سر انگشتي هر كسي مي فهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن بر نميآم. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود . بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم ............. در اين زمان آقاي گيو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد ...... دومتر و ده قد ............ يكصدو سي كيلو وزن ................ و يك سبيل پر پشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد ........... بچه ها درعين حال كه ازش حساب ميبردن ، اماعاشقش بودن ............... پشت ظاهر خشن و پر صلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت ............ همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود ........... تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود ............. امكانات كلاسي ........ وسايل و تجهيزات ورزشي ................ امكانات و وسايل هنري ......... همه چيز ودر حد بهترين ها ................ بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه ......... لباس و لوازم التحرير و مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون مي بره .............. بهر صورت با نمايان شدن آقاي گيوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد ......... من رو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم ........ قاطي خروس ها شدي ......... آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن ......... به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو ............. جلو اومد و شروع كرد صورت منو چلپ و چلوپ ماچ كردن . بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه .... به مرگ اين رفيعي ......... در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزش مون داشت از در ساختمان بيرون ميومد ........ بيا خودش هم پيداش شد رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم ....... وقتي تو رو ميبينم . خوشحال ميشم . 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:7 | نویسنده : کاتب |

فصل چهاردهم – بازهم سحر

 

 

جدي تر از ما آرام ، فرشته ، سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، فرشته و آرام براي اينكه همشاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ، شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن . بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد . بچه ها همه كارهاي لازم از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه غذايي رو خيلي دقيق و عالي به انجام رسونده بودند . پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت ...... اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبم در آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج ميشدم ، گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم ........ باز بابت همه چي ممنونم . قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........ اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده ............ گفتم : مگه يه مشتري چند بار تو زدگيش عروسي مي كنه ......... اينم شيريني ناقابل عروسي ما . با من روبوس كرد و گفت : دم شما گرم . سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد زيبا تر از قبل به نظرم مي رسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود . به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............ نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............ چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيان كرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم . در حاليكه درونم استرس ايجاد مي كرد، با لبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ...... اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي ....... تو جواهر يكي يكدونه من ................ با ناز گفت : چي گفتي عزيز دل من ........... 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:4 | نویسنده : کاتب |

فصل پانزدهم : معجزه عشق

 

 

روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت رو پشت سر ميذاشتيم ...... در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديمطبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم. يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار مي شدبالاخره زمان آزمون از راه رسيد .......... من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه مي بردم و توي ماشين مي نشستم و مشغول مرور درسهام مي شدم تا اون كارش تموم بشه . بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه ........... پايان امتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود . صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانواده هايشان مثل مور و ملخ از سررو كله خانم جانشاهي بالا مي رفتن . با ورود ما يك مرتبه همه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال , دست و پاشكسته مارو به خونواده هاشون معرفي ميكردن . دور تا دور ما شده بودن دختراي شيطون بازيگوشي كه موج شادي رو مي شد . توي چشماشون ديد . پدر و مادر ها هم به اونا پيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجراي ما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود . ديگه كم كم داشتيم گيج مي شدم كه خانم جهانشاهي به دادمون رسيد . گفت بچه ها ساكت باشين ....... آروم .............. گوش كنين ......... بچه ها و والدين با هم ساكت شدن ....... خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كرد و گفت : بيا دخترم كارنامه تو بگير ........... نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهي گرفت . سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد ........... صدا از نداي كسي در نمي اومد. صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم ........ تو دلم دعا كردم كه نازنين ............ ناگهان نازنين جيغي كشيد ............ قلبم داشت مي ايستاد . به طرفش دويدم . صورتش سرخ شده بود........ خون زير پوستش دويده بود....... در حاليكه مي شد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون كارنامه اش را به طرف من دراز كرد .......... مضطرب اونو گرفتم .............. ق


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:2 | نویسنده : کاتب |

فصل شانزدهم : شمال

 

 

