در آندولند: موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده می شود.

امـا در ایندولند: موفقیت مدیر سنجیده نمی شود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است.


در آندولند: مدیران بعضی وقتها استعفا می دهند.

امـا در ایندولند: عشق به خدمت مانع از استعفا می شود.


در آندولند: افراد از مشاغل پایین شروع می كنند و به تدریج ممكن است مدیر شوند.

امـا در ایندولند: افراد مدیر مادرزادی هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت است.


در آندولند: برای یك پست مدیریت، دنبال مدیر می گردند.

امـا در ایندولند: برای یك فرد، دنبال پست مدیریت می گردند و در صورت نبود پست مورد نظر این پست ساخته

می شود.


در آندولند: یك كارمند ساده ممكن است سه سال بعد مدیر شود.

امـا در ایندولند: یك كارمند ساده، سه سال بعد همان كارمند ساده است، در حالیكه مدیرش سه بار عوض شده

است.


در آندولند: اگر بخواهند از دانش و تجربه كسی حداكثر استفاده را بكنند، او را مشاور مدیری می كنند.

امـا در ایندولند: اگر بخواهند از كسی هیچ استفاده ای نكنند، او را مشاور مدیری می كنند.


در آندولند: اگر كسی اشتباهی مرتکب و از كار بركنار شود، عذرخواهی می كند و حتی ممكن است محاكمه شود.

امـا در ایندولند: اگر كسی بخشی از کشور را نابود کند واز كار بركنار شود، طی مراسم باشكوهی از او تقدیر

می شود و پست مدیریت جدید و حساستری  می گیرد.


در آندولند: مدیران بصورت مستقل استخدام می شوند، اما بصورت گروهی و هماهنگ كار می كنند.

امـا در ایندولند: مدیران بصورت مستقل و غیرهماهنگ كار می كنند، ولی بصورت گروهی ( اتوبوسی ) استخدام و بركنار می شوند.


در آندولند: برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی می دهند و با برخی مصاحبه می كنند.

امـا در ایندولند: برای استخدام مدیر، به پارتی فرد مورد نظر تلفن می كنند.


در آندولند: زمان پایان كار یك مدیر و شروع كار مدیر بعدی از قبل مشخص است.

امـا در ایندولند: مدیران در همان روز حكم مدیریت یا بركناریشان را می گیرند.


در آندولند: همه می دانند درآمد قانونی یك مدیر زیاد است.

امـا در ایندولند: مدیران انسانهای ساده زیستی هستند كه درآمدشان به كسی ربطی ندارد.


در آندولند: شما مدیرتان را با اسم كوچك صدا می زنید.

امـا در ایندولند: شما مدیرتان را صدا نمی زنید، چون اصلاً جواب تان را نمی دهند فقط سر خر را تکان می دهند

در آندولند: برای مدیریت، سابقه كار مفید و لیاقت لازم است.

امـا در ایندولند: برای مدیریت، مورد اعتماد پارتی  بودن كفایت می كند.

 

 نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

 



تاريخ : جمعه 18 آذر 1401 | 11:46 | نویسنده : کاتب |

 

 

فصل سیزدهم

=========

هنوز ماشین را کامل توی حیاط پارک نکرده بودم. که مامان لی لی کشان با ذوق اومد توی حیاط و تا به من رسید . بغلم کرد و گفتم . شاه داماد خودم ....... یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد ....... بابا و فرید وفریبا هم پشت سرش اومدن توی حیا ت ....... تعجب کرده بودم ..... من قرار داماد بشم یا اونا  .... همه به وجد اومده بودن ........

گفتم :  مامان ......

گفت : جان مامان .......

پرسیدم : خیلی سریع اتفاق نیافتاد .......

گفت : نه خیلی هم دیر شده ...... ای کاش خجسته هم زنده بود ..... و این روز رو می دید .

با تعجب پرسیدم : خجسته ؟!!!

فوری پاسخ داد : مامان ثریا ....... من و خجسته از کلاس اول تا دیپلم توی یه مدرسه بودیم و پشت یه میز می نشستیم ......... یه  جون بودیم توی ..... دوتا بدن ......... خاله حشمتت که بزرگتر از ما بود هر دومون رو به یک اندازه دوست داشت ...

بابا بین  حرفامون اومد و به مامان گفت : می خوای همه تاریخ جهان روهمین جا وسط حیاط تعریف کنیم ...... بعد اومد منو بغل کرد و گفت : تبریک می گم ، خوشبخت باشین انشالله ...... 


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:56 | نویسنده : کاتب |

 

 

فصل دوازدهم : خواستگاری

=================

شب دیر وقت بر گشتیم خونه . ثریا ، مسعود رو که از خستگی بیهوش بود . بزور بیدار کرد و برد توی خونه . من و خاله هام رفتیم خونه خاله ......

چون خیلی خسته بودم. به خاله گفتم : اگه اجازه بدین من برم بخوام. یه تخت توی اتاق مهمون داشتم که هر وقت خونه خاله می موندم ، می رفتم اونجا می خوابیدم .... البته بطور معمول خاله مهمونی به جز من نداشت و عملا اون معروف بود به اتاق فریبرز ...

گفت : برو خاله .... فردا خیلی کارها هست که باید انجام بدیم.  راستش از زور خستگی حالش رو نداشتم بپرسم چه کارهایی ....... و بلافاصله رفتم و همونجور با لباس خودم رو انداختم توی تختخواب .....

تا صبح همه اش خواب دیشب و حرفهایی که با ثریا زده بودیم  رو می دیدم ....... حتی تو خواب هم خیلی خوشحال بودم و مشغول سیر آفاق ......

کم کم با صدای خاله که از توی آشپزخونه می اومد از خواب بیدار شدم ..... خاله با صدای بلند می گفت : پاشو  تنبل میرزا  ..... امروز روز خواب نیست ....... کلی کار مهم  داریم .......

انونقدر صدا زد که بناچار بلند شدم و رفتم دم در آشپزخونه  سلا م کردم و گفتم : چشم بلند شدم ...... چی شده ؟!!!!! چکار مهمی داریم ..... ؟!!!!!

خاله مرموزانه گفت : کارهای خوب ... خوب داریم ..... اما فعلا  برو لب حوض یه  آبی به دست و صورتت .... بزن تا چشمات درست باز شه و برگرد ..... نون سنگک تازه گرفتم و حلیم ...... صبحانه رو بخوریم وبعد بهت بگم چه کار های بسیار مهمه .... مهمه .... مهم داریم .... بدو ببینم. آ ماشالله پسر ....

رفتم لب حوض نشستم و  آبی به سر و صورتم زدم ، برگشتم  .... خاله سفره رو پهن کرده بود و نان و حلیم داغ هم با شکر پاش وسط سفره بود .....

نشستم و خاله توی یه کاسه برام حلیم ریخت و داد دستم .

 شکر زده بود اما گفت : کم زدم.... به چش ببین اگر می خوای شکر بریز توش  ... یه قاشق خوردم دیدم کمه شکرش ، شکرپاش رو برداشتم و مقداری اضافه کردم ...... مشغول شدم .....

وسط های صبحونه  بود ، پرسیدم : خاله می شه بگین چه کارهای مهمی داریم ؟!! ....


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:43 | نویسنده : کاتب |
 
 
 

 

فصل یازدهم

=========

هوا دیگه تاریک شده بود که سوار ژیان مهاری شدیم . مسعود با اصرار اجازه گرفت پشت ماشین بشینه ..... خاله هم به بهانه اینکه مراقب اون باشه رفت پهلو دستش نشست .... ثریا اما  کنار من جلو نشست ......

خیابون اون ساعت کمی شلوغ بود . از مسیر های فرعی که می شناختم خودمون رو به عباس آباد رسوندیم و انداختیم خیابون پهلوی و بسمت میدون ونک  ...... با زحمت جای پارکی پیدا کردیم و وارد فانفار ( شهر بازی ) شدیم ..... طبق قرار خاله دست مسعود رو گرفت و رفت  ........ من و ثریا هم رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم ........ اون از نگرانی هاش در مورد مسعود گفت و منم بهش اطمینان دادم .... مسعود رو با هم به سرانجام می رسونیم ......

در مورد خونه گفت  : دلم میخواد خونه پدریم زندگی کنم ..... اگر از نظر تو اشکال نداره ........ کمی سکوت کردم ..... خنده ای کرد و گفت : فکر می کنی میشی دوماد سر خونه ..... خندیدم .......

ادامه داد: من انقدر عاشقت  هستم  که حاضرم جونم بهت بدم ...... هر چی بگی و هر کاری بگی می کنم. برات .... فقط این خواهش من رو قبول کن ........

دستش رو گرفتم و گفتم .... منم حاضرم جونم برات بدم ..... می خوام بهترین زندگی رو برات تهیه کنم .... راستش منم یه خونه کوچولو دارم .... که یکی ازآشناهام  می شینه توش ..... فکر می کردم..... اونجا خونه عشقم خواهد بود .... اما حالا که اینجور می خوای  ..... من حرفی ندارم ......

گفت : یک مسئله دیگر هم هست ......

گفتم : چیه ؟ ! 

گفت : مهندس فرامرزی شریک پدرم ......

کنجکاو شد م پرسیدم : چیزی شده ؟


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:29 | نویسنده : کاتب |

 فصل دهم :

========

توی اتاق یه ساعتی چرت زدم  ، وقتی بلند شدم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، این پا و اون پا می کردم ..... برم ...... بمونم ..... به چه بهونه ای بمونم  ..... دلم نمی خواست که از کنار ثریا دور بشم ...... توی همین افکار بودم که خاله صدام زد .......

از پنجره اتاق سرم رو بردم بیرون و گفتم : ..... جونم خاله جون ؟

گفت : نمی آی پیش ما ........

گفتم : چرا خاله الان می آم  ........

خودم رو به حیاط رسوندم ....... دیدم ثریا و مسعود و خاله روی تخت نشستن و سینی میوه و بساط چای داغ تازه دم هم  براهه ..... منقل ذغال و چند تا بلال خوش قد و بالای کاکل به سر هم  کنار حوض خود نمایی  می کرد ......

خاله گفت : بیا یه چایی برات ریختم بخور تا حالت جا بیاد ..... البته بلال ها هم دست تو رو می بوسه ......


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 19:57 | نویسنده : کاتب |

 

فصل نهم

= = = = = = = = = 

بعد از نهار خاله گفت : من برم یه زیارت بکنم و نماز ظهرم را هم بخونم. بریم سمت خونه ...... شما هم برید توی یکی از رواق بشینین تا من بیام.

از همون بازار وارد صحن شدیم و جلوی اولین رواق بیرونی روبروی حوض و آب و گنبد و گلدسته کفشامون رو کندیم و نشستیم ....... کنار هم نشستیم و پاهامون رو دراز کردیم آروم دست ثریا رو گفتم و انگشتامو انداختم میون انگشتاش . اون هم انگشتام رو محکم گرفت ..... داشتم پرواز می کردم.

گفتم : لحظه به لحظه عشقم بهت عمیق تر میشه ..... و دوست ندارم لحظه ای ازت جدا بشم. ..... سرش رو خم کرد و آروم گذاشت روی شونه ها ....... و نفس عمیقی کشید ....... که نشون میداد و اون هم همون حسی ر تجربه می کنه که من .......

گفت : کاش این لحظه هزار سال طول بکشه .......

آروم سرش رو که روی دوشم بود بوسیدم .....اونم دستامون را که بهم گره خورده بود بالا و آورد و بوسید .......نمی دونم چقدر توی اون حالت بودیم........ از دور خاله رو دیدم که از حرم خارج شد و داشت کفشاش رو پاش می کرد .

به ثریا گفتم : خاله داره میاد ..... سرش رو از روی دوشم برداشت و دستای همدیگر رو ول کردیم ........

لحظاتی بعد خاله از راه رسید و گفت :  ...... پاشید زود باید  ....... زود باید حرکت کنیم ، مسعود سه ربع دیگه می رسه خونه  پشت در میمونه ، بچه گناه داره ..........

دست و پامون رو جمع و جور کردیم و خاله زودتر رفت دم مغازه کبابی . از قبل سفارش داده بود یک پرس کباب کوبیده آماده کنه . که موقع رفتنه  ..... بگیریم و ببریم برای مسعود  ..........

خیلی زود کباب آماده شد و گرفتیم و رفتیم به سمت ماشین .........

بموقع رسیدیم و مسعود چون یک زنگ کلاس تقویتی حساب داشتند ، هنوز از مدرسه نیومده بود .

ثریا گفت  : پس من دیگه برم خونه  ......

خاله گفت : نه عزیزم. صبح که مسعود داشت می رفت مدرسه بهش گفتم ، ظهر بیا خونه من .....

بعد متوجه شدم این یک روند طبیعیه که روزهایی که ثریا دانشگاه کلاس داره و دیر میرسه مسعود میاد خونه خاله نهارش رو میخوره و استراحت می کنه تا اون از دانشگاه بر گرده ......

خاله تند تند جلوتر از ما رفت در و باز کرد و وارد حیاط خونه شد ..... گفت : شما ها لب حوض یه مشت آب خنک بزنین به صورت هاتون . تا من بساط چایی رو راه کنم. اگه می خواین بیاین داخل  .... اگه ..... نه قالیچه تخت رو  پهن کنی و همونجا بشینین  ......

گفتم : هوا که خیلی خوبه و گلهای باغچه شما هم که هوا رو پر از عطر کردن ..... همینجا میشینیم ..... رو ب ثریا کردم و گفتم نظزت چیه ؟.....

جواب داد : هر جا  تو باشی خوبه ........ دستش رو گرفتم و جوری که خیلی دیده نشه بوسیدم.

شمد روی فرش رو پس زدم و قالیچه رو  پهن کردم ....... بالشت ها رو که لای قالیچه بود دور تا دور کوتاه و چوبی  تخت چیندم .......  دست ثریا رو گرفتم و کمکش کردم بره روی تخت .... خودم هم رفتم کنارش نشستم ....... ده دقیقه بعد خاله با ظرف میوه و سه تا چایی دبش به ما ملحق شد ..... چایی رو خوردیم خاله برای هر کدوم میوه گذاشت ......

همین موقع بود که زنگ خونه به صدا در اومد ...... خاله می خواست بلند شه بره در را باز کنه . که دستش را روی شونه اش گذاشت و اجازه نداد از جاش بلند و گفت : من میرم خاله جون ..... شما بشینین و از روی تخت رفت پایین و دمپایی های خاله رو پاش کرد و بسمت در رفت ..... در رو که باز کرد مسعود لای در ظاهر شد ..... سلام  کرد و رفت طرف خاله و اونو بغل کرد .... انگار مامان بزرگش  رو بغل کرده ....... بعد برگشت و به من سلام کرد و گفت من مسعودم ...... داداش ثریا ........

گفتم خوشبختم ..... منم فریبز هستم ، خواهر زاده خاله حشمت ........ دستش رو دراز کرد و گفت  : خوشبختم ...... میشناسم شما را ........

گفتم : میدونم   پریروز ظرف ش تون را آوردم ........

گفت : غیر از اون ......

جا خوردم ، ....... گفتم  : چطور   ......

جواب داد : خاله خیلی شما رو دوست داره ......... همیشه می گه خیلی پسر خوبی هستین ......

گفتم : خاله خودش خیلی خوبه  .......

سرش روخاروند و ادامه داد : اونم می دونم ....... واسخه همین منم خیلی خاله رو دوست دارم .........

پرید وسط حرفای ما و گفت : اووووووه بسه .... بسه ...... بیشتر از این ازم تعریف کنین باورم میشه  .....

و ادامه داد بلندشم برم نهار آقا مسعود گل گلاب رو براش بیارم ...... میدونی که نهار چی داریم .......

مسعود گفت : چلو کبابه کوبیده  .....خاله بلافاصله داد ، اونم چه کوبیده ای  .سفارش مخصوص مسعود گل  .... گلاب  .... بیدمشکم.

ثریا گفت : داداشی ...... منو فراموش کردی  ......

مسعود رفت طرفش  دو طرف صورت خواهرش رو ماچ کرد ....

ثریا هم همینکار رو انجام داد .... اون بغل کرد و دو طرف صورتش را بوسید ......

بعد دوید رفت کنار حوض و شیر آب لب حوض باز کرد و دست و صورتش را آب زد .

 و اومد نشست رو تخت تا خاله غذاش رو بیاره .......

 

پایان فصل نهم

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 5 مهر 1400 | 14:42 | نویسنده : کاتب |

فصل هشتم :

= = = = = = = = = = 

با یه دستمال کاعذی اشکاش را پاک کرد و گفت : اینم سرنوشت ما بوده .......

پرسیدم : دانشگاهت چی شد ؟

پاسخ داد : تا شروع ترم هر جور بود خودم رو جمع و جور کردم و هنوز هم مشغولم ........

گفتم :همون معماری ؟

سری تکان داد و تایید کرد ......

در مورد مسعود سوال کردم ، گفت : اولش خیلی بی تابی می کرد. اما شکر خدا اونم با این ماجرا کنار اومده ..... فعلا هر دومن سرگرم درسها مون هستیم . البته عمو ناصر و خانمش مبهشته خانم حواسشون بهمون هست . هفتاد درصد سهام شرکتمعماری متعلق به بابا بود که طبق انحصار وراثت بین من و مسعود طبق وصیت بابا تقسیم شده بود . و موقع گرفتن انحصار وراثت بنام ما شد. و با توجه به سابقه و اشتهار اون دارایی مناسبی برای آینده ما ، مونده ...... منم وقتی درسم تموم شه توی شرکت خودمون مشغول میشم ...... البته همین الانم گاهی میرم سر می زنم.

