فصل اول – اسیر شدیم رفت

 

 

ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي , كار تزيين خونه و تدارك تولد به پايان رسيد . درست چند ساعت قبل از جشن من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه تولدش بود گفتم : من ميرم خونه . يه دوش مي گيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم . ا مير با ا صرار مي گفت : تو خسته اي ......... خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست . من بهانه آوردم و بالاخره قا نعش كردم كه بايد برم و برگردم . راستش ، اصل داستان مسئله ، كادويي بود كه بايد براش مي گرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من توي اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم ، سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست اش رو قبلاخريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونها حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي ، به بي كله معروف بودم ، جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم . 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:55 | نویسنده : کاتب |

 فصل دوم  -  خداي چه كنم؟

 

 

خدايا چه كنم ؟.... بايد رفت .....اما كو پاي رفتن ؟….. كجا مي شه رفت ، بدون دل ؟....... چگونه ؟ ..….. اون هم بدون دلدار؟ چشمان نازنين التماس مي كرد...... نرو ........ واين غصه ام را بيشتر مي كرد ......... قلبم تو سينه فشار مي اورد . كه بمان ..... نرو ....... پاهام توان حركت را نداشتن ........ اما بايد مي رفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود . امير گفت كجا مي خواي بري . خب يه استراحتي همين جا بكن . فردا هم كه جمعه است و تعطيل پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومد و خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي ......... ا نگار يك تشت گنده آب سرد رو سرم خالي كردن . وا رفتم ، برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بود يك مرتبه خاموش شد . چه بايد مي كردم . بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارف احمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كه تو خيابون دربند بود بيرون اومدم . سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم و راه افتادم . اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهم رو دور كردم . در حاليكه به طور معمول بايد از جاده قديم شمرون ، سرازير ميشدم به طرف پايين . بسمت خيابون پهلوي پيچيدم و سپس وارد اتوبان شاهنشاهي شدم . ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم . اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز، ماشين ، پنجاه ، شصت متر رو زمين سر مي خورد . در سكوت كامل و آرام رانندگي مي كردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود . تو فكر بودم و اصلا توجهي به محيط اطراف نداشتم . وقتي به خودم اومدم ، ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود . وارد خونه كه شدم . ديدم پدرم روبروم واساده ِ....... داشت آماده مي شد بره كله پاچه بگيره . سلام كردم : جواب سلامم رو داد و گفت : چه عجب سحر خيز شدي ؟ ظاهرا" متوجه نشده بود كه تازه از راه رسيدم ........ ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت . گفتم بد نبود . پرسيد : كي اومدي خونه ؟ گفتم : الان ...... يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته ........ خنده دوستانه اي كرد و رفت دنبال كله پاچه . منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردم تو رختخواب . خيلي زود خوابم برد . نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كه با صداي مادرم از خواب بيدار شدم . در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلوم مي زد ، ميگفت : بلند شو چه قدر ميخوابي ؟ مگه كوه كندي ..... بلند شو .... يا الله بلند شو ...... بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا كندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينه دردشون چيه ؟ با خودم فكر كردم . من كه دوستي ندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه ....... پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد..... گفت نه پرسيدم هيشكي ؟ گفت : اصول دين مي پرسي ؟ ............ و سپس ادامه داد : گفتم نه...... فقط ...... گوشام تيز شد . پرسيدم : فقط چي ؟ گفت : فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه..... بنظر شما اشكالي داره ، يا بايد از شما اجازه مي گرفت ؟ اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلم پريد . نازنين بود زنگ ميزد . بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السير شماره خونه دايي اينارو گرفتم . به زنگ دوم نرسيد ....... صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم . با بغض گفت : كجايي ؟ گفتم : توخواب مرگ . دستپاچه گفت : خدا نكنه . گفتم : الان حالم از صد تا مرده ام بدتره . نمي دوني ديشب با چه مصيبتي دل از خونه تون كندم.......اين امير نامردم كه دوباره تعارف نكرد . نازي گفت : احمد نميتونم دوري تو رو تحمل كنم . تو رو خدا ، .... تورو ..... خدا هرجوري مي توني خودتو به من برسون بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقه بود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم با سرعت لباس پوشيدم و آماده حركت شدم . كه مامان جلوي در، يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر كجا ؟ ..... مثل اينكه ما هم مادرتيم . سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري . يا وقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم : ما كه در بست كوچيك شماييم . تازه بخشش از بزرگونه ......... خنده اي كرد و گفت : برو ...... برو كه تو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نمي شدي ، برو .... برو كه طرف منتظره .... بنده خدا نميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد .............

 

موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:53 | نویسنده : کاتب |

فصل سوم : نجوا



از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجريش حركت كردم . جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ . اصلا" جاي سوزن انداختن هم نبود . مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم . كه ديدم يكي به شيشه ماشين مي زنه. نگاه كردم ديدم نازنينه . گلها رو از روي صندلي برداشتم كه اون بنشينه . وقتي در رو بست . گلها رو به اون دادم و راه افتادم به طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم . اما پهلوي هم شلوغ بود . با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيه رسوندم از اونجا به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و بعد از قطع مجدد پهلوي وارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم . نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم و وارد اون شديم . با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آروم گرفتيم . دستان نازنين رو گرفتم و اونا رو بوسيدم . اشك توي چشمام حلقه زده بود و اينبار اون بود كه اشگهاي منو با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك كرد . از روبروي من خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت . موهاي مشكي بلند و صاف كه خيلي ساده اونارو روي دوشش ريخته بود . صورتي كشيده با ابروهاي بهم پيوسته ، نه سبزه بود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتار كرده بود سياه بود .عين موهاش . قد بلد بود ، تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتي از من كوتاه تر بود بغلش كردم . گفت احمد من مي ترسم . در حاليكه توي بغلم مي فشردمش ، پرسيدم ، از چي ؟ گفت : از اينكه . نكنه خوابم و دارم خواب ميبينم نكنه به خودم بيام و ببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي . سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه كردم و بعد بهش گفتم : چشمات رو ببند ، و بعد اون رو بوسيدم . يك بوسه گرم و طولاني . اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوباره سرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز كن . چشماش رو باز كرد . گفتم خب : خوابي ؟ گفت : نه . دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسيدم و گفتم : مطمئن باش خواب نيستي و خواب نمي بيني . اين بار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسيد . تريا پاتوق عشاق بود . به همين دليل دور هرميز يه ديواره يك متر وهفتاد سانتي بود . كه وقتي مي نشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسون ها هم مي دونستن ، تا صداشون نزدن نبايد مزاحم بشن . به همين دليل بعد از مدتي از نازنين پرسيدم چي مي خوري تا سفارش بدم . از من پرسيد : تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، با خنده گفتم : آره غصه . و بعد پرسيدم تو چي گفت : منم مثل تو ..........پس سفارش اولين شام مشتركمون رو دادم . جوجه كباب ، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زبان دايي شنيده بودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود . دايي سه تا دختر و يه پسر داشت . اما نازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگه دايي بغير از نازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ما كشيده بود. ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم . منهاي گيسوان بلند نازنين مشخصاتمون تقريبا " يكي بود تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجوا كرديم . نازي اون شب تولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون به جشن تولد رفته واسه همين من حدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدر ايستادم تا وارد خونه شد . اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي مي آيي پيشم . آدرس دبيرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ۱ فردا خودم ورو بهش مي رسونم . فكر مي كردم حالا كه چند ساعتي باهم بوديم شايد دلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنياي دوباره به دلم برگشت . خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يه لحظه بدون اون برام غير ممكنه . 

 

موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:51 | نویسنده : کاتب |

فصل چهارم : آلبوم

 

امتحانات معرفي داشت شروع ميشد . من با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم ، امسال سال ششم دبيرستان بودم و بايد براي شركت در امتحانات نهايي توامتحان معرفي قبول ميشدم .البته درسم خيلي خوب بود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود. مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم . البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ، چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه مي خوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب مي اومديم . بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون . ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو ، تو ميدون ارك بزنم . واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم . وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود ، كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم . بعد فرهنگ روديدم . ما با هم تو يه سريال كار ميكرديم ، خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ، ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من . بهر صورت كارهام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند . نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود. و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم . ضربه اي به شيشه ماشين ، من رو به خودم آورد . يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين مي زد . شيشه رو پايين دادم : گفت گواهينامه..... منم كه گواهي نامه نداشتم . ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم . البته ايندفعه با يد كمي پياز داغ بيشتر ميكردم .در حاليكه طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست . الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم . همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش ....... بعد كارت شناسايي راديو و تلويزيون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با ديدن كارت دست و پاش شل شد و گفت : آخه بد جايي واسادين . بعد گفت : پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس داد و يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه .... عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميذاشتي آب ميشد . چه برسه به يه سروان ...... چند دقيقه اي طول كشيد ، تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه مي كشه .


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:48 | نویسنده : کاتب |

فصل پنجم : خواجه  حافظ



با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتم . البته بدون اغراق با جون كندن. يواش يواش بوي عيد داشت ميومد . توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم . يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بودمدتي بود ازش دوري مي كردم . دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود ، اگه يكم دور و ور من مي گشت ، متوجه ماجرا مي شد . از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره . عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه . عا لم و آدم دنيا مي فهميدن . اما بالا خره اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاد . تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم . اون قدر به پرو پاي من پيچيد تا ته و توي ماجرا رو در آورد. ديكه كاريش نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد و مردونه فعلا به كسي چيزي نگه . اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش . من و نازنين هم با هزار كلك و حقه به ملاقاتهاي پنهوني خودمون ادامه داديم تا پايان هفته اول عيد ........ اما چشمت روز بد نبينه ، روز نهم فروردين بود من براي ديدن نازنين رفته بودم . بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام و عليك كوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به روي خودم نياوردم . چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارد اتاق شد . دوباره سلام كردم . يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيش نمي بره ............ پرسيدم : اتفاقي افتاده ؟ مادرم نگاه معني داري به من كرد وگفت : اينو از شما بايد پرسيد . من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چيكاره ام كه بايد از من پرسيد. با لحن طعنه آميزي گفت : عاشق عزيزم ، عاشق ...... اينو كه گفت ، وارفتم . فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده . يه مكث كوتاه كردم ، نمي دونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده . . واسه همين گفتم گناه كردم ؟ مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي ..... بعد با لحني عصبي ادامه داد : اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان را بدهيد. منتظرتان هستند . سرم گيج افتاد . نشستم رو تخت ..... مادرم بي اعتناء به من ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جواب پس مي ده . اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم : مگه ما چيكار كرديم .......... مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديم .......... خوب عاشق هم شديم ..................... مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم ............. و همزمان اشك از چشمام جاري شد . مادرم در حاليكه سعي مي كرد ، نشون بده هنوز عصبانيه اومد چند تا آروم تو پشت من زد و گفت : بلند شو خرس گنده . مرد كه گريه نمي كنه . خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه ..... حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت به داد نازنين بيچاره برسيم . اين رو گفت و اضافه كرد : من ميرم آماده بشم . قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا . گفت : همه فهميدن ، پسر خنگ ................... آخه تو نميدوني اين خواهر زاده خل و چل من ، دهنش چفت وبس درست و حسابي نداره ؟ بلافاصله پرسيدم : عصبانيه ؟


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:45 | نویسنده : کاتب |

فصل ششم : جواب  دایی رو  چی  بدم.