هوا هنوز كاملا روشن بود . اف اف خونه فرشته رو فشار دادم . ازپشت اف اف گفت : كيه؟.......... گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد ....... مي خواي كي باشه ؟............... خب منم ديگه......... گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد . در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو .......... نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟ ............... دلم براتون تنگ شده بود............ در حاليكه وارد اتاق پذيرايي مي شديم ...... جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم ....... برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام گفتم : سلام ............... گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مي اندازي وسط ....... گفتم : مي خواستم................ وسط حرفم اومد و گفت : ساكت ............... حرف نباشه ........ مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن.......... مظلومانه گفتم : چشم .................. گفت : آهان حالا شدي بچه خوب ......... بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟ نازنين جواب داد : والا آبجي فرشته راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم ....... نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي ......... آخه ما بايد درس مي خونديم براي امتحانات ...... بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت : تازه يه خبر خوش براتون دارم ........ فرشته دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم ......... نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم ........... همه نمره هام بيست شد ........ همه درسام .......... فرشته در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت : ............ آقرين ..... آفرين .......... نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم ............. اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم ........ 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:55 | نویسنده : کاتب |

فصل هفدهم : حفیفت

  

 

تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم ....... دلم نمي خواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه , كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكرده تيره گي خاطر بشه .......... واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم مي خوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت مي خوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم ......... نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم ........ بگو ..... من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم مي بينيم جابجا كنم . نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ........... به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه .............. گفت : به چي فكر ميكني ؟ ........... جواب دادم : به تو ............. خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشستگفت : خب من سرا پا گوشم ......... سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه مي خوام بهت بگم در مورد سحر ه ................. انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد .......... و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو مي دونم ......... يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد ....... گفتم : چي؟ ......... شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو مي دونم ............. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار ، كار داريوش ِ .......... اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره ............ گيج شده بودم .............. مبهوت به دهن نازنين نگاه مي كردم ............... نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : مي دونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده مي گردي .......... و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده , بزغاله معروف داريوشه ........... هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم ......... گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص ميدم .......... در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره ........ تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نمي تونم تو اون حالت درست رانندگي كنم .......... نزديك يه رستوران بوديم آروم كشيدم كنار و تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم ، سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم .......... نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:52 | نویسنده : کاتب |

فصل هيجدهم : مراسم ویژه

 

 

روزها يكي بعد از ديگري مي گذشت و روز اعلام نتايج امتحانات نهايي نزديك تر مي شد . بالاخره روز موعود فرا رسيد . شب خونه دايي اينا بوديم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنين رو صدا كردم ........ نازنين از جاش بلند شد و گفت : به به سحر خيز شدي ..........كجا ايشالله ؟...... گفتم : جايي كار دارم و بعد هم بايد يه سر برم دبيرستان ....... امروز نتايج رو اعلام مي كنن . گفت : تنها تنها ؟............ گفتم : نه عزيزم ، واسه همين صدات كردم . بلند شد و اومد طرفم ، بغلم كرد و گفت : راستش من امروز با آرام و فرشته و سحر قرار دارم .مي خوايم با هم بريم خريد ....... البته اگه همسر عزيزم اجازه بده ......... گفتم : خواهش مي كنم عزيز دلم اجازه من هم دست شماست ........ اما فكر مي كردم شايد دوست داشته باشي با من بياي . نازنين جواب داد : مي دوني خيلي دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نمي تونم كاري بكنم . گفتم : باشه هر جور كه صلاح مي دوني عمل كن . من رو بوسيد و گفت : من از نتيجه مطمئن هستم . بنابر اين اصلا عجله اي ندارم . بعد بلند شد و با هم به طبقه پايين رفتيم ....... كنار من نشست صبحانه مختصري خوردم و آماده حركت شدم . پرسيد اگه نظرم عوض شد چه ساعتي ميري مدرسه كه منم از بچه ها خواهش كنم منو بيارن اونجا ....... گفتم : حدودساعت يازده تا يازده و نيم . گفت : باشه ..... ببينم چي ميشه ....... خداحافظي كردم و از خونه خارج شدم ....... چند تا كار بود كه بايد انجام مي دادم از جمله اينكه سري مي زدم ميدون ارگ و به يكي از بچه هاي راديو كه مشكلي پيدا كرده بود و از من كمك خواسته بود كمي پول مي دادم . بنده خدا پدرش دچار بيماري سختي شده بود و كارش به بيمارستان كشيده بود . من مي دونستم چون تازه ازدواج كرده..... دستش خاليه واسه همين بهش قول داده بودم يكم پول قرض بدم بنا براين سر راه به بانك رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت كردم و بعد از انجام كاراي ديگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت يازده و بيست دقيقه بود كه به مدرسه رسيدم. تك و توك بچه ها تو حياط بودن ، من به طرف دفتر رفتم........ آقاي ضرغامي رو ديدم .......... تا چشمش به من افتاد بي سلام و عليك گفت : برو دفتر آقاي ديو سالار . نگران شدم سريعا خودم رو به دفتر آقاي مدير رسوندم و در زدم . آقاي ديوسالار گفت بفرماييد تو.......... وارد شدم .........