گفتم : با این حساب باید هم دانشگاهی باشیم . پرسید تو چی میخونی ...

جواب دادم : نقاشی .....

با تعجب پرسید : هنرهای دراماتیک ، آبسردار ؟!

گفتم : آره ......

پرسید جدی میگی؟!

کارتم را درآوردم و نشونش دادم و اضافه کردم. سال سه ایی هستم .

یک لحظه لبخندی نشست روی لباش و گفت : منم همینطور

گفتم : خیلی عالیه ........ پس اینجوری بیشتر همدیگرو می بینیم ........ ناراحت نمی شی ؟

بازوم رو گرفت و گفت : خیلی هم خوشحال میشم ......

گقتم خدا را شکر ..... بعد با دودلی گفتم : میتونم یه چیزی  بپرسم ؟

گفت : بگو ......

یه ذره من و من کردم ....... چشماش کاملا انتظار رو  نشون میداد ...... واین دلم رو قرص کرد برای گفتن چیزی که تو گلوم گیر کرده بود ......... ادامه دام. من اولین لحظه برخورد عاشقت شدم ........

صورتش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و آرام زیر لب گفت : ...... منم .........

یه لحظه قلب شروع کرد به تپش شدید و سرم گیج رفت ...... پرسیدم : واقعا ........

گفت : واقعا ......... از پریروز رو هوا سیر می کنم ...... خاله حشمت هم فهمیده  ....... فرداش که رفتم بهش سر بزنم  به من گفت : توی چشمات یه چیزایی می بینم ...... سکوت کردم ........

گفت : خوبه ......بزار  بهت یه خبر مهم  بدم ...... بازم سکوت کردم

خاله ادامه داد : توی چشمای فریبرز هم همین برق رو دیدم ........ بسلامتی  ..........

من چون مامانم رو از دست دادم  الان خاله حشمت رو بعنوان مامانم می دونم . منو خوب می شناسه .... چون از بچگی خونه خاله رفت و آمد داشتم ....... منم خیلی دوستش دارم ........

دستش رو گرفتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم : ثریا ....... نتونستم اشگم رو کنترل کنم جاری شد روی گونه هام

بایه دستمال صورتم و پاک  کرد  گفت : خاله دار میاد .........

خودم و جمع و جور کردم ........ خاله رسید و گفت : خب بسلامتی و مبارکی . میمنت . بی اختیار از این لحن خاله که خیلی نمایش و دراماتیک بوده سه تایی زدیم زیر خنده ....... خب ....... به این مناسبت  کباب زیر بازارچه شابدالعظم میهمان من .... بریم که سرو صدای شکمم داره عالم  رو کر میکنه .......

بطرف ماشین رفتیم و بسمت حرم عبدالعظیم حرکت کردیم. .......

 

پایان فصل هشتم

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 5 مهر 1400 | 14:39 | نویسنده : کاتب |

 

فصل هفتم

=================

قبرهای مامان بزرگه و آقاجون و آقا ماشالله رو که نزدیک هم بودن . آب ریختم و شستم .... سید اصغر هم که قران خون همونجاست . مطابق معمول اومد نشست سرخاک آقاماشالله و شروع کرد به قرائت قرآن  .... خاله به من و ثریا اشاره کرد. خیراتی ها را برداریم ببریم پخش کنیم. به من گفت برای اینکه ثریا جوون تنها نباشه باهاش برو سر خاک بابا و مامانش ..... یهو جا خوردم .... سر خاک مامان و بابای ثریا ........ یعنی چی ؟!

خاله که متوجه شد جا خوردم. گفت ثریا جوون  خودش توی راه برات تعریف می کنه .......

یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..... اشک  از گوشه چشمش جاری شد ....... با هم حرکت کردیم ....... آروم گفتم : خیلی متاثر شدم از این ماجرا ..... چه اتفاقی افتاده ....

درحالیکه می شد بغض رو توی صداش حس کرد ، گفت : مرسی ، کمی سکوت کرد و در حالیکه سعی می کرد بغضش رو فرو بده ادامه داد : راستش هفته آخر تابستون  سه سال پیش بود که چهار نفره با مامان و بابا و مسعود رفته بودیم ویلای کوچیک و دنجمون توی محمود آباد ...... مسعود داداشم اونموقع  شش سالش بود و باید آماده رفتن به مدرسه می شد .......مامان پیشنهاد کرد ، دو روز قبل از باز شدن مدارس برگردیم تهران که به شلوغی جاده بر نخوریم. بابا هم تایید کرد بهتر همینکار رو بکنیم. اما من و مسعود مخالف بودیم .... من درسم تمام شده بود و توی رشته معماری که شغل پدرم هم بود دانشگاه تهران قبول شده بودم. اما برای استراحت ترم اول را مرخصی گرفته . تا خستگی کنکور و امتحانات نهایی را در بکنم. ........ اما نهایتا توافق کردیم که زودتر بر گردیم .... صبح روز دوشنبه 29 شهریور هزار و سیصد و پنجاه راه افتادیم ...... جاده تقریبا خلوت بود ....... ماشین هایی که که از سمت تهران می اومد ، عموما نیسان بار  کامیون بود و کمتر ماشین سواری به چشم می خورد . آمل و لاریجان را پشت سر گذاشته بودیم و بسمت امامزاده هاشم می رفتیم ..... بابا برای اینکه حوصله ام و سر نرهلطیفه می گفت . گاهی هم مثل فردین آواز میخوند ....... حسابی حالمون خوب بود  ...... یک مرتبه یک ضربه سنگین  صدای برخورد و .......دیگه چیزی نفهمیدم ..........

سه روز بعد طرفای غروب توی بیمارستان بهوش اومدم ........ گیج . مبهوت بودم .... نمی ونستم چی شده و کجا هستم ...... گردنم نمی چرخید  ....... یکی از پرستارها پرستار ها یواش یواش برام توضیح داد که : تقریبا که با یک کامیون تصادف کردین ....... سراغ بابا اینا رو گرفتم . یه جوری جواب سر بالا دادند . فقط گفتند برادرت همینحا بغل دست خودت بستری هست .... اما گردنت ممکن آسیب دیده باشه واسه همین فیکسش کردیم که تکون نخوره ....... گفتم میخوام ببینمش ..... یه پرستار دیگه فوری یهآینه آورده و یه جوری گرفت روی تخت بغلی که مسعود روش خوابیده شد ...... البته اونم بیهوش بود ..... اما نفس کشیدنش  مشخص شد ...... به این ترتیب یک کم آروم گرفتم ....... پرستار گفت : تلفن یکی از بستگانتان را می خواهیم که بهشون اطلاع بدیم بیان اینجا .......

گفتم : مادرم تک فرزند بوده  و آشنای نزدیکی نداریم ....... فقط یه عموم دارم ، که اونم آمریکا زندگی می کنه و سالهاست بدلیل اختلاف با پدرم ... خبری ازش نداریم .......

پرستار پرسید : دوستی آشنایی ؟! .......

گفتم : شماره تلفن شرکت پدر را دادم و گفتم : چرا ، میتونید با شریک پدرم مهندس فرامرزی تماس بگیرید ...... پدرم و مهندس دوستان خیلی صمیمی هستند ......

احساس درد توی قفسه سینه ام نذاشت به حرف زدن ادامه بدم ...... یه آرام بخش بهم تزریق کردن و خیلی سریع خوابم برد .

صبح فرداش که چشم باز کردم . عمو ناصر شریک بابا کنار تختم با چهره ای گرفته ایستاده بود و چشماش از گریه به سرخی   .......  یهو دلم فرو ریخت .......

با گریه گفتم : عمو ..... بابام  ...... زد زیر گریه  ........ هق هق گریه می کرد ......

دوباره پرسیدم : مامانم ....... دیگه طاقت نیاورد و های های زد زیر گریه ........ جیغی کشیدم و شروع کردم دیوانه وار جیغ کشیدن ...... وقتی پرستار رسیدن و خواستن آرام بخش بهم بزنن ، خودم دوباره از حال رفتم .......

همون روز عمو ناصر ترتیب انتقال ما رو به بیمارستان مهر تهران را داد ....... کم کم مسعود رو از این حقیقت تلخ که تنها شدیم باخبر کردیم .......

عمو ماجرای تصادف را به مدرسه مسعود خبر داد و قرار شد ، مدتی که نمی تونه بمدرسه بره .... معلمش به خونه ما بیاد و درس هاش رو پیگری کنه .....

 

پایان فصل هفتم

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 5 مهر 1400 | 14:35 | نویسنده : کاتب |

 

فصل ششم : قبرستان ابن بابویه

صبح اول وقت  زدم بیرون و به سمت خونه خاله حرکت کردم .......... وقتی رسیدم هنوز ساعت هشت نشده بود . ماشین را جلوی خونه پارک کردم و زنگ را زدم.   چند لحظه بعد در

بازشد . سلام کردم. گفت : علیکم و السلام. فریبرز جان ف خواهر زاده عزیزم  ........ منتظرت بودم ........ بیاتو یه کم کار دارم. بعدش آماده میشم که بریم......

گفتم : کجا بسلامتی خاله جون ........

جواب داد سلامت باشی امروز شب سال آقا ماشالله است .... فرزانه بهت نگفت مگه ........

گفتم : نه مامان چیزی نگفت ، اما مهم نیست . هرجا شما دستور بدی میبرمت.

دست انداخت دور گردنم و دو طرف صورتم را ماچ کرد و گفت : قربون خواهر زاده مهربونم برم ...... اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم ........

گفت : بشین برات یه املت خوشمزه برات درست کنم. تا من آماده میشم بخور .......

گفتم : لازم نیست زحمت بکشی خاله جون .....

چشم غره ای و رفت و گفت : زحمت  رو از کجا در آوری .... بشین الان میام .......  نون بربری تازه ام گرفتم ......

آقا ماشالله شوهر خاله بود که حدود پنج سال پیش از دنیا رفته بود ....... آقا ماشالله و خاله عاشق و معشوق بودن ..... خیلی هم دیگر رو دوست داشتن ......... نمی دونم مشکل چی بود

که هرگز بچه دار نشدند . با این حال تا آخرین روز زنده بودن اون دیوانه وار همدیگر را دوست داشتند .

توی همین فکر ها بودم. که خاله با بشقاب پر از املت از را رسید و اونو گذاشت جلوی من و اضافه کرد . من حدود یک ربع دیگه کار دارم..... تا اونوموقع توهم املت را خوردی

راستش گرسنه ام بود و با خاله هم تعارف نداشتم....... یه جوری پسرش هم محسوب میشدم....

آخرین لقمه نون را که کشیدم ته بشقاب ...... خاله اومد و گفت  .... من حاضرم ........

منم جواب دادم .... من هم آماده ام .... فقط این بشقاب و قاشق رو بشورم  و بریم .....

خاله گفت : نه بذار توی ظرفشویی برگشتیم می شوریم .... دیر شده ......

وقتی خاله پیزی میگه نمی شه رو حرفش حرف زد ...... گفتم چشم و اونا رو توی ظرفشویی گذاشتم و یک زنبیلی را که معلوم بود پر از  خیارتیه .... برداشتم و از در زدیم بیرون .....

زنبیل ر پشت ماشین گذاشتم و سوار شدم .... ماشین را روشن کردم که راه بیافتم ... خاله گفت : کجا ؟! .......

جواب دادم : ابن بابویه دیگه .....

گفت : صبر کن ..... یه مسافر دیگه داریم ........ در همین حین در خونه ثریا باز شد و ...... از در اومد بیرون ..... در حالیکه در را می بست  .....از دور با سر سلام کرد...... خاله

دستی براش تکان داد ...... و من که دوباره شوکه شده بودم . مات و مبهوت نگاهش کردم ......

خاله گفت :  هوی ........

فهمیدم منظورش چیه .... شروع کردم با سوییچ ور رفتن .......ثریا وقتی رسیید به ماشین دوباره سلام کرد .....خاله جواب داد ....... علیکم و السلام ... دختر گلم ..... بیا اینطرف بغل

دست خودم بنشین ........

ثریا رو به من کرد و گفت : ببخشین مزاحم شما شدم .....

گفتم : نه بابا این حرفا چیه بفرمایید در خدمت شما هستم ..... رفت سمت خاله و دوتایی خودشون رو روی صندلی کنار دستم نشستن.

خاله با لبخندی شیرین به من اشاره کرد ، که حرکت کنم ....... مسیر مشخص بود . خونه خاله توی خیابون شهباز ایستگاه خاقانی بود ...... توی کوچه سراج ..... باید از کوچه خارج

می شدیم و ابتدا به  میدون خراسون ، بعد بسمت تیر دوقولو می رفتیم و مسیر را به طرف میدون شوش ادامه دادیم و مستقیم بسمت پل سیمان و ابن بابویه ..... پدر بزرگ و مادر

بزرگ هم اونجا دفن بودن ..... من معمولا دو سه هفته یه بار تنهایی یه سری به اونجا می زدم ..... من عاشق آقاجون بودم... هر چی توی زندگی بلدم رو از اون یاد گرفتم . البته مامان

بزرگ رو هم خیلی دوست داشتم ........ در تمام طول راه ، من ساکت بودم ...... و خاله با ثریا حرف می زد ......... دلداریش می داد و از آینده روشن حرف می زد ........ و از قصه های

عاشقانه خودش و ماشالله خان  و زندگی سعادتمندانه ای که باهم داشتن تعریف می کرد ....... بعد از عبور از پل سیمان مسیر را ادامه دادم. و کنار دیوار غربی فرستون  .... یه جای

خالی پیدا و ماشین رو پارک کردم .........

بخشی از دیوار غربی ریخته بود و چون قبر آقا ماشالله و آقاجون و مامان بزرگه نزدیک این دیوار بود .... ما دیگه نمی رفتیم ، از در اصلی که شرق اون قرار داشت وارد بشیم .......

زنبیل را برداشتم و به سمت قبر آقا ماشالله رفتیم

  

پایان فصل ششم


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : جمعه 2 مهر 1400 | 20:59 | نویسنده : کاتب |

 

فصل پنجم

============

نزدیک دو بود رسیدم خونه ، زنگ زدم ، فرید اومد در رو  وا کرد

ماشین که دیدی چشماش گرد شد ، با هیجان زیاد گفت چقدر خوشگل شده داداش .....

گفتم : قابلی نداره .... خندید و جواب داد : داداشی لازمش داره.......

پرسیدم : حالا اگه اجازه بدی ، میارمش تو .....

فوری دو لنگ در را تا آخر باز کرد و رفت کنار ..... رفتم داخل حیاط و جلوی ماشین بابا پارکش کردم....

 بابا که در جریان بود اومد توی حیاط و مامان رو هم صدا زد : ...... فرزانه بیا ببین ماشین پسرت چی شده ....   فریبا   زودتر از مامان خودش رو رسوند و محو تماشای ماشین شد

.... بعد از چند لحظه گفت : حالا ببین دخترا توی دانشگاه چه جوری از سر و کله ات برن بالا ....

مامان هم با اسفند دود کن از راه رسید .....سلام کردم.

گفت : سلام عزیزم .... مبارک باشه خیلی قشنگ تر شده .... بعد یک مشت اسفندِ توی مشتش رو چند بار  دور کاپوت ماشین چرخوند و ریخت روی زغال های سرخ شده ......

رو به بابا کردم و گفتم : هر کاری کردم آقا اسماعیل نگفت چقدر شد؟ ...

گفت مشکلی نیست ، قبلا بهش گفته بودم می‌خوام ماشینت رو ببرم ، یه سر و شکلی بهش بده ، ، بنابر این در جریان بود .... ضمنا  این رو مهمون من هستی ، خودم باهاش حساب می

کنم ..... مبارکت باشه ..... بغلش کردم و در حالیکه تشکر می کردم دو طرف صورتش رو ماچ کردم .....

مامان گفت : من حسودیم شد . بابا پرسید  به چی ؟! گفت بغل بوس .... بطرفش رفتم و اونم بغل کردم و اون رو هم دوتا ماچ آبدار کردم .....

در همین زمان صدایی از شکمم بگوش رسید ..... مامان گفت : بدو ... بدو بریم که صدای شکمت در آمد . همه دسته جمعی رفتیم توی اتاق و مامان فوری ، توی مجمعه مسی نهار من

رو آورد .....

 همین که غذا را گذاشت جلوم گفت : راستی خاله حشمت زنگ زد ، پیام داد برات که ؛ اگه فردا دانشگاه کلاس یا امتحان نداری ، یه سر صبح اول وقت برو اونجا ، کار واجب باهات

داره

گوشم تیز شد ، تو دلم گفتم : آخه جون ... خیلی عالی شد .... دنبال بهانه ای بودم خودم را برسونم اونجا ، شاید شانسی تونستم یه بار دیگه ثریا را ببینم  .... توی همین فکرا بودم که ...

مامان گفت : حواست کجاست ...... چرا ناهارت رو نمی خوری ؟ .....

گفتم : می خورم ......  یعد از نهار بلافاصله رفتم اتاقم و رو تخت ولو شدم. چند سالی هست که تصویری از منظومه شمسی را روی سقف اتاقم نقاشی کردم ........  بعد از نقاشی ،

....عاشق آسمون و ستاره ها و کلا" نجوم هستم. همینجور که به نقاشی آسمون پر از ستاره نگاه می کردم. چشمم خورد به ثریا ...... یه لحظه شوکه شده، خدای من ثریا ........ یه

گوشه سقف ، هفت تا ستاره درخشان ، خود نمایی می کنن. با اینکه نقاشی رو خودم کشیدم اما تا حالا بهش دقت نکرده بودم. خوشه ثریا یا همون صورت فلکی پروین ........ یاد یه

افسانه افتادم  در مورد صورت فلکی ثریا که بین قبایل بومی آمریکای شمالی رایج بوده با این مضمون :

 ""  هفت دختر، نیمه‌های شب از میان خیمه‌هایشان با قراری پنهانی خارج شدند و به میان دشت رفتند. آن‌ها علاقه زیادی به رقص داشتند. آتشی افروختند و شروع به رقص کردند.

