در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 5 )
چهار شنبه 31 شهريور 1400 ساعت 20:45 | بازدید : 109 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

فصل پنجم

============

نزدیک دو بود رسیدم خونه ، زنگ زدم ، فرید اومد در رو  وا کرد

ماشین که دیدی چشماش گرد شد ، با هیجان زیاد گفت چقدر خوشگل شده داداش .....

گفتم : قابلی نداره .... خندید و جواب داد : داداشی لازمش داره.......

پرسیدم : حالا اگه اجازه بدی ، میارمش تو .....

فوری دو لنگ در را تا آخر باز کرد و رفت کنار ..... رفتم داخل حیاط و جلوی ماشین بابا پارکش کردم....

 بابا که در جریان بود اومد توی حیاط و مامان رو هم صدا زد : ...... فرزانه بیا ببین ماشین پسرت چی شده ....   فریبا   زودتر از مامان خودش رو رسوند و محو تماشای ماشین شد

.... بعد از چند لحظه گفت : حالا ببین دخترا توی دانشگاه چه جوری از سر و کله ات برن بالا ....

مامان هم با اسفند دود کن از راه رسید .....سلام کردم.

گفت : سلام عزیزم .... مبارک باشه خیلی قشنگ تر شده .... بعد یک مشت اسفندِ توی مشتش رو چند بار  دور کاپوت ماشین چرخوند و ریخت روی زغال های سرخ شده ......

رو به بابا کردم و گفتم : هر کاری کردم آقا اسماعیل نگفت چقدر شد؟ ...

گفت مشکلی نیست ، قبلا بهش گفته بودم می‌خوام ماشینت رو ببرم ، یه سر و شکلی بهش بده ، ، بنابر این در جریان بود .... ضمنا  این رو مهمون من هستی ، خودم باهاش حساب می

کنم ..... مبارکت باشه ..... بغلش کردم و در حالیکه تشکر می کردم دو طرف صورتش رو ماچ کردم .....

مامان گفت : من حسودیم شد . بابا پرسید  به چی ؟! گفت بغل بوس .... بطرفش رفتم و اونم بغل کردم و اون رو هم دوتا ماچ آبدار کردم .....

در همین زمان صدایی از شکمم بگوش رسید ..... مامان گفت : بدو ... بدو بریم که صدای شکمت در آمد . همه دسته جمعی رفتیم توی اتاق و مامان فوری ، توی مجمعه مسی نهار من

رو آورد .....

 همین که غذا را گذاشت جلوم گفت : راستی خاله حشمت زنگ زد ، پیام داد برات که ؛ اگه فردا دانشگاه کلاس یا امتحان نداری ، یه سر صبح اول وقت برو اونجا ، کار واجب باهات

داره

گوشم تیز شد ، تو دلم گفتم : آخه جون ... خیلی عالی شد .... دنبال بهانه ای بودم خودم را برسونم اونجا ، شاید شانسی تونستم یه بار دیگه ثریا را ببینم  .... توی همین فکرا بودم که ...

مامان گفت : حواست کجاست ...... چرا ناهارت رو نمی خوری ؟ .....

گفتم : می خورم ......  یعد از نهار بلافاصله رفتم اتاقم و رو تخت ولو شدم. چند سالی هست که تصویری از منظومه شمسی را روی سقف اتاقم نقاشی کردم ........  بعد از نقاشی ،

....عاشق آسمون و ستاره ها و کلا" نجوم هستم. همینجور که به نقاشی آسمون پر از ستاره نگاه می کردم. چشمم خورد به ثریا ...... یه لحظه شوکه شده، خدای من ثریا ........ یه

گوشه سقف ، هفت تا ستاره درخشان ، خود نمایی می کنن. با اینکه نقاشی رو خودم کشیدم اما تا حالا بهش دقت نکرده بودم. خوشه ثریا یا همون صورت فلکی پروین ........ یاد یه

افسانه افتادم  در مورد صورت فلکی ثریا که بین قبایل بومی آمریکای شمالی رایج بوده با این مضمون :

 ""  هفت دختر، نیمه‌های شب از میان خیمه‌هایشان با قراری پنهانی خارج شدند و به میان دشت رفتند. آن‌ها علاقه زیادی به رقص داشتند. آتشی افروختند و شروع به رقص کردند.

گروهی خرس به آن‌ها حمله‌ور شدند و آن‌ها گریختند و چون خرس‌ها هر لحظه به آن‌ها نزدیک تر می‌شدند، بر بالای سنگی رفتند، و از خدای سنگ خواستند که آن‌ها را نجات دهد.