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:50 | نویسنده : کاتب |

فصل نوزدهم : بورس تحصیلی

 

براي انجام كارهاي استخدام ، مدركم رو به قسمت كارگزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند . به همين دليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد . اما در مورد حضور در دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم . راستش يكم دمق شدم ............. داشتم فكر مي كردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوان سهميه سازماني وارد دانشكده نكن . بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر مي كردم ............. مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده در رايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده ام گذاشته مي شد انجام مي دادم . هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا اين وضعيت رسمي تر شده بود . يه روز بچه هاي كار گزيني خبر دادند كه يه حكم برام اومده و بايد برم كارگزيني و ضمن دادن رسيد اونو تحويل بگيرم . به كار گزيني رفتم و بعد از امضاي دو تا دفتر نامه اي رو به من تحويل دادند . با كنجكاوي در پاكت رو باز كردم. نامه از طرف دفتر رييس سازمان بود . نامه رو باز كردم و خوندم. تو نامه شته بود . جناب آقاي احمد تهراني با توجه به فرمان اعليحضرت مبني بر شناسايي جوانان مستعد ايران و اعزام آنان به كشور هاي صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمي و دانش فني كشور و توسعه و پيشرفت اين سرزمين كهن و با توجه به نياز هاي سازمان بدينوسيله به شما ابلاغ مي گردد كه از تاريخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي بعنوان دانشجوي بورسيه دولت ايران در دانشكده هنرهاي دراماتيك پاريس آغاز به تحصيل خواهيد نمود بديهي است كليه امكانات مورد نياز شما از طريق دفتر سازمان در پاريس تدارك ديده شده است. دفتر رياست سازمان هيجدهم تير ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي باورم نمي شد ................ سرم گيج افتاد .............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:47 | نویسنده : کاتب |

فصل بيستم : اینجا پاریس

 

 