گروهی خرس به آن‌ها حمله‌ور شدند و آن‌ها گریختند و چون خرس‌ها هر لحظه به آن‌ها نزدیک تر می‌شدند، بر بالای سنگی رفتند، و از خدای سنگ خواستند که آن‌ها را نجات دهد.

خدای سنگ صدای آن‌ها را شنید و آن‌ها را به بالا کشید و هفت خواهر (هفت دختر) را در آسمان جای داد. آن سنگ به همان شکل  مجدداً به جای خود بازگشت .

 در آمریکای شمالی هنوز خوشه پروین (هفت دختر) در زمانی خاص بر بالای همان سنگ دیده می‌شود. ""

 یواش یواش پلکا هم سنگین شد و خوابم برد. توی خواب دیدم  تصویر ثریا  میون خوشه پروین ( ثریا )  قرار داره .....

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : چهار شنبه 31 شهريور 1400 | 20:45 | نویسنده : کاتب |

 

 

فصل چهارم :

 

کلاس که تموم شد. به بچه ها گفتم : من میخوام یه سر برم فروشگاه ژاندارک  رنگ و وسایل بخرم. هر کی میاد اعلام کنه. همه دستاشون رفت و بالا بجز شهلا !

مجتبی رو به شهلا کردو گفت: توی نمی آیی؟

شهلا گفت : نه مهمون داریم از شهرستان ، باید برم خونه کمک مامانم.

من گفتم : دوستان عزیز و گرامی حواستون هست من فقط دو تا جا دارم.

 

نسترن با خنده ای کشیده گفت : بع-----له . حله من و شراره جون جلو می شینیم  ، بیژین و مجتبی هم پشت .

شراره پشت حرف نسترن رو گرفت و گفت: آهان ، به این می گن حرف حسابی ....

 قایون بفرمایند عقب ،

بیژن اومد چیزی بگه ، نسترن گفت : هیس .... خاموش ، تازه نوید چون صاحب ماشین نفرستادیمش عقب.

جنگ مغلوبه شد و ...... پسرا بی سرو صدا رفتند نشستند عقب و نسترن و شراره هم جلو بغل دست من ..... رفتیم سه راه ژاله از

جلوی سازمان برنامه و بودجه عبور کردیم و مسیر را به سمت خیابون خانقاه ، باغ سپهسلار ادامه دادیم تا سعدی و وارد منوچهری

شدیم.خوشبختانه مسیر خلوت بود. ماشین را پارک کردیم و رفتیم داخل فروشگاه ژاندارک. یک ساعتی اونجا بودیم و خریدهامون را

انجام دادیم. و از مغازه زدیم بیرون

نسترن و شراره گفتند: ما از اینچا خودمون میریم. میخوایم یه سری به باغ بزنیم ببینیم ، کیف و کفش چدید چی آوردند.

بیژن هم گفت منم باید برم تجریش . از همین جا میرم پیچ شمرون  و از اونجا میرم تجریش . موندیم من و مجتبی ....

به مجتبی گفتم من میخوام برم سرچشمه برای شیک و پیک کردن ماشین یه چیزایی بخرم. اگر میخوای با من بیا . بعد

تورو می رسونم خونه تون ...

مجتبی گفت : باشه .... اتفاقا کاری ندارم. بریم ....

حدود یه ربع بعد سرچشمه بودیم ....... رفتم پیش آقا اسماعیل دوست قدیمی بابام. ماچ و بوس و  سلام و احوال . پرسید : چه عجب از اینورا

گفتم : راستش اومدم یه کمی این ماشینم و خوشگل و راست و ریست کنم.

گفت: خودت میخوای این کار رو بکنی یا اجازه میدی . من برات درستش کنم.

نگاهی به مجتبی کردم. حالیم کرد عجله نداره .... جواب دادم راستش نمی خواستم زحمت بدم.

گفت : بچه جون زحمت چیه؟ من بابات سی سال رفیقیم.

پاسخ دادم. پس زحمت بکشید.

بلافاصله دست بکار شد. به یکی از شاگرداش گفت : یه دست روکش سفید بردار سریع عوض کن. به شاگرد دومی با اشاره یه

چیزی گفت و پسر دوید رفت و از مغازه دور شد.

خودش یه جفت مه شکن خوشگل برداشت و رفت سراغ سپر جلو

مشغول بود که شاگرد دوم با چند تا بستنی سنتی  برگشت و تعارف کرد. ، آق اسماعیل با یک چشمک حالیم کرد. که تعارف نکنید.

خودشم یه بستنی گرفت.

به همون شاگردش گفت در باک و قفل های قسمت پیکاپ و عوض کن. اونم فوری دوید و رفت سراغ کارش. تا ما

بستنی مون رو بخوریم. تقریبا ماشین آماده شده بود. ..... آخر سرهم موکت کف ماشین را عوض کرد. ...... ماشین

شد مثل دسته گل.

تشکر کردم و گفتم دست شما درد نکنه ...... چقدر شد.

گفت : هیچی ........ برو ....

گفنم : نه آق اسماعیل  تو رو خدا بگو چقدر شد. .....

گفت : برو با بابات حساب می کنم.

گفتم :  نمیشه ....

زیر بار نرفت. گفت : من و بابات با هم حساب کتاب داریم . برو معطل نشو ..... تا غروب هم بگی فایده نداره ....

 گفتم : پس اجازه دارم یه زنگ بزنم.

گفت : ده تا زنگ بزن.

با تلفن روی میز ، خونه رو گرفتم. خوشبختانه خود بابا برداشت. ماجرا را براش تعریف کردم.

گفت : راست می گه ، حساب کتاب داریم باهم.

گفتم : آخه بابا من .....

گفت :  بگه نمی گیریه ، نمی گیره ........ توفقط دوتا پنج تومنی شاگردونگی بده به شاگرداش ...... تلفن رو هم بده به آق اسماعیل.

تلفن را دادم و گفتم پس من با اجازه تون مرخص می شم.

گفت: دست حق به همرات.

دوتا پنج تومنی از جیبم در آوردم و یواشکی گذاشتم توی جیب شاگرداش و سوار شدیم و راه افتادیم.

به سمت خیابون شهباز رفتیم و مجتبی را دم در خونه شون تو کوچه سراج پیاده کردم و بسمت خونه حرکت کردم.

 

پایان فصل چهارم .....

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : شنبه 27 شهريور 1400 | 22:2 | نویسنده : کاتب |

 

فصل سوم :

با چند ضربه سبک روی در از خواب بیدار شدم ، مامان آرام صدا زد :  بیداری؟

خمیازه ای کشیدم و گفتم : آراه مامان .... بیدار شدم . بیا تو .....

در را باز کرد و وارد شد ، سلام کردم ،

با لبخند قشنگی که همیشه روی لباش وجود داره ، گفت: سلام عزیز دلم ، روزت بخیر ....... نهار حاضره

گفتم : مگه ساعت چنده و بلافاصله قبل از اینکه چیزی بگه ، نگاهم رفت به سمت ساعت کنار میزم ....... اوه اوه اوه ساعت یک و چهل دقیقه اس ، سه باید دانشگاه باشم.

مامان جواب داد : میدونم واسه همین اومدم صدات کردم. سفره پهن ، آبی به دست و صورتت بزن و بیا پایین نهار ر بخور و سریع برو به کلاست برس .

تاخیر جایز نبود ..... بلافاصله از رختخواب پردیم بیرون ، مامان هم اومد و تختم رو مرتب کرد .

گفتم : مامان جون خودم جمع می کنم. گفت دیرت می شه امروز رو من جمع می کنم. تشکر کردم و رفتم دنبال نظافت.

مامان هم بعد از مرتب کردن تختم رفت پایین که نهار رو بکشه .......

ده دقیقه بعد لباس پوشیده ، رفتم پایین ، بابا و مامان و فریبا و فرید کنار سفره نشسته بودن. با همه چاق سلامتی کردم . مامان می دونست که دیرم شده بشقاب برنج و گذاشت جلوم. فریبا هم یکی از ظرف های خورشت قورمه سبزی را هل داد سمت من ..... از هر دو تشکر کردم و بدون کلمه ای حرف شروع کردم به خوردن نهار ...... با قورت دادن آخرین و لقمه و یک لیوان آب هم روش .... بساطم را برداشتم و با یه خداحافظی تر و چسبون از خونه زدم بیرون ..... ژیان مهاری با حالم رو استارت زدم و بطرف دانشگاه راه افتادم ...... دانشکده ما توی خیایون ژاله سر چهار  راه آبسرداربود ، مسیر همیشگی را در پیش گرفتم. از نارمک ، رفتم میدون وثوق ، و بعد سی متری ، اما وسط سی متری کمی شلوغ بود. پس انداختم توی اولین فرعی و خیابون های ششم ، پنجم ، چهارم ، سوم ، دوم ، اول و بیست و یک متری رضا پهلوی را هم قطع کردم و از خیابون محصل خودم را به  خیابون نیروی هوایی رسوندم ، بعد بسمت ، میدون ژاله و بالاخره سه راه آبسردار . ماشین را توی یکی از کوچه های فرعی آبسردار پارک کردم و وارد دانشکده شدم ..... خوشبختانه به موقع رسیدم. هنوز کلاس شروع نشده بود.

دیدم شهلا و بیژن و شراره و مجتبی و نسترن  کنار باغچه وایسادن . بطرفشون رفتم و حال و احوال کردیم.

نسترن پرسید. ژوژمان داری دیگه ؟ آماده ای ؟

گفتم : تا ببینم چی می شه ........

درست همین زمان استاد بهروزی هم از راه رسید و به سمت ساختمان دانشکده رفت . در همین حال پاسخ سلام بچه ها می داد که دنبالش راه افتاده بودند .......

وارد ساختمان شدیم ، استاد رفت سری به معاون دانشگاه بزنه ما هم رفتیم بسمت کلاس ......

بچه ها که از حال و روز من خبر نداشتن ، هی سین  ..جیم می کردند ، می پرسیدن آماده ای ، منم پرت و پلا جواب می دادم. بالاخره استاد وارد کلاس و شده و سر و صدا ها . خوابید.

استاد من رو صدا زد و گفت : بیا برای ارائه طرح ......

 

پایان فصل سوم


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 22 شهريور 1400 | 10:28 | نویسنده : کاتب |

 

فصل دوم : تابلو

 

 

توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم ، هر طرف  رو نگاه می کردم. چهره ثریا رو می دیدم. نمی تونستم اون دوتا چشم سیاه رو فراموش کنم.

 

باید کاری می کردم و خوشبختانه میدونستم اولین کاری که باید بکنم چیه؟

 

وقتی رسیدم خونه  فقط مامان خونه بود ..... قیافه ام را که دید پرسید : چی شده ؟ .... پریشونی  ؟!!!!

 

گفتم : چیزی نیست یه کم خسته ام.

 

پرسید : شام میخوری یا صبر می کنی بابا اینا بیان.

 

پاسخ دادم : خیلی میل ندارم. حالا ببینم چی میشه ؟

 

به طرف ، طبقه بالا و اتاقم حرکت کردم . که مامان گفت : راستی از خاله حشمتت چه خبر ؟ اونجا بودی دیگه .

 

گفتم : آره خونه خاله بودم

 

پرسید حالش خوب بود : سرم رو بعنوان تایید تکان دادم و پله ها را رفتم بالا. به اتاق که رسیدم . برعکس همیشه که خودم را می انداختم روی تخت . فوری لباس

راحتی پوشیدم و سه پایه نقاشیم رو سر پا کردم. یه بوم بر داشتم و گذاشتم روش ....... باید اون اتفاق شیرین را ثبت می کردم. خوشبختانه بوم آماده داشتم. 

شروع کردم  به طراحی . اونقدر عمیق تصویر ثریا توی ذهن و قلبم نقش بسته بود ، که بدون درنگ و مکث قلم می زدم. بین کار مامان صدا زد و گفت : اگر شام

میخوری بیا پایین.

 

جواب دادم : نه فعلا ....... دستم بنده . دارم کار می کنم.

 

مامان می دونست وقتی مشغول نقاشی هستم. تا نمم نشه ، کار دیگه ای نمی کنم. پس دنبال حرف را نگرفت ، صدای بابا و فریبا و فرید رو می شنیدم ، که برای

مامان از ماجراهای خریدشون حرف می زدند. اما توی اون لحظات هیچی  نمی تونست ذهنم را از ثریا و تابلو دور کنه ........

 

اصلا و ابدا متوجه عبور لحظه ها نبودم ........ وقتی تابلو تموم شد از پنجره نور خورشید صبج گاهی توی اتاق پاشیده شد و صدای  قوقولی قوقوی خروس جمشید

، دوست  صمیمی و همسایه قدیمی دیوار به دیوارمون  بگوش رسید.

 

تابلو و سه پایه را یه گوشه کنار اتاق گذاشتم و پارچه سفید مخصوص پوشاندن تابلو را با احتیاط روی اون کشیدم. بعد با همون وضع خودم را روی تخت خواب

انداختم و خیلی زود و سریع خوابم برد. 

 

ادامه دارد ....

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : شنبه 20 شهريور 1400 | 9:33 | نویسنده : کاتب |

 

فصل اول

 

 

یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... همه زندگی من رو دگرگون کرد.

 

توی حیاط با صفای خاله حشمت روی تخت چوبی که قالیچه یادگاری مامان بزرگ روش خودنمایی می کرد، نشسته بودم و هر از چند گاهی دوتا چاغاله بادوم نمک می زدم و می نداختم توی دهنم و آروم آروم می جویدم شون. صدای قرچ و قورچ حسابی سر حالم می آورد. تو همین حال و هوا بودم که زنگ در خونه توی حیاط پیچید.

 

خاله از ته صندوق خونه تو اتاقت هشت دری داد زد : فریبرز من دستم بنده خاله جون ، برو در و باز کن ببین کیه؟

 

با صدای بلند که بشنوه گفتم  : چشم خاله دارم میرم. بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و در را باز کردم .......

 

یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... که در جا میخکوبم کرد...... چند لحظه سکوت  و بعد صدای قشنگی گفت : آش نذری آوردم برای خاله حشمت .........

 

دستپاچه گفتم :  ...... ب .... ب ..... بله ....... ولی نمی دونستم چکار باید بکنم. با حرکت چرخشی چشمای سیاهش سینی را نشون داد و گفت : بفرمایید .

 

مثه آدمای گیج گفتم : چشم  ......  همینجور که چشمام  توی چشماش قفل شده بود. دست م را بردم جلو و سینی را گرفتم. بازم با نگاه اشاره کرد به کاسه .

 

 دید خیلی پرتم . گفت : کاسه .......

 

گفتم : اوه بله .... کاسه .... کاسه ...... م  م  م  ممنون .... بگم کی آورده ؟

 

گفت : همسایه روبرو. به خاله جون بگو ثریا آورد.

 

با لکنت گفتم : ث  ث  ثریا خانم ..... همسایه روبرو ........

 

لبخندی زد ..... و خواست بره ، که از دهنم پرید و گفتم : خوشبختم .

 

پاسخ داد : منم  .... لبخند دیگه ای زد و رفت. من خط مسیرش را تا دم در خونه شون دنبال کردم. موقع ورود ، برگشت و یه لبخند شیرین دیگه بهم زد و رفت تو در را بست.

 

کاسه آش دستم و هاج و واج در خونه ثریا را نگاه می کردم ..... که صدای خاله از پشت سر گفت : چیه ؟!!!!!! چرا ماتو مبهوت وایسادی اونجا ؟ ........ کی بود؟ ......

 

خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : دختر همسایه روبرویی ثریا خانم آش رشته نذری آورده بود ....... و کاسه آش را گرفتم بالا و نشون دادم. ایناهاش

 

خاله در حالیکه به صداش طنین می داد گفت : آهان  ......... ثریا  .......... حالا متوجه شدم چرا شنگول ، منگول میزنی ؟ ...... چشماش رو ریز کرد و پرسید خوشگل بود ؟

 

گفتم : خاله جون نگو و نپرس مثل ماه شب چهارده  از چشماش چی بگ.......

 

یهو لحنش رو عوض کرد گفت : خب  ... خب  ...... خوشم باشه  .... پرو رو شرح و تفصیلاتم میده  ....

 

گفتم : خاله جون  ......

 

جواب داد : خاله جون و هلاهل  ...... خجالت نمی کشی ؟.......

 

به غلط کردم افتادم ، التماس می کردم. خاله جون ببخش ...... منظوری نداشتم .

 

یهو زد زیر خنده و گفت : خاک کاهو به سرت با این دل و جراتت ........ حالا پسندیدی یا نه ؟.......

 

از ترسم گفتم : چی بگم خاله جون ..... راستش  ...... راستش

 

نگذاشت حرفم تموم بشه ادامه داد : خیلی خواستگار داره ....... اما تا حالا همه رو رد کرده ....... واسه سر تو هم گشاده ..... فکر و خیالات را از سرت بکن بیرون ......

 

مایوسانه گفتم : چشم ، اما نه خاله این چشم گفتن رو باور کرد و نه خود من .

 

تا غروب پیش خاله موندم شاید معجزه ای بشه و من یک بار دیگه ثریا را ببینم. اما نشد ، که نشد  که نشد .....