خدای سنگ صدای آن‌ها را شنید و آن‌ها را به بالا کشید و هفت خواهر (هفت دختر) را در آسمان جای داد. آن سنگ به همان شکل  مجدداً به جای خود بازگشت .

 در آمریکای شمالی هنوز خوشه پروین (هفت دختر) در زمانی خاص بر بالای همان سنگ دیده می‌شود. ""

 یواش یواش پلکا هم سنگین شد و خوابم برد. توی خواب دیدم  تصویر ثریا  میون خوشه پروین ( ثریا )  قرار داره .....

 


|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 4)
شنبه 27 شهريور 1400 ساعت 22:2 | بازدید : 57 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

 

فصل چهارم :

 

کلاس که تموم شد. به بچه ها گفتم : من میخوام یه سر برم فروشگاه ژاندارک  رنگ و وسایل بخرم. هر کی میاد اعلام کنه. همه دستاشون رفت و بالا بجز شهلا !

مجتبی رو به شهلا کردو گفت: توی نمی آیی؟

شهلا گفت : نه مهمون داریم از شهرستان ، باید برم خونه کمک مامانم.

من گفتم : دوستان عزیز و گرامی حواستون هست من فقط دو تا جا دارم.

 

نسترن با خنده ای کشیده گفت : بع-----له . حله من و شراره جون جلو می شینیم  ، بیژین و مجتبی هم پشت .

شراره پشت حرف نسترن رو گرفت و گفت: آهان ، به این می گن حرف حسابی ....

 قایون بفرمایند عقب ،

بیژن اومد چیزی بگه ، نسترن گفت : هیس .... خاموش ، تازه نوید چون صاحب ماشین نفرستادیمش عقب.

جنگ مغلوبه شد و ...... پسرا بی سرو صدا رفتند نشستند عقب و نسترن و شراره هم جلو بغل دست من ..... رفتیم سه راه ژاله از

جلوی سازمان برنامه و بودجه عبور کردیم و مسیر را به سمت خیابون خانقاه ، باغ سپهسلار ادامه دادیم تا سعدی و وارد منوچهری

شدیم.خوشبختانه مسیر خلوت بود. ماشین را پارک کردیم و رفتیم داخل فروشگاه ژاندارک. یک ساعتی اونجا بودیم و خریدهامون را

انجام دادیم. و از مغازه زدیم بیرون

نسترن و شراره گفتند: ما از اینچا خودمون میریم. میخوایم یه سری به باغ بزنیم ببینیم ، کیف و کفش چدید چی آوردند.

بیژن هم گفت منم باید برم تجریش . از همین جا میرم پیچ شمرون  و از اونجا میرم تجریش . موندیم من و مجتبی ....

به مجتبی گفتم من میخوام برم سرچشمه برای شیک و پیک کردن ماشین یه چیزایی بخرم. اگر میخوای با من بیا . بعد

تورو می رسونم خونه تون ...

مجتبی گفت : باشه .... اتفاقا کاری ندارم. بریم ....

حدود یه ربع بعد سرچشمه بودیم ....... رفتم پیش آقا اسماعیل دوست قدیمی بابام. ماچ و بوس و  سلام و احوال . پرسید : چه عجب از اینورا

گفتم : راستش اومدم یه کمی این ماشینم و خوشگل و راست و ریست کنم.

گفت: خودت میخوای این کار رو بکنی یا اجازه میدی . من برات درستش کنم.

نگاهی به مجتبی کردم. حالیم کرد عجله نداره .... جواب دادم راستش نمی خواستم زحمت بدم.

گفت : بچه جون زحمت چیه؟ من بابات سی سال رفیقیم.

پاسخ دادم. پس زحمت بکشید.

بلافاصله دست بکار شد. به یکی از شاگرداش گفت : یه دست روکش سفید بردار سریع عوض کن. به شاگرد دومی با اشاره یه

چیزی گفت و پسر دوید رفت و از مغازه دور شد.

خودش یه جفت مه شکن خوشگل برداشت و رفت سراغ سپر جلو

مشغول بود که شاگرد دوم با چند تا بستنی سنتی  برگشت و تعارف کرد. ، آق اسماعیل با یک چشمک حالیم کرد. که تعارف نکنید.

خودشم یه بستنی گرفت.