 

 

نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن . كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم مي زديم ، سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم و تو چشماي هم نگاه مي كرديم و چشمامون پر اشك مي شد . اما انگار لبهامون رو به هم دوخته بودن . حدود ساعت دو بود كه نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين . ميخواستن زجر كشمون كنن. مي دونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكله ، چه برسه به اون همه غذ ا . تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم . اما نسترن گفت : من بايد بمونم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم و به بابا گزارش بدم . گير داده بودن ، اونم سه پيچه . فرياد زدم : نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم . نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم . بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد و جلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم . بي اختيار دهنم رو باز كردم . واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم . منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم . يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر . هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود . نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته مي كرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين و گرنه من رو هم با غذا مي خوردين . من و نازنين بعد از دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خنده باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم . نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميآن دنبالتون . اين هم خوب بود و هم بد . خوب بود چونكه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما مي ديدن . تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم . دست نازنين رو گرفتم و به يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم و تا غروب با هم درد دل كرديم . با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتونند ما را پيدا كنند ، ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند . خيلي خشگ گفتند : وقتش رسيده . داريوش وچهار نفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند . اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند . هيچ جا رو نمي تونستم ببينم . راستش ترسيدم . اينكار خيلي غير عادي بود و اصلا منتظر چنين برخوردي نبودم . 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:40 | نویسنده : کاتب |

فصل هفتم : سکوتی که ته دل صخره ها روهم  می لرزونه



صبح ساعت شيش بود كه از خواب بيدارشدم . كمي خسته بودم . اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت . با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم . چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست . با همون لبخند گفت : سلام عزيزم . گفتم : سلام نازنينم . بلند شو كه بايد بري مدرسه .... لباش رو جمع كرد و گفت : من ميخوام پيش تو باشم نمي خوام برم مدرسه ....... دستي به موهاش كشيدم و نوازشش كردم . و گفتم : تو كه مي دوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن يكم دلخور شد اما پذيرفت . يه بوسه ديگه به لبهاش زدم و گفتم بلند شو خوشگلم ... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ، ديگه ساعت شش ونيم بود ، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ، دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود اداره صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد و آماده رفتن شديم . با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم . اين بار بدون ترس و لرز ، ماشين رو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، نازنين با ا فتخار و محكم , دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مي اومد . من زير چشمي مي ديدم . كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون مي دن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم . معاون مدرسه كه خانم خوشتيپ و فهميده اي بنظر مي رسيد و براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود , وقتي رسيديم دم در, خنده اي كرد و گفت : خب .... خب .... پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت . بعد رو نازنين كرد و ادامه داد : بالاخره كار خودت رو كردي بلا ؟........ نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد . خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت : سلام رمئو .... دست دادم و گفتم : ببخشيد بنده بايد عرض ادب مي كردم . بشدت تعجب كرده بودم........ من رو مي شناخت ، خيلي هم خوب مي شناخت . از حركاتش معلوم بودگفت : بالاخره بدستت آورد . گيج شده بودم . متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه ، تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته ، كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده ........ احمد فلان .... احمد بيسار ....... احمد اينكار رو كرد ........ احمد اونكار رو كرد ........... خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد ، حضرتعالي ........ شرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبت ........ خانم جهانشاهي رو به نازنين كرد و گفت خب چه خبر ؟


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:37 | نویسنده : کاتب |

 فصل هشتم : امامزاده صالح

  

 

بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنهوقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود . فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش بگيرم . نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته . تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا . نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت : از تو جهازم آوردم كاملا" اندازه ام بود . گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزيز دلم . مي دونستم آخرش مال خودم مي شي . بهم الهام شده بودكار هاي نازنين برام هر لحظه غافل گير كننده بود . اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم . لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم . و اين مطلب اون رو برام عزيز تر و دوست داشتني تر مي كردبهر صورت رفتم حموم ، فكر ميكنم يك ساعتي شد وان رو پر آبگرم كردم و توش دراز كشيدم . وقتي اومدم بيرون نازنين كه رفته بود حمام پايين و دوش گرفته بود , اومد بود بالا...... دنبال من ، خبر داد كه دايي اومده ....... خودم رو خشك كردم ، نازنين هم موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد. با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه كراوات رو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردمو لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك . نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ، گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالا كه اينطور شد منم لباس نامزديم رو مي پوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد ، لباس قبلي هاش و در آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد . 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:32 | نویسنده : کاتب |

فصل نهم : فرشته

 


صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم . بايد كمي به وضع موهام مي رسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم ، آرايشگاهش توي ميدون ونك بود . خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و حسابي خودم ساختم . وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم . آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت . سلام كردم .