 

موقع رفتن وقتی کفشام رو پوشیدم. خاله رفت توی آشپزخونه و کاسه شسته شده آش رو آورد و گفت : داری میری این رو هم ببر در خونه ثریا اینا بده و برو. توی کاسه رو  پر کرده بود از گلهای یاسی که از درخت توی خونه چیده بود ........

 

در حالیکه لبخند معنا داری میزد ادامه داد : گند نزنی ها .... و با یک چشمک بدرقه ام کرد .....

 

در حالیکه سر از پا نمی شناختم بطرف در روبرو رفتم و بعد از کمی تمرکز در زدم. بعد از چند لحظه پسر بچه ای شیطون اومد در را باز کرد و گفت:  با کی کار داری . چون کسی دیگه ای را نمی شناختم . .... گفتم ثریا خانم .....

 

پسره از همونجا داد زد : ثریا جون  .... ثریا جون  .... با تو کار دارند.

 

اندکی گذشت و ثریا  توی چهار چوب در ظاهر شد. سلام کرد ....

 

منم جواب دادم و کاسه را دو دستی بطرفش گرفتم و گفتم : خیلی خوشمزه بود . دست شما درد نکنه .... خاله هم تشکر کرد.

 

با لبخندی شیرن و خودمونی تر  از صبح گفت : خواهش می کنم. قابل شما را نداشت .... البته به دست پخت خاله حشمت نمی رسه . 

 

گفتم  : خواهش می کنم...... و یک سکوت کمی طولانی  ، نمی دونستم دیگه چی باید بگم. به همین دلیل گفتم : خدا نگهدار .....

 

لبخند سوم با این جمله  همراه شد ....... به امید دیدار .

 

باز دوباره دستپاچه شدم و گفتم  : .... ب .. ب .. بله  بله  به امید دیدار  .... حتما .... حتما..... به امید دیدار .... راهم رو گرفتم و به سمت خیابون اصلی حرکت کردم.  صد بار تا برسم خونه با خودم  تکرار کردم به امید دیدار .... به امید دیدار .... به  امید دیدار .

 

 

 

پایان فصل اول

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : جمعه 19 شهريور 1400 | 21:45 | نویسنده : کاتب |

فصل اول – اسیر شدیم رفت

 

 

ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي , كار تزيين خونه و تدارك تولد به پايان رسيد . درست چند ساعت قبل از جشن من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه تولدش بود گفتم : من ميرم خونه . يه دوش مي گيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم . ا مير با ا صرار مي گفت : تو خسته اي ......... خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست . من بهانه آوردم و بالاخره قا نعش كردم كه بايد برم و برگردم . راستش ، اصل داستان مسئله ، كادويي بود كه بايد براش مي گرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من توي اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم ، سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست اش رو قبلاخريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونها حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي ، به بي كله معروف بودم ، جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم . 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:55 | نویسنده : کاتب |

 فصل دوم  -  خداي چه كنم؟

 

 

خدايا چه كنم ؟.... بايد رفت .....اما كو پاي رفتن ؟….. كجا مي شه رفت ، بدون دل ؟....... چگونه ؟ ..….. اون هم بدون دلدار؟ چشمان نازنين التماس مي كرد...... نرو ........ واين غصه ام را بيشتر مي كرد ......... قلبم تو سينه فشار مي اورد . كه بمان ..... نرو ....... پاهام توان حركت را نداشتن ........ اما بايد مي رفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود . امير گفت كجا مي خواي بري . خب يه استراحتي همين جا بكن . فردا هم كه جمعه است و تعطيل پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومد و خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي ......... ا نگار يك تشت گنده آب سرد رو سرم خالي كردن . وا رفتم ، برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بود يك مرتبه خاموش شد . چه بايد مي كردم . بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارف احمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كه تو خيابون دربند بود بيرون اومدم . سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم و راه افتادم . اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهم رو دور كردم . در حاليكه به طور معمول بايد از جاده قديم شمرون ، سرازير ميشدم به طرف پايين . بسمت خيابون پهلوي پيچيدم و سپس وارد اتوبان شاهنشاهي شدم . ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم . اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز، ماشين ، پنجاه ، شصت متر رو زمين سر مي خورد . در سكوت كامل و آرام رانندگي مي كردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود . تو فكر بودم و اصلا توجهي به محيط اطراف نداشتم . وقتي به خودم اومدم ، ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود . وارد خونه كه شدم . ديدم پدرم روبروم واساده ِ....... داشت آماده مي شد بره كله پاچه بگيره . سلام كردم : جواب سلامم رو داد و گفت : چه عجب سحر خيز شدي ؟ ظاهرا" متوجه نشده بود كه تازه از راه رسيدم ........ ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت . گفتم بد نبود . پرسيد : كي اومدي خونه ؟ گفتم : الان ...... يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته ........ خنده دوستانه اي كرد و رفت دنبال كله پاچه . منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردم تو رختخواب . خيلي زود خوابم برد . نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كه با صداي مادرم از خواب بيدار شدم . در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلوم مي زد ، ميگفت : بلند شو چه قدر ميخوابي ؟ مگه كوه كندي ..... بلند شو .... يا الله بلند شو ...... بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا كندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينه دردشون چيه ؟ با خودم فكر كردم . من كه دوستي ندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه ....... پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد..... گفت نه پرسيدم هيشكي ؟ گفت : اصول دين مي پرسي ؟ ............ و سپس ادامه داد : گفتم نه...... فقط ...... گوشام تيز شد . پرسيدم : فقط چي ؟ گفت : فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه..... بنظر شما اشكالي داره ، يا بايد از شما اجازه مي گرفت ؟ اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلم پريد . نازنين بود زنگ ميزد . بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السير شماره خونه دايي اينارو گرفتم . به زنگ دوم نرسيد ....... صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم . با بغض گفت : كجايي ؟ گفتم : توخواب مرگ . دستپاچه گفت : خدا نكنه . گفتم : الان حالم از صد تا مرده ام بدتره . نمي دوني ديشب با چه مصيبتي دل از خونه تون كندم.......اين امير نامردم كه دوباره تعارف نكرد . نازي گفت : احمد نميتونم دوري تو رو تحمل كنم . تو رو خدا ، .... تورو ..... خدا هرجوري مي توني خودتو به من برسون بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقه بود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم با سرعت لباس پوشيدم و آماده حركت شدم . كه مامان جلوي در، يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر كجا ؟ ..... مثل اينكه ما هم مادرتيم . سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري . يا وقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم : ما كه در بست كوچيك شماييم . تازه بخشش از بزرگونه ......... خنده اي كرد و گفت : برو ...... برو كه تو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نمي شدي ، برو .... برو كه طرف منتظره .... بنده خدا نميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد .............

 

موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:53 | نویسنده : کاتب |

فصل سوم : نجوا



از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجريش حركت كردم . جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ . اصلا" جاي سوزن انداختن هم نبود . مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم . كه ديدم يكي به شيشه ماشين مي زنه. نگاه كردم ديدم نازنينه . گلها رو از روي صندلي برداشتم كه اون بنشينه . وقتي در رو بست . گلها رو به اون دادم و راه افتادم به طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم . اما پهلوي هم شلوغ بود . با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيه رسوندم از اونجا به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و بعد از قطع مجدد پهلوي وارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم . نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم و وارد اون شديم . با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آروم گرفتيم . دستان نازنين رو گرفتم و اونا رو بوسيدم . اشك توي چشمام حلقه زده بود و اينبار اون بود كه اشگهاي منو با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك كرد . از روبروي من خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت . موهاي مشكي بلند و صاف كه خيلي ساده اونارو روي دوشش ريخته بود . صورتي كشيده با ابروهاي بهم پيوسته ، نه سبزه بود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتار كرده بود سياه بود .عين موهاش . قد بلد بود ، تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتي از من كوتاه تر بود بغلش كردم . گفت احمد من مي ترسم . در حاليكه توي بغلم مي فشردمش ، پرسيدم ، از چي ؟ گفت : از اينكه . نكنه خوابم و دارم خواب ميبينم نكنه به خودم بيام و ببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي . سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه كردم و بعد بهش گفتم : چشمات رو ببند ، و بعد اون رو بوسيدم . يك بوسه گرم و طولاني . اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوباره سرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز كن . چشماش رو باز كرد . گفتم خب : خوابي ؟ گفت : نه . دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسيدم و گفتم : مطمئن باش خواب نيستي و خواب نمي بيني . اين بار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسيد . تريا پاتوق عشاق بود . به همين دليل دور هرميز يه ديواره يك متر وهفتاد سانتي بود . كه وقتي مي نشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسون ها هم مي دونستن ، تا صداشون نزدن نبايد مزاحم بشن . به همين دليل بعد از مدتي از نازنين پرسيدم چي مي خوري تا سفارش بدم . از من پرسيد : تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، با خنده گفتم : آره غصه . و بعد پرسيدم تو چي گفت : منم مثل تو ..........پس سفارش اولين شام مشتركمون رو دادم . جوجه كباب ، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زبان دايي شنيده بودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود . دايي سه تا دختر و يه پسر داشت . اما نازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگه دايي بغير از نازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ما كشيده بود. ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم . منهاي گيسوان بلند نازنين مشخصاتمون تقريبا " يكي بود تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجوا كرديم . نازي اون شب تولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون به جشن تولد رفته واسه همين من حدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدر ايستادم تا وارد خونه شد . اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي مي آيي پيشم . آدرس دبيرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ۱ فردا خودم ورو بهش مي رسونم . فكر مي كردم حالا كه چند ساعتي باهم بوديم شايد دلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنياي دوباره به دلم برگشت . خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يه لحظه بدون اون برام غير ممكنه . 

 

موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:51 | نویسنده : کاتب |

فصل چهارم : آلبوم

 

امتحانات معرفي داشت شروع ميشد . من با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم ، امسال سال ششم دبيرستان بودم و بايد براي شركت در امتحانات نهايي توامتحان معرفي قبول ميشدم .البته درسم خيلي خوب بود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود. مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم . البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ، چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه مي خوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب مي اومديم . بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون . ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو ، تو ميدون ارك بزنم . واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم . وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود ، كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم . بعد فرهنگ روديدم . ما با هم تو يه سريال كار ميكرديم ، خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ، ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من . بهر صورت كارهام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند . نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود. و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم . ضربه اي به شيشه ماشين ، من رو به خودم آورد . يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين مي زد . شيشه رو پايين دادم : گفت گواهينامه..... منم كه گواهي نامه نداشتم . ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم . البته ايندفعه با يد كمي پياز داغ بيشتر ميكردم .در حاليكه طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست . الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم . همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش ....... بعد كارت شناسايي راديو و تلويزيون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با ديدن كارت دست و پاش شل شد و گفت : آخه بد جايي واسادين . بعد گفت : پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس داد و يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه .... عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميذاشتي آب ميشد . چه برسه به يه سروان ...... چند دقيقه اي طول كشيد ، تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه مي كشه .


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:48 | نویسنده : کاتب |

فصل پنجم : خواجه  حافظ



با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتم . البته بدون اغراق با جون كندن. يواش يواش بوي عيد داشت ميومد . توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم . يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بودمدتي بود ازش دوري مي كردم . دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود ، اگه يكم دور و ور من مي گشت ، متوجه ماجرا مي شد . از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره . عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه . عا لم و آدم دنيا مي فهميدن . اما بالا خره اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاد . تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم . اون قدر به پرو پاي من پيچيد تا ته و توي ماجرا رو در آورد. ديكه كاريش نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد و مردونه فعلا به كسي چيزي نگه . اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش . من و نازنين هم با هزار كلك و حقه به ملاقاتهاي پنهوني خودمون ادامه داديم تا پايان هفته اول عيد ........ اما چشمت روز بد نبينه ، روز نهم فروردين بود من براي ديدن نازنين رفته بودم . بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام و عليك كوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به روي خودم نياوردم . چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارد اتاق شد . دوباره سلام كردم . يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيش نمي بره ............ پرسيدم : اتفاقي افتاده ؟ مادرم نگاه معني داري به من كرد وگفت : اينو از شما بايد پرسيد . من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چيكاره ام كه بايد از من پرسيد. با لحن طعنه آميزي گفت : عاشق عزيزم ، عاشق ...... اينو كه گفت ، وارفتم . فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده . يه مكث كوتاه كردم ، نمي دونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده . . واسه همين گفتم گناه كردم ؟ مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي ..... بعد با لحني عصبي ادامه داد : اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان را بدهيد. منتظرتان هستند . سرم گيج افتاد . نشستم رو تخت ..... مادرم بي اعتناء به من ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جواب پس مي ده . اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم : مگه ما چيكار كرديم .......... مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديم .......... خوب عاشق هم شديم ..................... مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم ............. و همزمان اشك از چشمام جاري شد . مادرم در حاليكه سعي مي كرد ، نشون بده هنوز عصبانيه اومد چند تا آروم تو پشت من زد و گفت : بلند شو خرس گنده . مرد كه گريه نمي كنه . خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه ..... حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت به داد نازنين بيچاره برسيم . اين رو گفت و اضافه كرد : من ميرم آماده بشم . قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا . گفت : همه فهميدن ، پسر خنگ ................... آخه تو نميدوني اين خواهر زاده خل و چل من ، دهنش چفت وبس درست و حسابي نداره ؟ بلافاصله پرسيدم : عصبانيه ؟


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:45 | نویسنده : کاتب |

فصل ششم : جواب  دایی رو  چی  بدم.

 

 

نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن . كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم مي زديم ، سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم و تو چشماي هم نگاه مي كرديم و چشمامون پر اشك مي شد . اما انگار لبهامون رو به هم دوخته بودن . حدود ساعت دو بود كه نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين . ميخواستن زجر كشمون كنن. مي دونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكله ، چه برسه به اون همه غذ ا . تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم . اما نسترن گفت : من بايد بمونم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم و به بابا گزارش بدم . گير داده بودن ، اونم سه پيچه . فرياد زدم : نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم . نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم . بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد و جلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم . بي اختيار دهنم رو باز كردم . واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم . منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم . يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر . هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود . نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته مي كرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين و گرنه من رو هم با غذا مي خوردين . من و نازنين بعد از دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خنده باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم . نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميآن دنبالتون . اين هم خوب بود و هم بد . خوب بود چونكه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما مي ديدن . تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم . دست نازنين رو گرفتم و به يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم و تا غروب با هم درد دل كرديم . با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتونند ما را پيدا كنند ، ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند . خيلي خشگ گفتند : وقتش رسيده . داريوش وچهار نفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند . اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند . هيچ جا رو نمي تونستم ببينم . راستش ترسيدم . اينكار خيلي غير عادي بود و اصلا منتظر چنين برخوردي نبودم . 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:40 | نویسنده : کاتب |

فصل هفتم : سکوتی که ته دل صخره ها روهم  می لرزونه



صبح ساعت شيش بود كه از خواب بيدارشدم . كمي خسته بودم . اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت . با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم . چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست . با همون لبخند گفت : سلام عزيزم . گفتم : سلام نازنينم . بلند شو كه بايد بري مدرسه .... لباش رو جمع كرد و گفت : من ميخوام پيش تو باشم نمي خوام برم مدرسه ....... دستي به موهاش كشيدم و نوازشش كردم . و گفتم : تو كه مي دوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن يكم دلخور شد اما پذيرفت . يه بوسه ديگه به لبهاش زدم و گفتم بلند شو خوشگلم ... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ، ديگه ساعت شش ونيم بود ، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ، دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود اداره صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد و آماده رفتن شديم . با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم . اين بار بدون ترس و لرز ، ماشين رو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، نازنين با ا فتخار و محكم , دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مي اومد . من زير چشمي مي ديدم . كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون مي دن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم . معاون مدرسه كه خانم خوشتيپ و فهميده اي بنظر مي رسيد و براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود , وقتي رسيديم دم در, خنده اي كرد و گفت : خب .... خب .... پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت . بعد رو نازنين كرد و ادامه داد : بالاخره كار خودت رو كردي بلا ؟........ نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد . خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت : سلام رمئو .... دست دادم و گفتم : ببخشيد بنده بايد عرض ادب مي كردم . بشدت تعجب كرده بودم........ من رو مي شناخت ، خيلي هم خوب مي شناخت . از حركاتش معلوم بودگفت : بالاخره بدستت آورد . گيج شده بودم . متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه ، تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته ، كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده ........ احمد فلان .... احمد بيسار ....... احمد اينكار رو كرد ........ احمد اونكار رو كرد ........... خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد ، حضرتعالي ........ شرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبت ........ خانم جهانشاهي رو به نازنين كرد و گفت خب چه خبر ؟


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:37 | نویسنده : کاتب |

 فصل هشتم : امامزاده صالح

  

 

بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنهوقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود . فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش بگيرم . نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته . تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا . نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت : از تو جهازم آوردم كاملا" اندازه ام بود . گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزيز دلم . مي دونستم آخرش مال خودم مي شي . بهم الهام شده بودكار هاي نازنين برام هر لحظه غافل گير كننده بود . اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم . لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم . و اين مطلب اون رو برام عزيز تر و دوست داشتني تر مي كردبهر صورت رفتم حموم ، فكر ميكنم يك ساعتي شد وان رو پر آبگرم كردم و توش دراز كشيدم . وقتي اومدم بيرون نازنين كه رفته بود حمام پايين و دوش گرفته بود , اومد بود بالا...... دنبال من ، خبر داد كه دايي اومده ....... خودم رو خشك كردم ، نازنين هم موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد. با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه كراوات رو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردمو لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك . نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ، گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالا كه اينطور شد منم لباس نامزديم رو مي پوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد ، لباس قبلي هاش و در آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد . 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:32 | نویسنده : کاتب |

فصل نهم : فرشته

 


صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم . بايد كمي به وضع موهام مي رسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم ، آرايشگاهش توي ميدون ونك بود . خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و حسابي خودم ساختم . وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم . آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت . سلام كردم .