به همون شاگردش گفت در باک و قفل های قسمت پیکاپ و عوض کن. اونم فوری دوید و رفت سراغ کارش. تا ما

بستنی مون رو بخوریم. تقریبا ماشین آماده شده بود. ..... آخر سرهم موکت کف ماشین را عوض کرد. ...... ماشین

شد مثل دسته گل.

تشکر کردم و گفتم دست شما درد نکنه ...... چقدر شد.

گفت : هیچی ........ برو ....

گفنم : نه آق اسماعیل  تو رو خدا بگو چقدر شد. .....

گفت : برو با بابات حساب می کنم.

گفتم :  نمیشه ....

زیر بار نرفت. گفت : من و بابات با هم حساب کتاب داریم . برو معطل نشو ..... تا غروب هم بگی فایده نداره ....

 گفتم : پس اجازه دارم یه زنگ بزنم.

گفت : ده تا زنگ بزن.

با تلفن روی میز ، خونه رو گرفتم. خوشبختانه خود بابا برداشت. ماجرا را براش تعریف کردم.

گفت : راست می گه ، حساب کتاب داریم باهم.

گفتم : آخه بابا من .....

گفت :  بگه نمی گیریه ، نمی گیره ........ توفقط دوتا پنج تومنی شاگردونگی بده به شاگرداش ...... تلفن رو هم بده به آق اسماعیل.

تلفن را دادم و گفتم پس من با اجازه تون مرخص می شم.

گفت: دست حق به همرات.

دوتا پنج تومنی از جیبم در آوردم و یواشکی گذاشتم توی جیب شاگرداش و سوار شدیم و راه افتادیم.

به سمت خیابون شهباز رفتیم و مجتبی را دم در خونه شون تو کوچه سراج پیاده کردم و بسمت خونه حرکت کردم.

 

پایان فصل چهارم .....

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه (3)
دو شنبه 22 شهريور 1400 ساعت 10:28 | بازدید : 49 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

فصل سوم :

با چند ضربه سبک روی در از خواب بیدار شدم ، مامان آرام صدا زد :  بیداری؟

خمیازه ای کشیدم و گفتم : آراه مامان .... بیدار شدم . بیا تو .....

در را باز کرد و وارد شد ، سلام کردم ،

با لبخند قشنگی که همیشه روی لباش وجود داره ، گفت: سلام عزیز دلم ، روزت بخیر ....... نهار حاضره

گفتم : مگه ساعت چنده و بلافاصله قبل از اینکه چیزی بگه ، نگاهم رفت به سمت ساعت کنار میزم ....... اوه اوه اوه ساعت یک و چهل دقیقه اس ، سه باید دانشگاه باشم.

مامان جواب داد : میدونم واسه همین اومدم صدات کردم. سفره پهن ، آبی به دست و صورتت بزن و بیا پایین نهار ر بخور و سریع برو به کلاست برس .

تاخیر جایز نبود ..... بلافاصله از رختخواب پردیم بیرون ، مامان هم اومد و تختم رو مرتب کرد .

گفتم : مامان جون خودم جمع می کنم. گفت دیرت می شه امروز رو من جمع می کنم. تشکر کردم و رفتم دنبال نظافت.

مامان هم بعد از مرتب کردن تختم رفت پایین که نهار رو بکشه .......

ده دقیقه بعد لباس پوشیده ، رفتم پایین ، بابا و مامان و فریبا و فرید کنار سفره نشسته بودن. با همه چاق سلامتی کردم . مامان می دونست که دیرم شده بشقاب برنج و گذاشت جلوم. فریبا هم یکی از ظرف های خورشت قورمه سبزی را هل داد سمت من ..... از هر دو تشکر کردم و بدون کلمه ای حرف شروع کردم به خوردن نهار ...... با قورت دادن آخرین و لقمه و یک لیوان آب هم روش .... بساطم را برداشتم و با یه خداحافظی تر و چسبون از خونه زدم بیرون ..... ژیان مهاری با حالم رو استارت زدم و بطرف دانشگاه راه افتادم ...... دانشکده ما توی خیایون ژاله سر چهار  راه آبسرداربود ، مسیر همیشگی را در پیش گرفتم. از نارمک ، رفتم میدون وثوق ، و بعد سی متری ، اما وسط سی متری کمی شلوغ بود. پس انداختم توی اولین فرعی و خیابون های ششم ، پنجم ، چهارم ، سوم ، دوم ، اول و بیست و یک متری رضا پهلوی را هم قطع کردم و از خیابون محصل خودم را به  خیابون نیروی هوایی رسوندم ، بعد بسمت ، میدون ژاله و بالاخره سه راه آبسردار . ماشین را توی یکی از کوچه های فرعی آبسردار پارک کردم و وارد دانشکده شدم ..... خوشبختانه به موقع رسیدم. هنوز کلاس شروع نشده بود.