جواب بلند بالايي داد و گفت : به.... به شاه دوماد ................. بي معرفت ...... يواشكي و......... بي سر وصدا ....... باشه.... باشه ....... 

حسابي داغ كرده بودم....... تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم ، ....... گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله

گفت : شوخي كردم پسرم .... خوشبخت باشي ....... خيلي خوشحال شدم ، شنيدم ........

 تشكر كردم و گفتم : ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست ؟

گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست ....

چند لحظه گوشي رو نگهدار ......... بعد از مدت كوتاهي ‌،‌ آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشت تلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس ..... 

گفتم : بازرس كيه ، منم آقاي ضرغامي ...... 

عصباني گفت : اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم .......... 

گفتم : چيه؟

گفت : اين حيدري ...... بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه........ دوييدم ....... گفتم چي شده ؟!!!!!!! يك بلايي سرش بيارم كه مرغا كه هيچي..... مرغانه هام به حالش گريه كنن ..... بعد ادامه داد : خوب .......... خوبي پسر؟...... 

گفتم : ممنون ......

 گفت : بگو .... چيكار داري؟ ..... 

گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدين ؟

گفت : دور از جون شما من غلط كرده باشم ......... كار اون پسر خاله خوش چونه خودتون .......... مَعرف حضورتون كه هستن ؟.......

 گفتم: ب.......ل......ه.


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:28 | نویسنده : کاتب |

فصل دهم : فرشته و آرام دوستانی خوب برای نازنین



چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟ گ

فتم : بازم عاشق و معشوق .............

خنديد و گفت : نه جدي ؟

گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي .........

لبخندي زد و دوباره ماچم كرد و گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نمي شم . نفست كه بهم مي خوره زنده مي شم ...... جون مي گيرم ...... سبك مي شم و مي خوام پرواز كنم ...... 

اونو بوسيدم و راه افتادم . 

پرسيد : كجا ؟

گفتم : بازارچه صفويه ؟

گفت : اونجا براي چي؟

جواب دادم : براي خريد . عزيزم ....، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها ....... يادت رفته ؟ ........ 

گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم . 

گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد . يه چيز مناسب اين روز بپوشيم ......... ديگه چيزي نگفت .............. حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت سه و نيم بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم . رستوران و ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما  سمت جنوب خيابون عباس آباد قرار داشت . خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم . وقتي وارد شديم. دوستم سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته و تو فكرِ ..... مدتي بود با هم حرف نمي زديم....به همين دليل به طرف ديگه سالن رفته و پشت يه ميز نشستيم . دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد . فوري سر ميز ما اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دو تا قهوه برامون بيارن .

 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:18 | نویسنده : کاتب |

فصل يازدهم : رقیبی بنام سحر

 

 

 ماشينم رو ميخواستم عوض كنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت . يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروشش . باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديمجگوار آبي متاليك ، سند دست اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود . چشمم رو گرفت ....... به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست . مي خوامش.......كارش رو تموم كن ......... گفت براي فردا قرارش رو مي زارمگفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط مي خوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشهگفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي مي تونم الان رديف كنم ماشينو ببريگفتم : مي شه گفت آره ....... صبر كن ........رفت دفتر انبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه .....مي تونيم ببريم. فردا ساعت ۱۱ صبح تو محضر ِ اول خيابون نياوران قرار گذاشتم ، براي سند زدن . ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برمسوار شدم و به طرف كارواش ِ سر ظفر رفتم . تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بگيره. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت . دلم مي خواست فقط ساعتها وايسم و نيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم . دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين با چند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه مي كرد . جلوي پاش ترمز كردم . چون نميدونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود . روش رو برگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي ؟ صداي منو كه شنيد ، برگشت و گفت : عزيزم تويي ........... بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند . خداحافظي كرد و سوار شد . ذوق زده پرسيد مال كيه ؟ گفتم : مال تو.............. گغت : نه ........ جدي ؟ ............... گفتم : خريدمش ............. .چطوره ؟............... گفت : خيلي قشنگه ......... نه .... معركه است ......... گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش ............ گفت : ممنونم ............ به خاطر همه چي ............... گفتم : خب چيكار كنيم ؟ گفت : ميشه يه سر بريم خونه ما ؟ .............. گفتم : چرا نشه......... بريم . دور زدم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ، كه رو به كوچه باز مي شد . به دماغم خورد . نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديم .......... كاري كه نداري؟ ........ دير كه نميشه ؟ ................. گفتم : نه برنامه خاصي نداريم ......... گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا ........... و از ماشين پياده شد .............. منم ماشين رو پارك كردم و وارد خونه شدم . 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:13 | نویسنده : کاتب |

فصل دوازدهم : سرویس برلیان


ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله فرشته و آرام هم پيدا شد . يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست فرشته بود و محكم چسبيده بودش ....... نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد ........ خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن . به فرشته : گفتم اين چيه دستت گرفتي ..... دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف . همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب . نشستيم و آرام ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و فرشته ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند ........ پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود ......... نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه فرشته جون ........ آرام پريد وسط حرفش و گفت : عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند . ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمون برديم خونه ....... چون مي دونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست ....... الان هم آورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم ......... فرشته گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگيريم ........ همه زدند زير خنده ........ من گفتم : از كجا معلوم قبلاً اين كار رو نكرده باشين ......... حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شدفرشته ، آرام و عشقم نازنين ........ گفتم : نازنين ..... تو هم ........ نازنين جواب داد : من عاشقتم ..... ديونتم ...... واسه ات مي ميرم ....... اما نبايد به آبجي فرشته و آرام از اين حرفا بزني ....... و اينبار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم . دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم و اعلام پشيماني و ندامت كردم ...... و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم همه عليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت . و فرشته ، آرام و نازنين مشغول باز كردن بسته ها شدند . هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنج پهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر........ 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:9 | نویسنده : کاتب |