جواب بلند بالايي داد و گفت : به.... به شاه دوماد ................. بي معرفت ...... يواشكي و......... بي سر وصدا ....... باشه.... باشه ....... 

حسابي داغ كرده بودم....... تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم ، ....... گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله

گفت : شوخي كردم پسرم .... خوشبخت باشي ....... خيلي خوشحال شدم ، شنيدم ........

 تشكر كردم و گفتم : ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست ؟

گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست ....

چند لحظه گوشي رو نگهدار ......... بعد از مدت كوتاهي ‌،‌ آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشت تلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس ..... 

گفتم : بازرس كيه ، منم آقاي ضرغامي ...... 

عصباني گفت : اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم .......... 

گفتم : چيه؟

گفت : اين حيدري ...... بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه........ دوييدم ....... گفتم چي شده ؟!!!!!!! يك بلايي سرش بيارم كه مرغا كه هيچي..... مرغانه هام به حالش گريه كنن ..... بعد ادامه داد : خوب .......... خوبي پسر؟...... 

گفتم : ممنون ......

 گفت : بگو .... چيكار داري؟ ..... 

گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدين ؟

گفت : دور از جون شما من غلط كرده باشم ......... كار اون پسر خاله خوش چونه خودتون .......... مَعرف حضورتون كه هستن ؟.......

 گفتم: ب.......ل......ه.


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:28 | نویسنده : کاتب |

فصل دهم : فرشته و آرام دوستانی خوب برای نازنین



چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟ گ

فتم : بازم عاشق و معشوق .............

خنديد و گفت : نه جدي ؟

گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي .........

لبخندي زد و دوباره ماچم كرد و گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نمي شم . نفست كه بهم مي خوره زنده مي شم ...... جون مي گيرم ...... سبك مي شم و مي خوام پرواز كنم ...... 

اونو بوسيدم و راه افتادم . 

پرسيد : كجا ؟

گفتم : بازارچه صفويه ؟

گفت : اونجا براي چي؟

جواب دادم : براي خريد . عزيزم ....، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها ....... يادت رفته ؟ ........ 

گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم . 

گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد . يه چيز مناسب اين روز بپوشيم ......... ديگه چيزي نگفت .............. حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت سه و نيم بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم . رستوران و ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما  سمت جنوب خيابون عباس آباد قرار داشت . خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم . وقتي وارد شديم. دوستم سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته و تو فكرِ ..... مدتي بود با هم حرف نمي زديم....به همين دليل به طرف ديگه سالن رفته و پشت يه ميز نشستيم . دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد . فوري سر ميز ما اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دو تا قهوه برامون بيارن .

 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:18 | نویسنده : کاتب |

فصل يازدهم : رقیبی بنام سحر

 

 

 ماشينم رو ميخواستم عوض كنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت . يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروشش . باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديمجگوار آبي متاليك ، سند دست اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود . چشمم رو گرفت ....... به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست . مي خوامش.......كارش رو تموم كن ......... گفت براي فردا قرارش رو مي زارمگفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط مي خوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشهگفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي مي تونم الان رديف كنم ماشينو ببريگفتم : مي شه گفت آره ....... صبر كن ........رفت دفتر انبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه .....مي تونيم ببريم. فردا ساعت ۱۱ صبح تو محضر ِ اول خيابون نياوران قرار گذاشتم ، براي سند زدن . ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برمسوار شدم و به طرف كارواش ِ سر ظفر رفتم . تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بگيره. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت . دلم مي خواست فقط ساعتها وايسم و نيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم . دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين با چند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه مي كرد . جلوي پاش ترمز كردم . چون نميدونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود . روش رو برگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي ؟ صداي منو كه شنيد ، برگشت و گفت : عزيزم تويي ........... بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند . خداحافظي كرد و سوار شد . ذوق زده پرسيد مال كيه ؟ گفتم : مال تو.............. گغت : نه ........ جدي ؟ ............... گفتم : خريدمش ............. .چطوره ؟............... گفت : خيلي قشنگه ......... نه .... معركه است ......... گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش ............ گفت : ممنونم ............ به خاطر همه چي ............... گفتم : خب چيكار كنيم ؟ گفت : ميشه يه سر بريم خونه ما ؟ .............. گفتم : چرا نشه......... بريم . دور زدم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ، كه رو به كوچه باز مي شد . به دماغم خورد . نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديم .......... كاري كه نداري؟ ........ دير كه نميشه ؟ ................. گفتم : نه برنامه خاصي نداريم ......... گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا ........... و از ماشين پياده شد .............. منم ماشين رو پارك كردم و وارد خونه شدم . 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:13 | نویسنده : کاتب |

فصل دوازدهم : سرویس برلیان


ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله فرشته و آرام هم پيدا شد . يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست فرشته بود و محكم چسبيده بودش ....... نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد ........ خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن . به فرشته : گفتم اين چيه دستت گرفتي ..... دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف . همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب . نشستيم و آرام ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و فرشته ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند ........ پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود ......... نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه فرشته جون ........ آرام پريد وسط حرفش و گفت : عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند . ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمون برديم خونه ....... چون مي دونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست ....... الان هم آورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم ......... فرشته گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگيريم ........ همه زدند زير خنده ........ من گفتم : از كجا معلوم قبلاً اين كار رو نكرده باشين ......... حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شدفرشته ، آرام و عشقم نازنين ........ گفتم : نازنين ..... تو هم ........ نازنين جواب داد : من عاشقتم ..... ديونتم ...... واسه ات مي ميرم ....... اما نبايد به آبجي فرشته و آرام از اين حرفا بزني ....... و اينبار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم . دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم و اعلام پشيماني و ندامت كردم ...... و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم همه عليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت . و فرشته ، آرام و نازنين مشغول باز كردن بسته ها شدند . هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنج پهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر........ 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:9 | نویسنده : کاتب |

فصل سيزدهم : درس ...... درس ...... باز هم درس

 

 

دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد . خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد . سمتش بره ، سريدار مدرسه و اين همه جذبه ....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت : خوشت باشه پدر ....... مراقب عروست باش .............. مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره ............. مي فهمي پدر ؟ گفتم : بله مش كريم ........ جعبه شيريني هايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم : يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن ....... گفت : خوب كاري كردي پدر...... پدر تكيه كلامش بود . .......... و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن ........... جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن ...... گفتم : معلومه ديگه ........ منم چون مي دونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم . خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه مي رفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه بود . پس پي دويست ، سيصد تا روبوسي رو به تنم ماليده بودم . وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند ..............شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط مي خنديدم ......................... با يه حساب سر انگشتي هر كسي مي فهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن بر نميآم. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود . بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم ............. در اين زمان آقاي گيو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد ...... دومتر و ده قد ............ يكصدو سي كيلو وزن ................ و يك سبيل پر پشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد ........... بچه ها درعين حال كه ازش حساب ميبردن ، اماعاشقش بودن ............... پشت ظاهر خشن و پر صلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت ............ همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود ........... تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود ............. امكانات كلاسي ........ وسايل و تجهيزات ورزشي ................ امكانات و وسايل هنري ......... همه چيز ودر حد بهترين ها ................ بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه ......... لباس و لوازم التحرير و مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون مي بره .............. بهر صورت با نمايان شدن آقاي گيوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد ......... من رو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم ........ قاطي خروس ها شدي ......... آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن ......... به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو ............. جلو اومد و شروع كرد صورت منو چلپ و چلوپ ماچ كردن . بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه .... به مرگ اين رفيعي ......... در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزش مون داشت از در ساختمان بيرون ميومد ........ بيا خودش هم پيداش شد رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم ....... وقتي تو رو ميبينم . خوشحال ميشم . 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:7 | نویسنده : کاتب |

فصل چهاردهم – بازهم سحر

 

 

جدي تر از ما آرام ، فرشته ، سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، فرشته و آرام براي اينكه همشاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ، شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن . بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد . بچه ها همه كارهاي لازم از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه غذايي رو خيلي دقيق و عالي به انجام رسونده بودند . پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت ...... اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبم در آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج ميشدم ، گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم ........ باز بابت همه چي ممنونم . قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........ اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده ............ گفتم : مگه يه مشتري چند بار تو زدگيش عروسي مي كنه ......... اينم شيريني ناقابل عروسي ما . با من روبوس كرد و گفت : دم شما گرم . سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد زيبا تر از قبل به نظرم مي رسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود . به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............ نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............ چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيان كرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم . در حاليكه درونم استرس ايجاد مي كرد، با لبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ...... اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي ....... تو جواهر يكي يكدونه من ................ با ناز گفت : چي گفتي عزيز دل من ........... 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:4 | نویسنده : کاتب |

فصل پانزدهم : معجزه عشق

 

 

روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت رو پشت سر ميذاشتيم ...... در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديمطبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم. يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار مي شدبالاخره زمان آزمون از راه رسيد .......... من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه مي بردم و توي ماشين مي نشستم و مشغول مرور درسهام مي شدم تا اون كارش تموم بشه . بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه ........... پايان امتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود . صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانواده هايشان مثل مور و ملخ از سررو كله خانم جانشاهي بالا مي رفتن . با ورود ما يك مرتبه همه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال , دست و پاشكسته مارو به خونواده هاشون معرفي ميكردن . دور تا دور ما شده بودن دختراي شيطون بازيگوشي كه موج شادي رو مي شد . توي چشماشون ديد . پدر و مادر ها هم به اونا پيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجراي ما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود . ديگه كم كم داشتيم گيج مي شدم كه خانم جهانشاهي به دادمون رسيد . گفت بچه ها ساكت باشين ....... آروم .............. گوش كنين ......... بچه ها و والدين با هم ساكت شدن ....... خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كرد و گفت : بيا دخترم كارنامه تو بگير ........... نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهي گرفت . سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد ........... صدا از نداي كسي در نمي اومد. صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم ........ تو دلم دعا كردم كه نازنين ............ ناگهان نازنين جيغي كشيد ............ قلبم داشت مي ايستاد . به طرفش دويدم . صورتش سرخ شده بود........ خون زير پوستش دويده بود....... در حاليكه مي شد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون كارنامه اش را به طرف من دراز كرد .......... مضطرب اونو گرفتم .............. ق


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:2 | نویسنده : کاتب |

فصل شانزدهم : شمال

 

 

هوا هنوز كاملا روشن بود . اف اف خونه فرشته رو فشار دادم . ازپشت اف اف گفت : كيه؟.......... گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد ....... مي خواي كي باشه ؟............... خب منم ديگه......... گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد . در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو .......... نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟ ............... دلم براتون تنگ شده بود............ در حاليكه وارد اتاق پذيرايي مي شديم ...... جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم ....... برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام گفتم : سلام ............... گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مي اندازي وسط ....... گفتم : مي خواستم................ وسط حرفم اومد و گفت : ساكت ............... حرف نباشه ........ مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن.......... مظلومانه گفتم : چشم .................. گفت : آهان حالا شدي بچه خوب ......... بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟ نازنين جواب داد : والا آبجي فرشته راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم ....... نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي ......... آخه ما بايد درس مي خونديم براي امتحانات ...... بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت : تازه يه خبر خوش براتون دارم ........ فرشته دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم ......... نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم ........... همه نمره هام بيست شد ........ همه درسام .......... فرشته در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت : ............ آقرين ..... آفرين .......... نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم ............. اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم ........ 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:55 | نویسنده : کاتب |

فصل هفدهم : حفیفت

  

 

تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم ....... دلم نمي خواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه , كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكرده تيره گي خاطر بشه .......... واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم مي خوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت مي خوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم ......... نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم ........ بگو ..... من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم مي بينيم جابجا كنم . نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ........... به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه .............. گفت : به چي فكر ميكني ؟ ........... جواب دادم : به تو ............. خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشستگفت : خب من سرا پا گوشم ......... سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه مي خوام بهت بگم در مورد سحر ه ................. انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد .......... و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو مي دونم ......... يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد ....... گفتم : چي؟ ......... شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو مي دونم ............. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار ، كار داريوش ِ .......... اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره ............ گيج شده بودم .............. مبهوت به دهن نازنين نگاه مي كردم ............... نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : مي دونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده مي گردي .......... و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده , بزغاله معروف داريوشه ........... هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم ......... گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص ميدم .......... در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره ........ تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نمي تونم تو اون حالت درست رانندگي كنم .......... نزديك يه رستوران بوديم آروم كشيدم كنار و تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم ، سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم .......... نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:52 | نویسنده : کاتب |

فصل هيجدهم : مراسم ویژه

 

 

روزها يكي بعد از ديگري مي گذشت و روز اعلام نتايج امتحانات نهايي نزديك تر مي شد . بالاخره روز موعود فرا رسيد . شب خونه دايي اينا بوديم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنين رو صدا كردم ........ نازنين از جاش بلند شد و گفت : به به سحر خيز شدي ..........كجا ايشالله ؟...... گفتم : جايي كار دارم و بعد هم بايد يه سر برم دبيرستان ....... امروز نتايج رو اعلام مي كنن . گفت : تنها تنها ؟............ گفتم : نه عزيزم ، واسه همين صدات كردم . بلند شد و اومد طرفم ، بغلم كرد و گفت : راستش من امروز با آرام و فرشته و سحر قرار دارم .مي خوايم با هم بريم خريد ....... البته اگه همسر عزيزم اجازه بده ......... گفتم : خواهش مي كنم عزيز دلم اجازه من هم دست شماست ........ اما فكر مي كردم شايد دوست داشته باشي با من بياي . نازنين جواب داد : مي دوني خيلي دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نمي تونم كاري بكنم . گفتم : باشه هر جور كه صلاح مي دوني عمل كن . من رو بوسيد و گفت : من از نتيجه مطمئن هستم . بنابر اين اصلا عجله اي ندارم . بعد بلند شد و با هم به طبقه پايين رفتيم ....... كنار من نشست صبحانه مختصري خوردم و آماده حركت شدم . پرسيد اگه نظرم عوض شد چه ساعتي ميري مدرسه كه منم از بچه ها خواهش كنم منو بيارن اونجا ....... گفتم : حدودساعت يازده تا يازده و نيم . گفت : باشه ..... ببينم چي ميشه ....... خداحافظي كردم و از خونه خارج شدم ....... چند تا كار بود كه بايد انجام مي دادم از جمله اينكه سري مي زدم ميدون ارگ و به يكي از بچه هاي راديو كه مشكلي پيدا كرده بود و از من كمك خواسته بود كمي پول مي دادم . بنده خدا پدرش دچار بيماري سختي شده بود و كارش به بيمارستان كشيده بود . من مي دونستم چون تازه ازدواج كرده..... دستش خاليه واسه همين بهش قول داده بودم يكم پول قرض بدم بنا براين سر راه به بانك رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت كردم و بعد از انجام كاراي ديگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت يازده و بيست دقيقه بود كه به مدرسه رسيدم. تك و توك بچه ها تو حياط بودن ، من به طرف دفتر رفتم........ آقاي ضرغامي رو ديدم .......... تا چشمش به من افتاد بي سلام و عليك گفت : برو دفتر آقاي ديو سالار . نگران شدم سريعا خودم رو به دفتر آقاي مدير رسوندم و در زدم . آقاي ديوسالار گفت بفرماييد تو.......... وارد شدم .........