دیدم شهلا و بیژن و شراره و مجتبی و نسترن  کنار باغچه وایسادن . بطرفشون رفتم و حال و احوال کردیم.

نسترن پرسید. ژوژمان داری دیگه ؟ آماده ای ؟

گفتم : تا ببینم چی می شه ........

درست همین زمان استاد بهروزی هم از راه رسید و به سمت ساختمان دانشکده رفت . در همین حال پاسخ سلام بچه ها می داد که دنبالش راه افتاده بودند .......

وارد ساختمان شدیم ، استاد رفت سری به معاون دانشگاه بزنه ما هم رفتیم بسمت کلاس ......

بچه ها که از حال و روز من خبر نداشتن ، هی سین  ..جیم می کردند ، می پرسیدن آماده ای ، منم پرت و پلا جواب می دادم. بالاخره استاد وارد کلاس و شده و سر و صدا ها . خوابید.

استاد من رو صدا زد و گفت : بیا برای ارائه طرح ......

 

پایان فصل سوم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه (2)
شنبه 20 شهريور 1400 ساعت 9:33 | بازدید : 133 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 

 

فصل دوم : تابلو

 

 

توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم ، هر طرف  رو نگاه می کردم. چهره ثریا رو می دیدم. نمی تونستم اون دوتا چشم سیاه رو فراموش کنم.

 

باید کاری می کردم و خوشبختانه میدونستم اولین کاری که باید بکنم چیه؟

 

وقتی رسیدم خونه  فقط مامان خونه بود ..... قیافه ام را که دید پرسید : چی شده ؟ .... پریشونی  ؟!!!!

 

گفتم : چیزی نیست یه کم خسته ام.

 

پرسید : شام میخوری یا صبر می کنی بابا اینا بیان.

 

پاسخ دادم : خیلی میل ندارم. حالا ببینم چی میشه ؟

 

به طرف ، طبقه بالا و اتاقم حرکت کردم . که مامان گفت : راستی از خاله حشمتت چه خبر ؟ اونجا بودی دیگه .

 

گفتم : آره خونه خاله بودم

 

پرسید حالش خوب بود : سرم رو بعنوان تایید تکان دادم و پله ها را رفتم بالا. به اتاق که رسیدم . برعکس همیشه که خودم را می انداختم روی تخت . فوری لباس

راحتی پوشیدم و سه پایه نقاشیم رو سر پا کردم. یه بوم بر داشتم و گذاشتم روش ....... باید اون اتفاق شیرین را ثبت می کردم. خوشبختانه بوم آماده داشتم. 

شروع کردم  به طراحی . اونقدر عمیق تصویر ثریا توی ذهن و قلبم نقش بسته بود ، که بدون درنگ و مکث قلم می زدم. بین کار مامان صدا زد و گفت : اگر شام

میخوری بیا پایین.

 

جواب دادم : نه فعلا ....... دستم بنده . دارم کار می کنم.

 

مامان می دونست وقتی مشغول نقاشی هستم. تا نمم نشه ، کار دیگه ای نمی کنم. پس دنبال حرف را نگرفت ، صدای بابا و فریبا و فرید رو می شنیدم ، که برای

مامان از ماجراهای خریدشون حرف می زدند. اما توی اون لحظات هیچی  نمی تونست ذهنم را از ثریا و تابلو دور کنه ........

 

اصلا و ابدا متوجه عبور لحظه ها نبودم ........ وقتی تابلو تموم شد از پنجره نور خورشید صبج گاهی توی اتاق پاشیده شد و صدای  قوقولی قوقوی خروس جمشید

، دوست  صمیمی و همسایه قدیمی دیوار به دیوارمون  بگوش رسید.

 

تابلو و سه پایه را یه گوشه کنار اتاق گذاشتم و پارچه سفید مخصوص پوشاندن تابلو را با احتیاط روی اون کشیدم. بعد با همون وضع خودم را روی تخت خواب

انداختم و خیلی زود و سریع خوابم برد. 

 

ادامه دارد ....

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 68
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 4496
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 16
:: باردید دیروز : 2
:: بازدید هفته : 68
:: بازدید ماه : 18
:: بازدید سال : 830
:: بازدید کلی : 4496