پس بايد مقدمات سفر رو آماده مي كردم . بعد از انجام هماهنگي هاي لازم و طي مراحل اداري ، پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سيصدو پنجاه و پنج شاهنشاهي به اتفاق نازنين و بابا به طرف پاريس پرواز كرديم . ساعت چهار بعد از ظهر بود كه هواپيما در فرودگاه شارل دوگل پاريس به زمين نشست . در فرودگاه بهروز ، يكي از رفقام كه از طرف سازمان سال گذشته بورس گرفته و به پاريس اومده بود ، به استقبالمون اومد و مارو به هتلي كه رزرو كرده بودبرد و ................... و براي استراحتي كوتاه تنها گذاشت . بعد از استقرار تو هتل و يك استراحت دو ، سه ساعته بهروز دوباره به سراغمون اومد وبراي خوردن شام مارو به رستوراني تو منطقه شانزه ليزه برد.. خيابون شانزه ليزه با مراكز خريد بزرگ و شيكش .............، زير نور چراغهاي رنگارنگ ،............. زيبا و باشكوه ................ چشم هر بيننده اي رو نوازش ميكرد .................. بعد از صرف شام تصميم گرفتيم كمي قدم بزنيم ................... پس ، از رستوران خارج شديم و قدم زنان به طرف مراكز خريد رفتيمويترين فروشگاه ها ، نگاه عابرين رو ، با هر سليقه اي به سمت خودش مي كشيد . چشمم به يه عطر فروشي افتاد................... در حاليكه بابا و بهروز سر گرم گفتگو در مورد محله هاي مناسب براي تهيه خانه بمنظور استقرار من بودند دست نازنين رو گرفتم و به داخل فروشگاه رفتيم . بوي عطر هاي محتلف فضاي داخل مغازه رو پر كرده بود ............ آدم احساس مي كرد همه گلهاي معطر بهشتي رو اونجا جمع كردن . من و فرشته كوچيكم دست در دست هم به شيشه هاي ظريف و قشنگي كه مملو از مايعات معطر بود نگاه مي كرديم . فروشنده اي بسيار زيبا و مودب به سمت ما اومد و به فرانسوي از ما پرسيد : كمكي مي تونه به ما بكنه ....... با چند كلمه اي دست و پا شيكسته حاليش كردم ، براي نازنينم يه هديه خوب مي خوام . ما رو به سمتي برد و شروع كرد به ارائه انواع مناسب عطر ، بالاخره نازنين يكيش رو انتخاب كرد و خريديم و فروشنده با سليقه تمام بسته بنديش كرد و به من داد . من با يك پوزيسيون رمانتيك به طرف نازنين برگشتم و در حاليكه به حالت زانو زده در اومده بودم ......... اون بسته رو به نازنين تقديم كردم ............. فروشنده كه خانمي بيست يكي دو ساله بود . از اين كار من خيلي خوشش اومد و يه شاخه گل سرخ به من داد تا همراه هديه به نازنين بدم ............ نازنين در حاليكه خنده اي شيرين روي لب داشت به من نزديك شد و گونه من رو بوسيد و گفت : مقسي بوكو موسيو ......... و اضافه كرد ........احمد خيلي دوستت دارم . من هم بوسهُ كوتاهي از لباش گرفتم ................ و گفتم : تو همه هستي من هستي ..............همه هستي من........ از مغازه زديم بيرون. بابا اينا اونقدر غرق بحث بودن كه متوجه غيبت ما نشده و همينجور قدم زنان راه خودشون رو ادامه داده بودنخودمون رو به اونا رسونديم و پس از ساعتي به هتل رفتيم . بايد استراحت مي كرديم ............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:45 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست ويكم – دوباره سحر

 

 

به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم ............... توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم ............. خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو ........... و در رو باز كرد ............. حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم .......... سوار شدم ............ خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم .......... بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد ....... من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم ........ به افكار عميق خودم فرو رفتم ............... خيلي دلم مي خواست بدونم براي چي به فرانسه اومده ........... مي دونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نمي تونه تصادفي باشه .......... تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم . اگر قرار مي شد اينجا تمومش نكنم . هرگز نمي تونستم ....... به هدفم دست پيدا كنم .............. بعد از بيست دقيقه اي رانندگي تقريبا پاريس رو دور زده بود ................... گفتم : ميشه بپرسم كجا داريم مي ريم ............... جواب داد : الان ديگه مي رسيم ............. و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود ......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود‌ ، نگه داشت ............ نمي دونستم كجاييم ......... اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم ............ بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خوش آب و هوا و عيان نشين اطراف پاريسه ................ پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم ................. هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم ............. باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود .............. گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت ............. در يك لحظه هردو به حرف اومديم ............ .و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم .......... اما اين سكوت ......... زياد طولاني نشد ............. من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............ من نمي دونم تو چي فكر مي كني ، كه نمي خواهي دست از ...................... خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد ......... خواهش ميكنم گوش كن ......... حس عجيبي بهم دست داد .......... جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم ................ نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج مي زد ادامه داد : من از تو معذرت مي خوام ........ حق با تو ........... من اشتباه كردم ................. غافلگير شدم .......................