فصل سيزدهم : درس ...... درس ...... باز هم درس

 

 

دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد . خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد . سمتش بره ، سريدار مدرسه و اين همه جذبه ....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت : خوشت باشه پدر ....... مراقب عروست باش .............. مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره ............. مي فهمي پدر ؟ گفتم : بله مش كريم ........ جعبه شيريني هايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم : يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن ....... گفت : خوب كاري كردي پدر...... پدر تكيه كلامش بود . .......... و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن ........... جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن ...... گفتم : معلومه ديگه ........ منم چون مي دونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم . خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه مي رفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه بود . پس پي دويست ، سيصد تا روبوسي رو به تنم ماليده بودم . وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند ..............شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط مي خنديدم ......................... با يه حساب سر انگشتي هر كسي مي فهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن بر نميآم. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود . بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم ............. در اين زمان آقاي گيو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد ...... دومتر و ده قد ............ يكصدو سي كيلو وزن ................ و يك سبيل پر پشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد ........... بچه ها درعين حال كه ازش حساب ميبردن ، اماعاشقش بودن ............... پشت ظاهر خشن و پر صلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت ............ همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود ........... تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود ............. امكانات كلاسي ........ وسايل و تجهيزات ورزشي ................ امكانات و وسايل هنري ......... همه چيز ودر حد بهترين ها ................ بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه ......... لباس و لوازم التحرير و مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون مي بره .............. بهر صورت با نمايان شدن آقاي گيوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد ......... من رو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم ........ قاطي خروس ها شدي ......... آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن ......... به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو ............. جلو اومد و شروع كرد صورت منو چلپ و چلوپ ماچ كردن . بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه .... به مرگ اين رفيعي ......... در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزش مون داشت از در ساختمان بيرون ميومد ........ بيا خودش هم پيداش شد رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم ....... وقتي تو رو ميبينم . خوشحال ميشم . 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:7 | نویسنده : کاتب |

فصل چهاردهم – بازهم سحر

 

 

جدي تر از ما آرام ، فرشته ، سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، فرشته و آرام براي اينكه همشاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ، شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن . بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد . بچه ها همه كارهاي لازم از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه غذايي رو خيلي دقيق و عالي به انجام رسونده بودند . پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت ...... اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبم در آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج ميشدم ، گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم ........ باز بابت همه چي ممنونم . قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........ اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده ............ گفتم : مگه يه مشتري چند بار تو زدگيش عروسي مي كنه ......... اينم شيريني ناقابل عروسي ما . با من روبوس كرد و گفت : دم شما گرم . سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد زيبا تر از قبل به نظرم مي رسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود . به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............ نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............ چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيان كرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم . در حاليكه درونم استرس ايجاد مي كرد، با لبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ...... اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي ....... تو جواهر يكي يكدونه من ................ با ناز گفت : چي گفتي عزيز دل من ........... 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:4 | نویسنده : کاتب |

فصل پانزدهم : معجزه عشق

 

 

روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت رو پشت سر ميذاشتيم ...... در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديمطبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم. يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار مي شدبالاخره زمان آزمون از راه رسيد .......... من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه مي بردم و توي ماشين مي نشستم و مشغول مرور درسهام مي شدم تا اون كارش تموم بشه . بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه ........... پايان امتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود . صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانواده هايشان مثل مور و ملخ از سررو كله خانم جانشاهي بالا مي رفتن . با ورود ما يك مرتبه همه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال , دست و پاشكسته مارو به خونواده هاشون معرفي ميكردن . دور تا دور ما شده بودن دختراي شيطون بازيگوشي كه موج شادي رو مي شد . توي چشماشون ديد . پدر و مادر ها هم به اونا پيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجراي ما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود . ديگه كم كم داشتيم گيج مي شدم كه خانم جهانشاهي به دادمون رسيد . گفت بچه ها ساكت باشين ....... آروم .............. گوش كنين ......... بچه ها و والدين با هم ساكت شدن ....... خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كرد و گفت : بيا دخترم كارنامه تو بگير ........... نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهي گرفت . سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد ........... صدا از نداي كسي در نمي اومد. صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم ........ تو دلم دعا كردم كه نازنين ............ ناگهان نازنين جيغي كشيد ............ قلبم داشت مي ايستاد . به طرفش دويدم . صورتش سرخ شده بود........ خون زير پوستش دويده بود....... در حاليكه مي شد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون كارنامه اش را به طرف من دراز كرد .......... مضطرب اونو گرفتم .............. ق


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:2 | نویسنده : کاتب |

فصل شانزدهم : شمال

 

 