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:50 | نویسنده : کاتب |

فصل نوزدهم : بورس تحصیلی

 

براي انجام كارهاي استخدام ، مدركم رو به قسمت كارگزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند . به همين دليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد . اما در مورد حضور در دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم . راستش يكم دمق شدم ............. داشتم فكر مي كردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوان سهميه سازماني وارد دانشكده نكن . بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر مي كردم ............. مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده در رايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده ام گذاشته مي شد انجام مي دادم . هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا اين وضعيت رسمي تر شده بود . يه روز بچه هاي كار گزيني خبر دادند كه يه حكم برام اومده و بايد برم كارگزيني و ضمن دادن رسيد اونو تحويل بگيرم . به كار گزيني رفتم و بعد از امضاي دو تا دفتر نامه اي رو به من تحويل دادند . با كنجكاوي در پاكت رو باز كردم. نامه از طرف دفتر رييس سازمان بود . نامه رو باز كردم و خوندم. تو نامه شته بود . جناب آقاي احمد تهراني با توجه به فرمان اعليحضرت مبني بر شناسايي جوانان مستعد ايران و اعزام آنان به كشور هاي صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمي و دانش فني كشور و توسعه و پيشرفت اين سرزمين كهن و با توجه به نياز هاي سازمان بدينوسيله به شما ابلاغ مي گردد كه از تاريخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي بعنوان دانشجوي بورسيه دولت ايران در دانشكده هنرهاي دراماتيك پاريس آغاز به تحصيل خواهيد نمود بديهي است كليه امكانات مورد نياز شما از طريق دفتر سازمان در پاريس تدارك ديده شده است. دفتر رياست سازمان هيجدهم تير ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي باورم نمي شد ................ سرم گيج افتاد .............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:47 | نویسنده : کاتب |

فصل بيستم : اینجا پاریس

 

 

پس بايد مقدمات سفر رو آماده مي كردم . بعد از انجام هماهنگي هاي لازم و طي مراحل اداري ، پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سيصدو پنجاه و پنج شاهنشاهي به اتفاق نازنين و بابا به طرف پاريس پرواز كرديم . ساعت چهار بعد از ظهر بود كه هواپيما در فرودگاه شارل دوگل پاريس به زمين نشست . در فرودگاه بهروز ، يكي از رفقام كه از طرف سازمان سال گذشته بورس گرفته و به پاريس اومده بود ، به استقبالمون اومد و مارو به هتلي كه رزرو كرده بودبرد و ................... و براي استراحتي كوتاه تنها گذاشت . بعد از استقرار تو هتل و يك استراحت دو ، سه ساعته بهروز دوباره به سراغمون اومد وبراي خوردن شام مارو به رستوراني تو منطقه شانزه ليزه برد.. خيابون شانزه ليزه با مراكز خريد بزرگ و شيكش .............، زير نور چراغهاي رنگارنگ ،............. زيبا و باشكوه ................ چشم هر بيننده اي رو نوازش ميكرد .................. بعد از صرف شام تصميم گرفتيم كمي قدم بزنيم ................... پس ، از رستوران خارج شديم و قدم زنان به طرف مراكز خريد رفتيمويترين فروشگاه ها ، نگاه عابرين رو ، با هر سليقه اي به سمت خودش مي كشيد . چشمم به يه عطر فروشي افتاد................... در حاليكه بابا و بهروز سر گرم گفتگو در مورد محله هاي مناسب براي تهيه خانه بمنظور استقرار من بودند دست نازنين رو گرفتم و به داخل فروشگاه رفتيم . بوي عطر هاي محتلف فضاي داخل مغازه رو پر كرده بود ............ آدم احساس مي كرد همه گلهاي معطر بهشتي رو اونجا جمع كردن . من و فرشته كوچيكم دست در دست هم به شيشه هاي ظريف و قشنگي كه مملو از مايعات معطر بود نگاه مي كرديم . فروشنده اي بسيار زيبا و مودب به سمت ما اومد و به فرانسوي از ما پرسيد : كمكي مي تونه به ما بكنه ....... با چند كلمه اي دست و پا شيكسته حاليش كردم ، براي نازنينم يه هديه خوب مي خوام . ما رو به سمتي برد و شروع كرد به ارائه انواع مناسب عطر ، بالاخره نازنين يكيش رو انتخاب كرد و خريديم و فروشنده با سليقه تمام بسته بنديش كرد و به من داد . من با يك پوزيسيون رمانتيك به طرف نازنين برگشتم و در حاليكه به حالت زانو زده در اومده بودم ......... اون بسته رو به نازنين تقديم كردم ............. فروشنده كه خانمي بيست يكي دو ساله بود . از اين كار من خيلي خوشش اومد و يه شاخه گل سرخ به من داد تا همراه هديه به نازنين بدم ............ نازنين در حاليكه خنده اي شيرين روي لب داشت به من نزديك شد و گونه من رو بوسيد و گفت : مقسي بوكو موسيو ......... و اضافه كرد ........احمد خيلي دوستت دارم . من هم بوسهُ كوتاهي از لباش گرفتم ................ و گفتم : تو همه هستي من هستي ..............همه هستي من........ از مغازه زديم بيرون. بابا اينا اونقدر غرق بحث بودن كه متوجه غيبت ما نشده و همينجور قدم زنان راه خودشون رو ادامه داده بودنخودمون رو به اونا رسونديم و پس از ساعتي به هتل رفتيم . بايد استراحت مي كرديم ............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:45 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست ويكم – دوباره سحر

 

 

به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم ............... توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم ............. خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو ........... و در رو باز كرد ............. حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم .......... سوار شدم ............ خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم .......... بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد ....... من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم ........ به افكار عميق خودم فرو رفتم ............... خيلي دلم مي خواست بدونم براي چي به فرانسه اومده ........... مي دونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نمي تونه تصادفي باشه .......... تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم . اگر قرار مي شد اينجا تمومش نكنم . هرگز نمي تونستم ....... به هدفم دست پيدا كنم .............. بعد از بيست دقيقه اي رانندگي تقريبا پاريس رو دور زده بود ................... گفتم : ميشه بپرسم كجا داريم مي ريم ............... جواب داد : الان ديگه مي رسيم ............. و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود ......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود‌ ، نگه داشت ............ نمي دونستم كجاييم ......... اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم ............ بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خوش آب و هوا و عيان نشين اطراف پاريسه ................ پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم ................. هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم ............. باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود .............. گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت ............. در يك لحظه هردو به حرف اومديم ............ .و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم .......... اما اين سكوت ......... زياد طولاني نشد ............. من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............ من نمي دونم تو چي فكر مي كني ، كه نمي خواهي دست از ...................... خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد ......... خواهش ميكنم گوش كن ......... حس عجيبي بهم دست داد .......... جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم ................ نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج مي زد ادامه داد : من از تو معذرت مي خوام ........ حق با تو ........... من اشتباه كردم ................. غافلگير شدم .......................


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:43 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست و دوم - سلام ایران

 

 

روز ها يكي بعد از ديگري مي ومدن و مي رفتن........... من و نازنين ، دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش مي كرديم تا به موفقيت هاي مورد نياز دست پيدا كنيم............. تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان .......... من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ، ‌تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم ........... .بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم .............. يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر مي گشتم ............. مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي مثل گذشته به راه بود ............ بخصوص كه من هم مدتي نبودم .................. بيشتر وقتمون توي اين مدت به مهموني بازي گذشت ............ نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد ........... اون علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسوي حرف ميزد ..... اون خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم................. همه چيز بر وفق مراد بود .................. آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه برگشتيم ......... به اتاقمون تو خونه دايي كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم ............. نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ،.......... همسرم ............. گفتم : جون دلم عزيزم .............. خنده اي كرد و گفت : مي خوام امشب ........... من رو بوسيد ............. و من هم اورا مي بوسيدم ................ در هم پيچيده شده بوديم و بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره زن و شوهر واقعي شديم .................. ما ديگه كاملا در هم گره خورده بوديم .................. صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من خوابه ............ آروم شروع كردم با موهاي مشكي و بلندش بازي كردن .............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:42 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست سوم : مهمان کوچولو

 

زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد .............. صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد ................ نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم .............. خوبي ؟ ............ چي ميگي؟ ............ گفت : سلام همسرم ........... سلام عزيزم ............. سلام بابا احمد .......... گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟ ......... آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم ................ پرسيدم : من ؟ .............. پاسخ داد : آره تو............... بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا مي شي ............... يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن ............ من دارم بابا مي شم ........... من دارم بابا مي شم ............... من دارم بابا مي شم .......... يه مرتبه داد كشيدم ......... .من دارم بابا مي شم ................ من دارم بابا مي شم ..................... نازنين ................ نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ........... نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم ............ من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي مي شيم ................... نمي دونستم چي بگم زبونم بند اومده بود..................... نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون مي آييم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم .................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي ............... در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه مي تونستم بشنوم ............... گفت : ناراحت نشدي ؟..................... گفتم : چرا بايد ناراحت بشم.................... گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم .............. گفتم : نه عزيزم................ اين يه خبر فوق العاده بود.................. راستي امتحانات چي شد ؟.......... گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته .............. و من دارم كارام رو مي كنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم .................... دلم برات يه ذره شده ..................... گفتم : منم همينطور.................... گفت : راستي ما فردا مي خوايم بريم شمال ....... واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه ................. وضع خطوط تلفن تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال مي رفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع مي شد ............. گفتم : حالا چند روزه مي رين ؟ گفت : سه چهار روزه............... جات خيلي خاليه .............. همه هستن ............ همهّ ........ همه ............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:39 | نویسنده : کاتب |

 

فصل 24 : تقدیر

بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم ............ زنگ مي زدم هيشكي جواب نمي داد .............. با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن ............. از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود ............. اما بايد به دانشكده ميرفتم.................. بايد كار هام رو سرو سامون مي دادم ، چون وقتي نازنين مي اومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم مي بودم ........... نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر ............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون............... نمي دونم چرا ......................... كمي جا خوردم .............. اما به روي خودم نياوردم ............ براي خريد به چند فروشگاه سر زدم .........هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم ............ اما چون تعداد كسايي كه مي اومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم ............... از مواد خوراكي گرفته تا وسايل خواب ....... بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه بر گشتم ................... حس بدي داشتم ..................... اصلا حالم خوب نبود ........... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم ................. همين كار رو كردم .............. يك ساعتي زير دوش آب سرد ايستادم .......... حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون ............ داشتم كفشم رو مي پوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد ............... .به طرف در رفتم و در رو باز كردم .............. سحر پشت در بود ............... ترس ورم داشت ............... صورتش مثل گچ سفيد شده بود ............ با ترس پرسيدم : چي شده ؟ .............. نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد................ بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم .............. با تعجب فرشته و داريوش رو ديدم ................ اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن ............... با التماس گفتم چي شده ؟ .................. اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ........... خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ........... داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و فرشته هم داخل شدن و دست ديگرم رو گرفتن ............. گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ؟ ............ سحر وفرشته زدن زير گريه ............ يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟ ................ هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم ............... دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف بزني ؟................. اونم به گريه افتاد ، همين جور كه گريه مي كرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : نا......ز...... نين ......... مثل ِِ منگ ها نگاهش كردم و با التماس و بغض گفتم : نازنين چي ؟ .............. در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد ................... ديگه چيزي نفهميدم ................. نازنين در روز بيست و ششم خرداد ماه هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد . در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد . سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد . اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست

روحشان شاد 

 

 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:35 | نویسنده : کاتب |

داستان چهاردهم : آتلیه

 

 

راس ساعت رسیدیم به آتلیه و بلافاصله با استقبال گرم خانم هونکه روبرو شدیم. خیلی خوشحال بود و این رو کاملا میشد توی صورتش احساس کرد .....

خانم هونکه یکی از نقاشان معروف معاصر آیمان هست ک ه نمایشگاه های زیادی در  سطح آلمان ، اروپا و کانادا و آمریکا برگزار کرده. یکی از خصیصه های بارز اون که با افتخار هم اعلام می کرد این بود که  در خلق آثارش از نقاشی های کودکان الهام می گیره و تلاش می کنه با نزدیک شده به ذهن صاف و بی غل وغش کودکانه آثارش روبوجود بیاره .

در ایران برنامه ریزی کرده بودم که یک مسابقه نقاشی با موضوع کتاب یار مهربان برگزار و آثار برتر رو در قالب یک کتاب و چاپ کارت پستال به فرانکفورت ببرم. فریده که از این موضوع با خبر بود ماجرا را برای خانم هونکه که دوستش بود تعریف می کنه . خانم هونکه پیشنهاد میده که موسسه او،  این مسابقه رو همزمان در آلمان هم برگزار کنه و به برندگان در دو کشور جوایزی اعطا بشه. فریده این موضوع رو به من اطلاع داد و فکر کردم میتونه کار جالبی باشه . پس این پیشنهاد رو پذیرفتم.

با ارسال نقاشی های بچه به آلمان پیش از شروع نمایشگاه و خانم هونکه فرصتی حدود بیست روزه داشت تا همرا با چند متخصص به ارزیابی اولیه  نقاشی های بچه های ایان و آلمان بپردازه ....... نکته جالب این بود. بدون فوت وقت من را به کنار  میز بزرگی که نقاشی های منتخب در گزینش اول روش چیده شده بود برد.......

با کمال تعجب متوجه شدم هیچ نقاشی به جز آثار بچه های ایران روی میز نیست ........ سوال کردم نقاشی های بچه های آلمان چی؟

پاسخ داد : توی صد نقاشی اول هیچ نقاشی از آلمان نتوانسته جایی بخود اختصاص بده . تنها در صدتای دوم اونهم هم اواخر لیست دو نقاشی آلمانی هست ........

گفتم : خب اینکه نمیشه ........ داور ها .......

گفت: توی کارشون حرفه ای و بی طرف هستند وصد البته هم آلمانی .......

خواهش کردم در این نتیجه تجدید نظر کنید ...... جواب داد: این نتیجه کاملا عادلانه و دقیق هست.

بعد پرسید : تارا ...... یازده نقاشی داره که به ترتیب رتبه 1 تا یازده رو به خودش اختصاص داده ...... و ادامه داد ظاهرا فقط نه سال داره ..........

منظورش تارا دیهیمی بود . گفتم بله ...... نه ساله هست. با مداد شمعی نقاشی می کنه .

هونکه با هیجان گفت : فوق العاده است . بی شک یک نابغه نقاشی هست .......

حرفش رو تایی کردم گفتم : بطور کامل ، کارت  پستال های نقاشی های اون تا آخرین دونه توی نمایشگاه فروش رفت .

با نگرانی سوال کرد : یعنی چیزی برای مراسم ما نمونده ؟

گفتم : چرا تعداد هزار نسخه از تمام نقاشی های منتخب خودمون در ایران بصورت جداگانه مخصوص این مراسم چاپ شده و در ملاقات بعد به شما تحویل میدهم .

پرسید: و کار های تارا ؟!!!!!

گفتم : پستال تمام یازده تا نقاشی تارا موجود است ......

نفس راحتی کشید وگفت : خیالم جمع شد ..... و ادامه داد . به شما از همین الان عرض می کنم. تارا نفر اول این مسابقه با رای قاطع تمام داوران هست .

حسن با شنیدن این حرفا حسابی حالش جا اومده بود. میشد غرور و افتخار را از ته چشماش خوند . بگونه ای که ماجرای پیرزن و برگ های زرد و خشک  رو کاملا از چهره و یادش شست وبرد . بعد از هماهنگی برنامه های فردا  به اتفاق فریده و حسن از آتلیه خارج شدیم و بسمت مدرسه گل بهار حرکت کردیم .


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:42 | نویسنده : کاتب |

 داستان سیزدهم : پیر زن همسایه

 

 

صبح با سرو صدایی که از بیرون خونه می اومد بیدار شدم. متوجه اعتراضات پیرزنی شدم ، که تند و عصبانی بزبان آلمانی حرف می زد.

سرد بود، لباس گرمی پوشیدم و رفتم دم در ، دیدم حسن آرام و خاموش ایستاده ، پیرزنی آلمانی حدود هفتاد ساله که خیلی زود متوجه شدم همسایه کناری اوناست ، دار با ناراحتی چیزهایی رو به حسن تذکر میده.بالاخره خسته شد وراهش را به سمت خونه خودش در پیش گرفت و دور شد.

حسن رو نگاه کردم ، لبخند تلخی زد و گفت: دیشب که در مورد کله سیاه ها گفتم برات.

پرسیدم : حالا چی حرفش چی بود؟

چند تا برگ زرد خشک شده را که توی باغچه خونه پیرزن افتاده بود نشون داد و گفت ادامه داد: میگفت : برگای خشک شده درخت خونه شما افتاده توی باغچه من !!!!!!!! .......

فکر کردم شوخی می کنه .... تبسمی کردم و گفتم : شوخی می کنی دیگه ؟!!!!!

با ناراحتی گفت : نه ......... کاملا جدی میگم .......

گفتم : یعنی چی؟ ...... خب فصل پاییز و باد میاد و برگا میرزه دیگه. اومدن و نیومدن باد و افتادن برگ درختا که دست تو نیست؟!!! ....... هست؟

حسن هر وقت ناراحت میشد و کاری از دستش بر نمی اومد . ابروهاش و جمع می کرد و میبرد بالا ...... و پاسخ داد : می گه باید پیش بینی می کردی و برگهای زرد درخت رو روز گذشته جدا می کردی .....

از یک طرف ناراحتی حسن اذیتم می کرد و از طرف دیگ خنده ام گرفته بود .

حسن در خالیکه بسمت دربر می گشت ، گفت : الان میام. داخل خونه شد و بعد از چند دقیقه با یک چنگک و خاک انداز دسته بلند برگشت. با احتیاط وارد محوطه چمن خونه پیرزن همسایه شد و برگهای  زرد و که تعدادشون حتی به ده تا هم نمی رسید . جمع کرد و با هم داخل خانه بر گشتیم . همزمان بارش برف هم شروع شد .

حسن گفت : فریده رفته سر کار و گلبهار رو هم رسونده مدرسه ، علی و محسن هم دانشگاه داشتن ،الان فقط من و تو خونه هستیم .  برو تا من صبحونه روآماده می کنم. دست وصورتت رو بشور و بیا ..... صبحونه رو با هم میزنیم و میریم بیرون گشتی توی شهر بزنیم.

ساعت یازده هم با فریده و خانم هونکه  قرار داری که میبرمت آتلیه اش . بشدت علاقمند هست که باهات ملاقات کنه .....

برای اینکه جو سنگین ماجرای برگ های خشک رو عوض کنم. گفتم : بابا اینجا هم خوشتیپی کار دست من داده .....

یواش لاله گوشم رو گرفت و بشوخی گفت : نه تو  دست بردار  نیستی.....  و ادامه داد اونا سرگرم  آماده سازی سالن نمایشگاه نقاشی ها و مراسم اعلام نتایج مسابقه هستن ، میخوان آخرین هماهنگی ها رو با تو انجام بدهند.