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:43 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست و دوم - سلام ایران

 

 

روز ها يكي بعد از ديگري مي ومدن و مي رفتن........... من و نازنين ، دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش مي كرديم تا به موفقيت هاي مورد نياز دست پيدا كنيم............. تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان .......... من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ، ‌تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم ........... .بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم .............. يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر مي گشتم ............. مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي مثل گذشته به راه بود ............ بخصوص كه من هم مدتي نبودم .................. بيشتر وقتمون توي اين مدت به مهموني بازي گذشت ............ نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد ........... اون علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسوي حرف ميزد ..... اون خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم................. همه چيز بر وفق مراد بود .................. آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه برگشتيم ......... به اتاقمون تو خونه دايي كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم ............. نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ،.......... همسرم ............. گفتم : جون دلم عزيزم .............. خنده اي كرد و گفت : مي خوام امشب ........... من رو بوسيد ............. و من هم اورا مي بوسيدم ................ در هم پيچيده شده بوديم و بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره زن و شوهر واقعي شديم .................. ما ديگه كاملا در هم گره خورده بوديم .................. صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من خوابه ............ آروم شروع كردم با موهاي مشكي و بلندش بازي كردن .............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:42 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست سوم : مهمان کوچولو

 

زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد .............. صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد ................ نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم .............. خوبي ؟ ............ چي ميگي؟ ............ گفت : سلام همسرم ........... سلام عزيزم ............. سلام بابا احمد .......... گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟ ......... آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم ................ پرسيدم : من ؟ .............. پاسخ داد : آره تو............... بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا مي شي ............... يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن ............ من دارم بابا مي شم ........... من دارم بابا مي شم ............... من دارم بابا مي شم .......... يه مرتبه داد كشيدم ......... .من دارم بابا مي شم ................ من دارم بابا مي شم ..................... نازنين ................ نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ........... نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم ............ من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي مي شيم ................... نمي دونستم چي بگم زبونم بند اومده بود..................... نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون مي آييم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم .................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي ............... در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه مي تونستم بشنوم ............... گفت : ناراحت نشدي ؟..................... گفتم : چرا بايد ناراحت بشم.................... گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم .............. گفتم : نه عزيزم................ اين يه خبر فوق العاده بود.................. راستي امتحانات چي شد ؟.......... گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته .............. و من دارم كارام رو مي كنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم .................... دلم برات يه ذره شده ..................... گفتم : منم همينطور.................... گفت : راستي ما فردا مي خوايم بريم شمال ....... واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه ................. وضع خطوط تلفن تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال مي رفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع مي شد ............. گفتم : حالا چند روزه مي رين ؟ گفت : سه چهار روزه............... جات خيلي خاليه .............. همه هستن ............ همهّ ........ همه ............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:39 | نویسنده : کاتب |

 

فصل 24 : تقدیر

بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم ............ زنگ مي زدم هيشكي جواب نمي داد .............. با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن ............. از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود ............. اما بايد به دانشكده ميرفتم.................. بايد كار هام رو سرو سامون مي دادم ، چون وقتي نازنين مي اومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم مي بودم ........... نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر ............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون............... نمي دونم چرا ......................... كمي جا خوردم .............. اما به روي خودم نياوردم ............ براي خريد به چند فروشگاه سر زدم .........هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم ............ اما چون تعداد كسايي كه مي اومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم ............... از مواد خوراكي گرفته تا وسايل خواب ....... بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه بر گشتم ................... حس بدي داشتم ..................... اصلا حالم خوب نبود ........... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم ................. همين كار رو كردم .............. يك ساعتي زير دوش آب سرد ايستادم .......... حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون ............ داشتم كفشم رو مي پوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد ............... .به طرف در رفتم و در رو باز كردم .............. سحر پشت در بود ............... ترس ورم داشت ............... صورتش مثل گچ سفيد شده بود ............ با ترس پرسيدم : چي شده ؟ .............. نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد................ بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم .............. با تعجب فرشته و داريوش رو ديدم ................ اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن ............... با التماس گفتم چي شده ؟ .................. اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ........... خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ........... داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و فرشته هم داخل شدن و دست ديگرم رو گرفتن ............. گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ؟ ............ سحر وفرشته زدن زير گريه ............ يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟ ................ هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم ............... دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف بزني ؟................. اونم به گريه افتاد ، همين جور كه گريه مي كرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : نا......ز...... نين ......... مثل ِِ منگ ها نگاهش كردم و با التماس و بغض گفتم : نازنين چي ؟ .............. در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد ................... ديگه چيزي نفهميدم ................. نازنين در روز بيست و ششم خرداد ماه هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد . در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد . سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد . اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست

روحشان شاد 

 

 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:35 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.