هوا هنوز كاملا روشن بود . اف اف خونه فرشته رو فشار دادم . ازپشت اف اف گفت : كيه؟.......... گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد ....... مي خواي كي باشه ؟............... خب منم ديگه......... گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد . در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو .......... نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟ ............... دلم براتون تنگ شده بود............ در حاليكه وارد اتاق پذيرايي مي شديم ...... جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم ....... برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام گفتم : سلام ............... گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مي اندازي وسط ....... گفتم : مي خواستم................ وسط حرفم اومد و گفت : ساكت ............... حرف نباشه ........ مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن.......... مظلومانه گفتم : چشم .................. گفت : آهان حالا شدي بچه خوب ......... بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟ نازنين جواب داد : والا آبجي فرشته راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم ....... نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي ......... آخه ما بايد درس مي خونديم براي امتحانات ...... بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت : تازه يه خبر خوش براتون دارم ........ فرشته دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم ......... نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم ........... همه نمره هام بيست شد ........ همه درسام .......... فرشته در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت : ............ آقرين ..... آفرين .......... نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم ............. اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم ........ 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:55 | نویسنده : کاتب |

فصل هفدهم : حفیفت

  

 

تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم ....... دلم نمي خواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه , كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكرده تيره گي خاطر بشه .......... واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم مي خوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت مي خوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم ......... نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم ........ بگو ..... من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم مي بينيم جابجا كنم . نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ........... به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه .............. گفت : به چي فكر ميكني ؟ ........... جواب دادم : به تو ............. خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشستگفت : خب من سرا پا گوشم ......... سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه مي خوام بهت بگم در مورد سحر ه ................. انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد .......... و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو مي دونم ......... يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد ....... گفتم : چي؟ ......... شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو مي دونم ............. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار ، كار داريوش ِ .......... اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره ............ گيج شده بودم .............. مبهوت به دهن نازنين نگاه مي كردم ............... نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : مي دونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده مي گردي .......... و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده , بزغاله معروف داريوشه ........... هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم ......... گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص ميدم .......... در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره ........ تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نمي تونم تو اون حالت درست رانندگي كنم .......... نزديك يه رستوران بوديم آروم كشيدم كنار و تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم ، سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم .......... نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:52 | نویسنده : کاتب |

فصل هيجدهم : مراسم ویژه

 

 

روزها يكي بعد از ديگري مي گذشت و روز اعلام نتايج امتحانات نهايي نزديك تر مي شد . بالاخره روز موعود فرا رسيد . شب خونه دايي اينا بوديم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنين رو صدا كردم ........ نازنين از جاش بلند شد و گفت : به به سحر خيز شدي ..........كجا ايشالله ؟...... گفتم : جايي كار دارم و بعد هم بايد يه سر برم دبيرستان ....... امروز نتايج رو اعلام مي كنن . گفت : تنها تنها ؟............ گفتم : نه عزيزم ، واسه همين صدات كردم . بلند شد و اومد طرفم ، بغلم كرد و گفت : راستش من امروز با آرام و فرشته و سحر قرار دارم .مي خوايم با هم بريم خريد ....... البته اگه همسر عزيزم اجازه بده ......... گفتم : خواهش مي كنم عزيز دلم اجازه من هم دست شماست ........ اما فكر مي كردم شايد دوست داشته باشي با من بياي . نازنين جواب داد : مي دوني خيلي دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نمي تونم كاري بكنم . گفتم : باشه هر جور كه صلاح مي دوني عمل كن . من رو بوسيد و گفت : من از نتيجه مطمئن هستم . بنابر اين اصلا عجله اي ندارم . بعد بلند شد و با هم به طبقه پايين رفتيم ....... كنار من نشست صبحانه مختصري خوردم و آماده حركت شدم . پرسيد اگه نظرم عوض شد چه ساعتي ميري مدرسه كه منم از بچه ها خواهش كنم منو بيارن اونجا ....... گفتم : حدودساعت يازده تا يازده و نيم . گفت : باشه ..... ببينم چي ميشه ....... خداحافظي كردم و از خونه خارج شدم ....... چند تا كار بود كه بايد انجام مي دادم از جمله اينكه سري مي زدم ميدون ارگ و به يكي از بچه هاي راديو كه مشكلي پيدا كرده بود و از من كمك خواسته بود كمي پول مي دادم . بنده خدا پدرش دچار بيماري سختي شده بود و كارش به بيمارستان كشيده بود . من مي دونستم چون تازه ازدواج كرده..... دستش خاليه واسه همين بهش قول داده بودم يكم پول قرض بدم بنا براين سر راه به بانك رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت كردم و بعد از انجام كاراي ديگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت يازده و بيست دقيقه بود كه به مدرسه رسيدم. تك و توك بچه ها تو حياط بودن ، من به طرف دفتر رفتم........ آقاي ضرغامي رو ديدم .......... تا چشمش به من افتاد بي سلام و عليك گفت : برو دفتر آقاي ديو سالار . نگران شدم سريعا خودم رو به دفتر آقاي مدير رسوندم و در زدم . آقاي ديوسالار گفت بفرماييد تو.......... وارد شدم .........