گوشم از تو دستش در آوردم و گفتم : چشم اوسا ...... رفتم که بیام بسمت دستشویی میهمان رفتم . وقتی بر گشتم بساط یک صبحانۀ مفصل پهن بود .

در حین خوردن صبحانه حسن مرتب از گذشته و خاطرات شیرینی که با هم داشتیم حرف میزد. که صد البته نشانه بارز دلتنگی او در کشور و فرهنگی غریبه است . که با روحیاتش سازگار نیست بود.

ساعت حدود نه ونیم بود که آماده بیرون رفتن شدیم. بارش برف شدید شده بود به همین دلیل  دوری توی شهر زدیم و نقاط دیدنی اونرو از توی ماشین بهم نشون داد . یک ربع به یازده به طرف محل آتلیه خانم هونکه حرکت کردیم.


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: نمایشگاه فرانکفورت 12 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:40 | نویسنده : کاتب |

داستان دوازدهم : کله سیاه

 

 

همه  رفتن خوابیدن ، چون بچه ها صبح زود باید می رفتن مدرسه و دانشگاه، فریده هم باید می رفت سر  کار ......... حسن  دوتا چایی داغ ریخت واومد کنار من روی تشکچه ها نشست ......... آهی کشید و گفت : بچه ها خیلی خوششون اومده از تو و کارات ،  میدونی اون عِرق و خون ایرونی شونرو به حرکت درآوردی ........ از همین الان ناراحت روز بر گشتن تو به ایران  هستن .......

دستش رو گرفتم و گفتم : حسن جوون اومدنی رفتنیه  ....... ولش کن غصه اش رو نخور ..... بزار تا هستیم  حالش رو ببریم....... و ادامه  دادم ؛  خب بگوببینم  ..... تو چطوری ، چیکار می کنی ؟

لحظه ای بفکر فرو رفت و گفت : زندگی ..... فقط روزها رو می گذرونیم ........ حال خوبی ندارم احمد ........ خیلی تحت  فشارم  ...... هنوز بعد از سالها نتونستم یه شغل مناسب پیدا کنم. واسه همین شبها می رم روی یه تاکسی بصورت کمکی کارمی کنم .......

گفتم : ولی حسن تو .......... نذاشت حرفمو ادامه بدم ......

گفت : آره من معاون مدیرکل  شرکت واحد  بودم ....... دهها  هزارکارمند وکارگر زیر دستم کارمی کردن ..... اما  اینجا  آلمانه ....... ما  هم  کله سیاه هستیم ........ اول وآخرش کله سیاهیم.

 گفتم : فریده چی ؟ 

جواب داد : فریده کارش خوبه ، ...... چون مددکاری خونده ، توی کمیساریای عالی پناهندگان کارمی کنه .........

پرسیدم : پس چرا امشب سرکار نرفتی ، ....

گفت : حالم  خوب نیست  چند   روزی مرخصی گرفتم که هم استراحت  بکنم ..... و هم تا هستی با هم  باشیم....... از این اتفاقات  خیلی خوب زیاد پیش نمی آد ............ 

پرسیدم : مطمئنی که فقط  به خاطر من اینکار رو نکردی ؟

دستش رو به علامت سوگند پیشاهنگی بالا برد و گفت : سوگند می خورم .......... البته اگر مریض هم نبودم با اومدن تو اینکار  رو می کردم .

پرسیدم : خوابت می آد ؟

گفت : نه ، من همیشه شیفت شب کار میکنم. و عادت کردم شبا نخوابم ، چطورمگه؟

جواب دادم: پس اگر موافقی ، گوشت ومرغها رو آماده کنیم ......

خندید و گفت : هنوزم  شیکمو و خوش سلیقه ای  ........  کباب و جوجه هایی رو که توی پلنگ چال با سیخ های تازه  دست ساز از شاخه های درخت انار درست می کردی ومی خوردیم نه من ، نه  فریده و نه حتی فهیمه هیچ کدوم یادمون نرفته ........

گفتم : نوستالوژی موستالوژی رو ولش کن ..... الان من اینجام و می خوام  تا هستم .......  چهار پنج کیلویی  اضافه  وزن  براتون درست کنم. بلند شدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وهمه وسایل لازم رو به سفرخونه آوردم تا فریده و بچه ها استراحت شون بهم نخوره .

تا  دو صبح  در حالیکه با کمک حسن گوشت و مرغها رو تیکه و آماده می کردیم حرف زدیم ..... از  همه در و همه جا  . بعد مرغهای تیکه شده  رو توی مخلوطی از آبلیمو،  پیاز ؛ زعفران، فلفل سیاه وقرمز و گوشتها رو بدون زعفران با همون  مواد توی دوتا  ظرف جدا گونه خوابوندمشون و گذاشتم گوشه یخچال و رفتیم خوابیدیم. توی رختخواب حدود نیم ساعت این دنده به اونده شدم و به حرفای حسن و فشاری که  تحمل می کرد فکرمی کردم.راستش نفهمیدم کی خوابم برد ....

 


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:39 | نویسنده : کاتب |

داستان یازدهم : کباب ماهی تابه ای

 

 

همه چیزایی رو که خریده  بودیم  جابجا کردیم واز فریده پرسیدم وسایل آشپز خونه هرکدوم جاش کجاست و دست بکار شدم.

 مقداری ازگوشت رو پیاز زدم و ورز دادم......

فریده گفت : من چیکار کنم .............

گفتم : تماشا .......

گفت  نه ، میخوام کمک کنم.  مثل قدیما ..........

گفتم : پس گوجه بشور و خورد کن .....

همین موقع  در زدن ............ نو بهاردویدودر رو باز کرد ............. از روی قیافه اش فهمیدم مهدی هست ...... وارد شد و دبه ماست رو به محسن  داد و بطرف اومد ........

بغلم کرد و بعد از سلام گفت: شنیدم کافه رو بهم ریختین ..... مثل قدیما .......

 گفتم : مثه  قدیما ........

گفت : خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم دارین میاین ...... خیلی حضورتون مهمه ..... بعدا" متوجه میشین ...... خوشحالم که اینجا  هستین .......... دستورتون هم اجرا شده ........... ماستش  چکیده کمی ترش با سبزجات  تازه داخلش ..... مو به مو

  تشکرکردم و گفتم : پس درست کردن دوغ هم با خودته  ...... رفتم پیلوت و دو تا تنگ بلور  گردن  باریک دوغی رو از توی بساط سفرخونه آوردم و دادم  دستش  و ادامه  دادم : هر  دو  لبالب  دوغ ......

گفت : به روی چشم ..... شام چیه  ؟

گفتم  : کباب  ماهی تابه ای ..........

با   هیجان گفت : بابا ایوالله ..... دمت گرم ............. و ادامه داد : توی ماشین  نون بربری تازه هم دارم

......... از محله ترک ها گرفتم .......

پرسیدم  پس  اینجور چیزا هم اینجا پیدا میشه ؟

گفت : نه زیاد  ولی اگر کسی بخواد میتونه پیدا کنه و........

گفتم : پس برسون  نون  بربری داغ رو ............ یه  کاسه آب  گرم  و ماهیتابه روی اجاق گاز ........... شروع کردم پهن کردن گوشت کف دستم ....... بچه ها از کنارم تکون نمی خوردن ....... من جالبترین جونوری بودم که به عمرشون دیده بودن ..... یه فیلم سینمایی کامل فارسی ..........

گوجه هایی رو که فریده خرد کرده بود آورد وگفت : چیکارش کنم ؟

 گفتم :  ببر بریز توی جیب  کاپشن مشکی من  ......

اونقدر جدی گفتم این حرف رو  که بچه ها  یهو چشماشون گرد شد .........

فریده گفت :  نمی شه مثه ....

نذاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم  : چرا ..... بزار روی میز کنار اجاق ........ و قاه قاه خندیدم .......

گفت: تنت میخاره دیگه........ گذشت و یه  فحش با حال لری داد و رفت ..... آخه اهل  بروجرده جد و آباء اش ازخوانین وملاکین بزرگ بروجرد بودن .........

کباب ها که آماده  شد ، همه رو کنار ماهیتابه جمع کردم ، بعد از نمک و فلفل  زدن به گوچه ها وهمزدنشون  ریختم توی ماهیتابه و  درش روگذاشتم ..........  مهدی هم دوتا  شیشه دوغ  و نون بربری هاروگذاشت روی میزغذا خوری  .....

به محسن  و علی  گفتم :  حالا  دیگه  نوبت  شماست ............ همه وسایل رو ببرید سفرخانه  حسن قلی خانی .........

مهدی پرسید  : جریان چیه ؟

محسن گفت: بیا عمو بریم نشونت بدم ..........

 ده  دقیقه بعد مشغول سرو کباب ماهیتابه ای سر سفره  خونه حسن قلیخانی بودم ........ همه بدون کلمه ای حرف مشغول خوردن  شدن ............ قیافه ها داد می زد ...... دارن  ..... مثه  خودم  کیف می کنن ............... وقتی شام تموم شد وضعیت سفره ،  آدم رو یاد صحنه پایانی جنگ واتر لو می انداخت ............... همه حسابی خود کشی کرده بودن .......... یه قطره دوغ  هم توی تنگ ها باقی نمونده  بود ..... از غذا  هم  که چه  عرض کنم ..............


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:36 | نویسنده : کاتب |

داستان دهم : نگاه  های متعجب فروشندگان

 

 

این اروپایی ها ، غذا خوردنشون که مثه آدم نیست ..... فکر کنم . با  یه وعده  غذای ما  ایرانیها سه تاشون می ترکن .......... همه  فروشنده ها هاج و واج  منو نیگا می کردن ..... پیاز ده کیلو، بادمجان  سه  کیلو ،  گل  کلم  سه عدد  بزرگ ، هویج  یک  کیلو ، سرکه  سه تا دبه ، گوجه فرنگی سه کیلو ،  خیار سه  کیلو ، گوشت چرخ کرده  سه کیلو، گوشت لخم  راسته سه  کیلو ، مرغ سه  عدد  خلاصه  همه بازار رو بهم  ریختم ..... حسن دوید اومد سراغم  گفت  :  احمد  چیکار می کنی ؟

گفتم :  این  چند روز  که من اینجا  هستم ، آشپز خودمم ..... مثل  قدیما....

حسن گفت :  ولی.....

کفتم : ولی و  اما .... چی .... ؟

حسن هم زمان با من گفت : نداریم ........  

گفتم .... همینه

فریده هم همین  زمان رسید و گفت :   احمد ......

 انگشتم  رو روی دماغم  گذاشتم و گفتم : هیس ....... برید ..... برید ، پی کارتون ........  دخالت  هم نکنین ........  و ادامه دادم  بار بی کیو که  دارین ؟

حسن گفت :  آره  ،   توی  حیاط پشت خونه .........

 گفتم  : خوبه ، زغال می خوام  برو بگیر ، فریده و  نو بهار رو هم فرستادم دنبال نخود  سیاه  ....... سرگرم خرید بقیه مایحتاج  شدم ................علی که بیشتراز محسن  من  رو می شناخت ، با لبخندی روی لب  منو تماشا  می کرد ..... گفتم علی جان  با  محسن  جون  اینا رو  ببرین بزارین  پشت  ماشین  بابا ......

علی چشمی گفت  و با اشاره به  محسن  همه وسایل  خریداری شده رو  به پشت  ماشین انتقال  دادن  .....

 بعد از  پایان  این کارها به  علی گفتم :علی جون ، کباب ترکی توی مترو فرانکفورت رو یادته؟ ....

 گفت: بله  عمو .....

گفتم :  لای اون  ماست  چکیده  می زدن ...... میدونی از کجا میشه  اون ماست  رو  پیدا کرد ؟ ........

علی گفت: من نمی دونم  اما عمو  مهدی حتما" می دونه چون با بچه های ترکه ساکن بن  دوسته و هرچی از اینجور  چیزا

 می خواد  از  اونا  تهیه  می کنه ................. اگه می خواین بهش  زنگ بزنم ،  بپرسم .

 گفتم  : زنگ  بزن  بگو من اومدم .... می خوام  ببینمش ، تا دو ساعت دیگه با ماست خودش رو  خونه معرفی کنه .......

گفت: چشم  الان  زنگ میزنم ......

 گفتم  : ببین  بگو  خیلی ماست  می خوایم ............ به اندازه یه  دبه  بزرگ ........اگر  کمی ترش هم باشه بهتره ، با  سبزی محلی توش .....

علی   گفت :   چشم و شروع کرد  به  شماره گرفتن

مهدی رو می شناختم ......... بچه بود زیاد می دیدمش ، وقتی می رفتم خونه  حسن اینا ...................... بچه خوبی بود ، منم  زیاد سربسرش میذاشتم ......... البته الان  دیگه باید پدرهم شده باشه ،  حدود سی و  دو ، سه سال باید  داشته باشه ........... بگذریم محسن گفت : عمو من چیکار کنم؟ .........

گفتم  :  عمو جون  دو باکس  آب بدون گاز می خوام ...... متوجه  شده بودم  ،  حسن اینا  از آب  گازدار استفاده  می کنن و من از  آب  گاز  دار خوشم  نمی اومد..... ادامه  دادم :  هرچی نگاه  کردم  ندیدم عمو .....

محسن گفت : می دونم کجا باید تهیه کنم ..... پرید  و به  چشم بهم  زدنی  با آب برگشت ..... و گذاشت پشت  ماشین .......

علی  گفت : عمو دیگه صندوق  جا نداره  ........

گفتم :  خریدمون  نموم  شد ............ حرکت  به سمت خونه

محسن گفت: عمو  قرار  شام  بریم  مک  دونالد ...........

گفتم : مک  دونالد و ولش کن  ...... امشب  مک عمو  شام  می خوریم .......... بابا اینا رو پیدا کنین  بریم به سمت خونه ...........هنوز  این  حرفم  تموم  نشده بود که حسن و فریده و  نوبهار با  زغال از راه رسیدن .......

 گفتم :  حسن  بزن بریم خونه  .........

حسن گفت : شام می خوایم بریم  رستوران مک دونالد........

گفتم : حسن   جان در حوزه  استحفاظی من  داری وارد میشی . یه  بار به زبون خوش بهتون  گفتم  تا زمانیکه من  اینجا هستم ..... رستوران فقط رستوران  مک  احمد ......... همین   و واسلام ...... بزن بریم تا اون روم بالا  نیومده .......

فریده  و حسن  یه نیگاهی  به  هم  کردن و فریده  نوک  انگشتش رو نشون داد و گفت:   اینقدر هم تغییر نکرده .........

حسن گفت : پس  بریم ........... تصمیم ها  گرفته شده ........... بچه ها زده  زیر خنده وهمه سوارشدیم  و رفتیم  بطرف خونه .


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:36 | نویسنده : کاتب |

داستان نهم : سفرخانه  در بن

 

 

در منچستر همه کارها  بخوبی پیش رفت  و  با  چانه  زنی های من موفق شدیم ماشین  الات را  با ده  در صد تخفیف  برای مجید  بخریم........ بعد  از  اتمام  معامله  با  مجید قرار گذاشتیم سه هفته بعد  در تهران همدیگر رو ببینیم. و  به  این ترتیب از او  جدا شده و با  یک  پرواز دوباره  به  آلمان  و البته این بار به شهر بن  بر گشتیم.

وقتی علی در خونه رو با کلیدش  باز کرد . حسن ، فریده و بچه ها که منتظر ما بودند ، خودشون رو به  در رسوندن و همانجا بازار  جیق و بغل وبوس داغ  شد.

بعد ازاحوالپرسی های پر هیجان به  اتاق نشیمن رفتیم و فریده قهوه وشیرینی  آورد . و ضمن  مرور خاطرات جوانی از اوضاع  واحوال امروز حرف زدیم. فریده خیلی از مریم و بچه ها  می پرسید و  متاسف بود چرا مریم را با خودم نیاوردم ....... منم  توضیح  دادم به  خاطر فشرده بودن برنامه ها درصورت آمدنش خیلی اذیت می شد. فریده قول گرفت در سفر بعدی  حتما"  باید مریم هم  دنبالم باشه..... منم قول  دادم

حسن گفت : راستی احمد  چمدون  و  بسته هات رو  گذاشتیم  توی پیلوت که مهمانسرای خونه ام هست.

گفتم : مگه  نگفتم اونا سوغاتی  های  شماست ..... چرا بازشون نکردین.

فریده جواب داد :  تو گفتی اما  ما  فکر کردیم  ، آخه این همه چیز  که  سوغاتی  نمی شه

جواب دادم :  می شه  خیلی  خوب هم  می شه ...... و ادامه  دادم  خیلی خب بریم  بازشون کنیم تا بهتون بگم چکار باید  بکنیم.

همه دسته  جمعی بطرف طبقه پایین رفتیم.

ضمن دیدن  سوئیت مهمان بسته ها رو یکی یکی باز کردم  و با  احتیاط چیزهای داخل  اونا رو درآوردم وکناری گذاشتم. چشمای حسن برق می زد.........رومیزی های ترمه ،  ظروف مسی تزیینی قدیمی شامل دو  سه  تا مجمعه با سایز های مختلف و غیره ، گلیم  های خوشگل  و رنگارنگ . یک قلیون تزئینی، قوری استکان نلبکی با طرح  ناصرالدین شاهی ،  چند  تا کوزه خوشگل گلی و بالاخره  یک  سماور زغالی آبکاری شده به همراه یک  انبر  مخصوص ،........... خلاصه ، بادوتا  پایه  تختی که توی  انبار  حسن پیدا کردم ظرف یک ساعت زیر زمین تبدیل شد به  یک  قهوخانه سنتی ایرونی ...... برای علی ، محسن  و نوبهارهم ، همه چیز  خیلی جالب  بود ....... حسن توی پوست خودش نمی گنجید پرید ومن رو دوباره  بغل کرد وسرش روگذاشت  روی شونم و من  بو  کرد ............. گفت  احمد بوی  خونه میدی ............ بوی ایران  میدی ...... با حضورت این عطر و بو،  توی همه  خونه  پیچیده ......