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:50 | نویسنده : کاتب |

فصل نوزدهم : بورس تحصیلی

 

براي انجام كارهاي استخدام ، مدركم رو به قسمت كارگزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند . به همين دليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد . اما در مورد حضور در دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم . راستش يكم دمق شدم ............. داشتم فكر مي كردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوان سهميه سازماني وارد دانشكده نكن . بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر مي كردم ............. مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده در رايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده ام گذاشته مي شد انجام مي دادم . هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا اين وضعيت رسمي تر شده بود . يه روز بچه هاي كار گزيني خبر دادند كه يه حكم برام اومده و بايد برم كارگزيني و ضمن دادن رسيد اونو تحويل بگيرم . به كار گزيني رفتم و بعد از امضاي دو تا دفتر نامه اي رو به من تحويل دادند . با كنجكاوي در پاكت رو باز كردم. نامه از طرف دفتر رييس سازمان بود . نامه رو باز كردم و خوندم. تو نامه شته بود . جناب آقاي احمد تهراني با توجه به فرمان اعليحضرت مبني بر شناسايي جوانان مستعد ايران و اعزام آنان به كشور هاي صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمي و دانش فني كشور و توسعه و پيشرفت اين سرزمين كهن و با توجه به نياز هاي سازمان بدينوسيله به شما ابلاغ مي گردد كه از تاريخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي بعنوان دانشجوي بورسيه دولت ايران در دانشكده هنرهاي دراماتيك پاريس آغاز به تحصيل خواهيد نمود بديهي است كليه امكانات مورد نياز شما از طريق دفتر سازمان در پاريس تدارك ديده شده است. دفتر رياست سازمان هيجدهم تير ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي باورم نمي شد ................ سرم گيج افتاد .............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:47 | نویسنده : کاتب |

فصل بيستم : اینجا پاریس

 

 

پس بايد مقدمات سفر رو آماده مي كردم . بعد از انجام هماهنگي هاي لازم و طي مراحل اداري ، پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سيصدو پنجاه و پنج شاهنشاهي به اتفاق نازنين و بابا به طرف پاريس پرواز كرديم . ساعت چهار بعد از ظهر بود كه هواپيما در فرودگاه شارل دوگل پاريس به زمين نشست . در فرودگاه بهروز ، يكي از رفقام كه از طرف سازمان سال گذشته بورس گرفته و به پاريس اومده بود ، به استقبالمون اومد و مارو به هتلي كه رزرو كرده بودبرد و ................... و براي استراحتي كوتاه تنها گذاشت . بعد از استقرار تو هتل و يك استراحت دو ، سه ساعته بهروز دوباره به سراغمون اومد وبراي خوردن شام مارو به رستوراني تو منطقه شانزه ليزه برد.. خيابون شانزه ليزه با مراكز خريد بزرگ و شيكش .............، زير نور چراغهاي رنگارنگ ،............. زيبا و باشكوه ................ چشم هر بيننده اي رو نوازش ميكرد .................. بعد از صرف شام تصميم گرفتيم كمي قدم بزنيم ................... پس ، از رستوران خارج شديم و قدم زنان به طرف مراكز خريد رفتيمويترين فروشگاه ها ، نگاه عابرين رو ، با هر سليقه اي به سمت خودش مي كشيد . چشمم به يه عطر فروشي افتاد................... در حاليكه بابا و بهروز سر گرم گفتگو در مورد محله هاي مناسب براي تهيه خانه بمنظور استقرار من بودند دست نازنين رو گرفتم و به داخل فروشگاه رفتيم . بوي عطر هاي محتلف فضاي داخل مغازه رو پر كرده بود ............ آدم احساس مي كرد همه گلهاي معطر بهشتي رو اونجا جمع كردن . من و فرشته كوچيكم دست در دست هم به شيشه هاي ظريف و قشنگي كه مملو از مايعات معطر بود نگاه مي كرديم . فروشنده اي بسيار زيبا و مودب به سمت ما اومد و به فرانسوي از ما پرسيد : كمكي مي تونه به ما بكنه ....... با چند كلمه اي دست و پا شيكسته حاليش كردم ، براي نازنينم يه هديه خوب مي خوام . ما رو به سمتي برد و شروع كرد به ارائه انواع مناسب عطر ، بالاخره نازنين يكيش رو انتخاب كرد و خريديم و فروشنده با سليقه تمام بسته بنديش كرد و به من داد . من با يك پوزيسيون رمانتيك به طرف نازنين برگشتم و در حاليكه به حالت زانو زده در اومده بودم ......... اون بسته رو به نازنين تقديم كردم ............. فروشنده كه خانمي بيست يكي دو ساله بود . از اين كار من خيلي خوشش اومد و يه شاخه گل سرخ به من داد تا همراه هديه به نازنين بدم ............ نازنين در حاليكه خنده اي شيرين روي لب داشت به من نزديك شد و گونه من رو بوسيد و گفت : مقسي بوكو موسيو ......... و اضافه كرد ........احمد خيلي دوستت دارم . من هم بوسهُ كوتاهي از لباش گرفتم ................ و گفتم : تو همه هستي من هستي ..............همه هستي من........ از مغازه زديم بيرون. بابا اينا اونقدر غرق بحث بودن كه متوجه غيبت ما نشده و همينجور قدم زنان راه خودشون رو ادامه داده بودنخودمون رو به اونا رسونديم و پس از ساعتي به هتل رفتيم . بايد استراحت مي كرديم ............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:45 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست ويكم – دوباره سحر

 

 

به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم ............... توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم ............. خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو ........... و در رو باز كرد ............. حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم .......... سوار شدم ............ خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم .......... بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد ....... من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم ........ به افكار عميق خودم فرو رفتم ............... خيلي دلم مي خواست بدونم براي چي به فرانسه اومده ........... مي دونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نمي تونه تصادفي باشه .......... تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم . اگر قرار مي شد اينجا تمومش نكنم . هرگز نمي تونستم ....... به هدفم دست پيدا كنم .............. بعد از بيست دقيقه اي رانندگي تقريبا پاريس رو دور زده بود ................... گفتم : ميشه بپرسم كجا داريم مي ريم ............... جواب داد : الان ديگه مي رسيم ............. و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود ......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود‌ ، نگه داشت ............ نمي دونستم كجاييم ......... اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم ............ بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خوش آب و هوا و عيان نشين اطراف پاريسه ................ پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم ................. هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم ............. باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود .............. گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت ............. در يك لحظه هردو به حرف اومديم ............ .و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم .......... اما اين سكوت ......... زياد طولاني نشد ............. من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............ من نمي دونم تو چي فكر مي كني ، كه نمي خواهي دست از ...................... خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد ......... خواهش ميكنم گوش كن ......... حس عجيبي بهم دست داد .......... جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم ................ نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج مي زد ادامه داد : من از تو معذرت مي خوام ........ حق با تو ........... من اشتباه كردم ................. غافلگير شدم .......................


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:43 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست و دوم - سلام ایران

 

 

روز ها يكي بعد از ديگري مي ومدن و مي رفتن........... من و نازنين ، دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش مي كرديم تا به موفقيت هاي مورد نياز دست پيدا كنيم............. تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان .......... من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ، ‌تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم ........... .بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم .............. يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر مي گشتم ............. مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي مثل گذشته به راه بود ............ بخصوص كه من هم مدتي نبودم .................. بيشتر وقتمون توي اين مدت به مهموني بازي گذشت ............ نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد ........... اون علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسوي حرف ميزد ..... اون خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم................. همه چيز بر وفق مراد بود .................. آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه برگشتيم ......... به اتاقمون تو خونه دايي كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم ............. نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ،.......... همسرم ............. گفتم : جون دلم عزيزم .............. خنده اي كرد و گفت : مي خوام امشب ........... من رو بوسيد ............. و من هم اورا مي بوسيدم ................ در هم پيچيده شده بوديم و بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره زن و شوهر واقعي شديم .................. ما ديگه كاملا در هم گره خورده بوديم .................. صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من خوابه ............ آروم شروع كردم با موهاي مشكي و بلندش بازي كردن .............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:42 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست سوم : مهمان کوچولو

 

زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد .............. صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد ................ نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم .............. خوبي ؟ ............ چي ميگي؟ ............ گفت : سلام همسرم ........... سلام عزيزم ............. سلام بابا احمد .......... گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟ ......... آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم ................ پرسيدم : من ؟ .............. پاسخ داد : آره تو............... بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا مي شي ............... يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن ............ من دارم بابا مي شم ........... من دارم بابا مي شم ............... من دارم بابا مي شم .......... يه مرتبه داد كشيدم ......... .من دارم بابا مي شم ................ من دارم بابا مي شم ..................... نازنين ................ نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ........... نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم ............ من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي مي شيم ................... نمي دونستم چي بگم زبونم بند اومده بود..................... نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون مي آييم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم .................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي ............... در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه مي تونستم بشنوم ............... گفت : ناراحت نشدي ؟..................... گفتم : چرا بايد ناراحت بشم.................... گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم .............. گفتم : نه عزيزم................ اين يه خبر فوق العاده بود.................. راستي امتحانات چي شد ؟.......... گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته .............. و من دارم كارام رو مي كنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم .................... دلم برات يه ذره شده ..................... گفتم : منم همينطور.................... گفت : راستي ما فردا مي خوايم بريم شمال ....... واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه ................. وضع خطوط تلفن تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال مي رفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع مي شد ............. گفتم : حالا چند روزه مي رين ؟ گفت : سه چهار روزه............... جات خيلي خاليه .............. همه هستن ............ همهّ ........ همه ............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:39 | نویسنده : کاتب |

 

فصل 24 : تقدیر

بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم ............ زنگ مي زدم هيشكي جواب نمي داد .............. با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن ............. از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود ............. اما بايد به دانشكده ميرفتم.................. بايد كار هام رو سرو سامون مي دادم ، چون وقتي نازنين مي اومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم مي بودم ........... نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر ............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون............... نمي دونم چرا ......................... كمي جا خوردم .............. اما به روي خودم نياوردم ............ براي خريد به چند فروشگاه سر زدم .........هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم ............ اما چون تعداد كسايي كه مي اومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم ............... از مواد خوراكي گرفته تا وسايل خواب ....... بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه بر گشتم ................... حس بدي داشتم ..................... اصلا حالم خوب نبود ........... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم ................. همين كار رو كردم .............. يك ساعتي زير دوش آب سرد ايستادم .......... حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون ............ داشتم كفشم رو مي پوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد ............... .به طرف در رفتم و در رو باز كردم .............. سحر پشت در بود ............... ترس ورم داشت ............... صورتش مثل گچ سفيد شده بود ............ با ترس پرسيدم : چي شده ؟ .............. نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد................ بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم .............. با تعجب فرشته و داريوش رو ديدم ................ اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن ............... با التماس گفتم چي شده ؟ .................. اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ........... خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ........... داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و فرشته هم داخل شدن و دست ديگرم رو گرفتن ............. گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ؟ ............ سحر وفرشته زدن زير گريه ............ يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟ ................ هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم ............... دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف بزني ؟................. اونم به گريه افتاد ، همين جور كه گريه مي كرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : نا......ز...... نين ......... مثل ِِ منگ ها نگاهش كردم و با التماس و بغض گفتم : نازنين چي ؟ .............. در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد ................... ديگه چيزي نفهميدم ................. نازنين در روز بيست و ششم خرداد ماه هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد . در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد . سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد . اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست

روحشان شاد 

 

 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:35 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.