ماچش  کردم  و گفتم : خیلی دلم  براتون  تنگ شده  بود ........ اشگ  توی چشم  همه جمع  شده  بود .

فریده  برای  اینکه  فضا  عوض بشه  گفت: احمد این کوزه ها به چه  درد می خوره ؟..........

به شوخی گفتم : آوردم برای فرشته ، تا کوزه اش رو  عوض کنم ...... شنیدم هنوز شوهر نکرده .....

حسن زد  زیر خنده  و گفت :  نه  هنوز منتظرِ تو بری  خواستگاریش.......

فریده  یدونه زد تو پشت حسن و گفت : دست از  سر این  خواهر  بیچاره  من ور  نمی  دارین  شما  دوتا   ...... اسغفرالله .....

حسن  گفت  : مگه  دروغ  می گم.؟

 فریده گفت :  حسن  خجالت بکش ......

گفتم :  شوخی کردم بابا ...... ببینم  اینجا پیاز و بادنجان  و گل کلم پیدا میشه ....... یا نه ؟..... اینا رو  هم  باید  از  ایران  می  آوردم؟ ..........

فریده خندید و گفت:  اینا رو  واسه چی می  خوای  ؟......

 گفتم می خوام  براتون ترشی وشور بندازم ......... کوزه  ها رو  هم واسه  همین  آوردم ............

حسن  گفت : نه ..........

گفتم : چرا ............

گفت: نههههههههههههه ....... بگو  جون  تو

گفتم به  جون  تو ...... و ادامه  دادم  چند  وقته  یه  آبگوشت  سیر  با  ترشی نخوردین .........

حسن با ذوق جواب  داد : از   موقعی که  اومدیم  اینجا  ...........  و  ادامه  داد : به جون  خودم ........ مثه  همیشه  زدی تو  خال ............

نوبهار  همین  جور مات  و مبهوت  دهن  من و حسن  وفریده  رو نیگا  می کرد ......... متوجه  شده  بود خونه و بابا مامانش یه  جور دیگه شدن ......  واقعا" میشد  این تغییر و  توی چهره  شون دید  . پسرها هم این ماجرا  ها براشون جالب بود ..... اما  خود دار  تربودن .

هنوز  آفتاب  توی آسمون بود  ،  حسن پیشنهاد  داد، بریم  بازار و چیزهای  لازم  رو  بخریم  و شام  رو هم بخوریم  بر گردیم.

دسته جمعی راه  افتادیم  به طرف مرکز خرید ..........


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:35 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان – فصل هشتم

 

 

 

 

 

صفر انسان – فصل هشتم

 

 

 

ایزابلا داشت کمی اتاق پرفسور رو  مرتب می کرد .... پرده ها روکه معمولا بسته بود  کنار زد و پنجره های رو به  محوطه زیبای دانشکده رو باز کرد جریان هوای تازه و فرح بخش داخل  اتاق  جریان  پیداکرد. گلهای زیبایی رو که از گلخونه دانشگاه تهیه کرده بود توی گلدونها قرار داد و با سلیقه تمام  درگوشه و کنار اتاق گذاشت .......

 

دستگیره دراتاق چرخشی کرد و پرفسور با یه بغل کتاب وارد  شد .... بلافاصله بطرفش رفتم وکتابها رو از زیر بغلش گرفتم و روی میزگذاشتم . پرفسورعرق های صورتش رو پاک  کرد ونشست روی صندلی راحتی کنار میز.... ایزابلا لیوان را پرازآب کرد و داد دستش ، پرفسورتشکرکرد وتمام آب داخل لیوان رو لاجرعه سر کشید . داشتم کتابهایی روکه پرفسورآورده بود زیر رو می کردم  که پرفسور گفت چه خبر ؟ ..... چه کردید؟.....

 

پاسخ دادم : راستش گزارش مفصلی آماده کردیم ..... اما اگه موافق باشین  به اتفاق بریم نهاری بخوریم و درمورد مطالب جمع آوری شده هم صحبت کنیم ......

 

پرفسوربا خنده  گفت : خوبه...... موافقم ........مهمون  شرلوک هلمزهستیم دیگه ؟ ......

 

جواب دادم :  چراکه  نه ......... باعث افتخارمه ....

 

ایزابلا  گفت : پس اگر میشه  چلوکباب بخوریم ......

 

پرفسوربا تعجب پرسید :  چلو کباب .......

 

 بلافاصله  جواب دادم :  بله پرفسور ..... چلو کباب کوبیده فرد اعلای ایرونی .......

 

درحالیکه ذوق زده  بنظر می رسید گفت : با تعجب گفت : کجا ؟!!!!!!

 

جواب دادم :  تازگی یک رستوران  نزدیک دانشگاه بازشده که غذاهای صد درصد ایرونی می ده ..... با طعم کاملا مشابه رستوران های ایران ....... انگارتوی رستوران جوان  اول باغ سپهسالار هستی و داری چلوکباب کوبیده فرد اعلا ء می خوری.

 

پرفسور دستاش روبهم مالید وگفت: پس  چرا نشستین ؟..... بلندشین   بریم که بدجوری منو  هوایی کردین .....

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:55 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان – فصل هفتم

 

 

 بعد از  سه هفته کارمستمر وفشرده  روی مطالب مطرح شده درکتابهای مقدس مربوط  به  پیامبران سامی از یکسو  وکتب زرتشت پیامبر پارسی  به این نتیجه رسیدیم. که ازمنظر این ادیان انسان حداکثر بین 8 تا 12 هزار پیش درجایی خارج از کره زمین پدید آمده و  سپس به دلایلی که بیشتربه افسانه شبیه است تا یک دلیل متقن علمی ، به زمین انتقال داده شده که اصطلاحا" به  آن  هبوط انسان  اطلاق  میگردد .

از طرفی ایرادات بسیار گسترده و اساسی  به نظریه  تکاملی داروین  آنجا که به انسان می رسد وجود دارد . البته خود داروین هم به این مطلب کاملا"  اشراف داشته و برای پاسخگویی  کلی به آن  نظریه حلقه گمشده را به نظریه اصلی اضافه نموده است.

درمورد نظریه کتاب های آسمانی باید پذیرفت با پیداشدن فسیلهای دومیلیون ساله آدم وحوای حداکثر  دوازده هزار ساله  نمی توانند رشه اصلی انسان باشند.

نظریه داروین هم به دلیل جهش ناگهانی، غیرمعمول  ونامتعارف انسان نسبت به میمون و اعلام نیازبه یک حلقه گمشده واسط  ازحیض انتفاع ساقط می گردد.

اما یک نکته جالب که ازطرف ایزابلا مطرح شد ما رابه مسیری تازه کشوند.

ایزابلا گفت: فرض کن تاریخ 8 تا  12 هزار ساله را ازنظریه ادیان  حذف کنیم .اونوقت چه اتفاقی می افته ،

کمی فکر کردم و گفتم: انسان درجایی  بنام بهشت خلق ...... و ... سپس ......  به زمین منتقل شد  

ایزابلابازیرکیگفت:  واین یعنی ......./

مثل برق گرفته ها  گفتم :.......سناریویی بسیارنزدیک با نظریه انتقال  .......

ایزابلاگفت : دقیقا" ........

 بلافاصله یاد این شعرمولانا افتادم

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدایی ها شکایت می کند


کز نیستان تا مرا ببریده اند

در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

 

 اینجا بود که ایزابلا به نکته جالب دیگری اشاره کرد و آن این بود که : من توی یاداشتهای تو یه روزی با یک شعری ازمولانا  برکورد  کردم که بنظرمیرسید داره ازموجودات هوشمند درنگاط  دیگر دور از کره زمین صحبت می کرد.....

 

جمله ذرات عالم در نهان

با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم

با شما نامحرمان ما خامُشیم

 

یادم اومد گفتم درست  میگی درحقیقت این شرح یک آیه از قران است که میگه : "   يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ  "       همه تسبیح می کنند در آسمانها و زمین خداوند را ......

تسبیح یعنی ستودن ..... ستایش بدون تفکر و تعقل امکان پذیرنیست.پس نتیجه آنکه باید  موجودات  اندیشمند دیگری درسایرنقاط  فضا وجود داشته باشد............... و صد البته وجود دارد. دانشمندان علوم فضایی هم فرضیات متعدد و قابل درکی  دراین زمینه ارائه  کردند.

هم من و هم ایزابلا  این  حس را داشتیم که کم کم  به یک نتیجه خوب و جالب نزدیک می شیم ...

پس قرارشد مطالب روبصورت جامع تدوین وبا یک جمع بندی جهت ارائه به پروفسور آماده کنیم .

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:58 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان - فصل ششم :

 


دو روز آرام و بي هياهو رو در محيط جنگلي سر سبز و زيبا پشت سر گذاشتيم در حاليكه نقشه هاي زيادي براي آينده مون كشيديم.
البته اين به اين معني نبود كه از انديشه دستيابي به مفهوم حقيقي و واقعيت صفر انسان غافل شده و اونو فراموش كرده باشيم. بلكه بر عكس اين موضوع و همكاري با پرفسور يكي از اهداف و فصول مشترك زندگي آينده ما شد.
صبح روز دوشنبه وقتي به اتفاق ايزابلا در دفتر پرفسور حاضر شديم. پرفسور پشت ميز كارش مشغول مطالعه مداركي در مورد يافته هاي زيست شناسان درزمينه زمان تقريبي جايگيري انسان دركره زمين بود.
با ورود ما سرش رو از روي كاغذ ها بلند كرد و جواب سلام ما رو داد.
ايزابلا چند شاخه گلي رو كه من سر راه براش خريده بودم توي گلدان روي ميز پرفسور قرار داد و اون رو پر از آب كرد.
پرفسور كه داراي حس ششمي بسيار قوي بود پرسيد: اتفاق خواصي افتاده كه لازم من از اون مطلع بشم.
ايزابلا در حالي كه كمي صورتش از خوشحالي همراه با شرم سرخ شده بود سرش رو پايين انداخت .
من رو به پرفسوركردم و گفتم : راستش پرفسور من و ايزابلا با هم نامزد شديم و مي خوايم با هم ازدواج كنيم.
پرفسور بدون ذره اي تعجب گفت : مباركه .... براتون زندگي خوبي آرزو مي كنم.
ايزابلا متحير پرسيد: شما تعجب نكرديد؟
پرفسور در حالي كه لبخندي رو لباش نشسته بود گفت: نه ..... اگر اين اتفاق نمي افتاد ، تعجب ميكردم.
پرسيدم : چطور پرفسور ؟
پرفسور در حاليكه ازپشت ميزش بيرون مي اومد . دستي روي شانه من زد وگفت : من مدتي هست كه از نگاه هاي شما دوتا متوجه شده بودم بزودي چنين اتفاقي خواهد افتاد.آدم ها شايد بتونن احساساتشون رو در رفتار ظاهري پنهان كنن . اما چشماي اونا لوشون ميده .......... خب حالا بايد ديد تكليف تحقيقاتمون چي ميشه .........
ايزابلا بلافاصله حرف پرفسور رو قطع كرد وگفت : من و رضا تا آكر راه با شما هستيم. اين رو مطمئن باشين. مگه نه رضا ؟
حرفش رو تاييد كردم و گفتم: پرفسور ما جدي تر از گذشته تحقيقات خودمون رو ادامه ميديم .... حالاهم اگه اجازه بدين بريم سراغ نتايج كار انجام شده و در همين حال دفترچه ياداشت هام رو از توي جيبم در آوردم..
پرفسور گفت : بفرمايين من سراپا گوشم. البته  نهارامروز  هم میهمان شما  هستیم بعنوان سور نامزدی.......
چشمی  گفتم وادامه دادم : ببينيد پرفسور من و ايزابلا به اين نتيجه رسيديم كه ابتدا بايد نظمي به ياداشت هامون در مورد نظرات اديان ، زمين شناسي ، نجوم ، زيست شناسي و ساير موارد در حوزه صفر انسان بديم و اونا رو جمع بندي كنيم.

خوب اينكار رو از چه زماني شروع ميكنين ؟ايزابلا گفت : اينكار شروع شده وسپس يادداشت هاي مشتركمون رو از توي كيفش در آورد به دست پرفسور داد.

پرفسور يادداشتها رو به من برگردوند و گفت : متاسفانه عينك مطالعه ام خراب شده  دادم تعمیرش كنن . اگه اشكالي نداره نكات مهمش رو برام توضيح بده .

يادداشت ها رو از پرفسور گرفتم و شروع كردم : تا حالا نظريه هاي مختلفي درباره پيدايش و خلقت بشريت ارائه شده ، گروهي معتقد به تكامل تدريجي موجودات بر روي زمين بوده و انسان را گونه تکامل و تعقل يافته حيوانات مي دوند، که در راس این نگاه  نظریات  چارلزداروین قرار داره....

 گروهي دیگر معتقد به انتقال انسان از كرات ديگر به زمين بوده و معتقدند منشأ خلقت بشري را بايد در جاي ديگري جستجو كرد . ما  اسم این نوع نگاه را نظريه انتقال گذاشتیم. یکی از معروف ترین ارائه کنندگان این تفکر اریش  فونیکن خالق  کتاب ارابه خدایان است . البته ریشه های آن  به افسانه های ملل مختلف از جمله کتاب های هند باستان برمی گرده .

نگاه اديان توحيدي در حوزه پيدايش انسان، متأثر از تفكرات ديني قرن هاي دور، با محوريت يكتا پرستيه .
بزبان ساده تر اين نوع نگاه اشاره به دوره اي داره كه اون رو دوران طايفه عهد يا عصر امت واحده ميگن .

كه شامل خلقت يك باره یک زوج انسان در ابتدا ، و گسترش اون به امتي بزرگ طي دو ميليون ساله گذشته است.

كه در مباني انديشه اسلامي امت آدم و حوّا بهش مي گن. تبلور اين انديشه رو ميشه در اين گفتار قران مشاهده كرد.
و ما شما را آفريديم سپس صورت بندي كرديم، بعد به فرشتگان گفتيم كه براي آدم خضوع كنيد آنها همه سجده كردند جز ابليس كه از سجده كنندگان نبود. (خداوند به او) فرمود در آن هنگام كه به تو فرمان دادم چه چيز تورا مانع شد كه سجده كني. گفت من از او بهترم، مرا از آتش آفريده اي، او را از گل... و اي آدم تو و همسرت در بهشت ساكن شويد و از هر چه كه خواستيد بخوريد اما به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران خواهيد بود. سپس شيطان آندو را وسوسه كرد، تا آنچه از اندامشان پنهان بود آشكار سازد و گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرد مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد يا جاودانه (در بهشت) خواهيد ماند، و هنگامي كه از آن درخت چشيدند اندامشان بر آنها آشكار شد و شروع كردند به قرار دادن برگهاي (درختان) بهشتي بر خود تا آن را بپوشانند. و پروردگارشان آنها را ندا داد كه آيا شما را از آن درخت نهي نكردم و.. فرمود (از مقام خويش) فرود آييد در حالي كه بعضي از شما نسبت به بعضي ديگر دشمن خواهيد بود.

آيات 19 تا 27 سوره اعراف

زر تشت هم در بيان اين مفهوم نقطه نظرات خودش رواينجوري بيان كرده .

 دو گياه از زمين روئيدند و هريك تبديل به انسان يكي زن و ديگري مرد شدند . اون از آفرينش كيومرث به عنوان نخستين انسان فاني يا الگوي انسان فاني صحبت به ميان آورده وخلقت هستي رو به اين شكل شرح داده
پيدايش آدمي در فراگرد كلي و پيش روند، آفرينش بوده و هست....[10] در ابتدا اهورمزد عالم ارواح را آفريد و بر آن سه هزار سال سلطنت كرد... پس از آن اهورمزد به آفريدن عالم مادي همت گماشت و در شش دوره آنرا آفريد و انسان در دوران آخري به وجود آمد، آفرينش عالم مادي سه هزار سال طول كشيد.[11]
نوشته ها رو پايين گرفتم و چند لحظه اي سكوت كردم تا اگه پرفسورنكته اي رو ميخواد اضافه كنه بگه. پرفسور كمي توي صندلي خودش جابجا شدو گفت پس به طور خلاصه ميشه گفت كه اسلام، يهود و مسيحيت در اينكه آدم و حوا توسط خداي متعال دفعتاً و از خاك خلق شده اند اشتراك نظر دارن. و در فريفته شدن آنها و خوردن از درخت ممنوعه و خروج شون از بهشت توسط خداوند هم متفقن.

بزبان ساده تر طبق نظر اين اديان انسان در جايي بنام بهشت يكمرتبه خلق و در آنجا ساكن گرديده ، اما بدليل اشتباه يا گناهي كه مرتكب شده اخراج و به زمين انتقال داده شده .

ايزابلا گفت : بله پرفسور كاملا درسته .

پرفسوربازكمي توي صندليش جابجا شد و گفت : تضاد و تناقضاتي توي اين داستان وجود داره درمورد اينكه اساسا" انسان خلق شده تا در بهشت زندگي كند يا به زمين انتقال پيداكنه . دقت در اين تضاد و تناقضات ميتونه ما رو در راه رسيدن به صفر حقيقي انسان خيلي كمك كنه.

ايزابلا كه در طول اين مدت سكوت كرده بود گفت: منم حس مي كنم حگ با شماست پرفسور.
پرفسور در حالیکه  سرش  رامیخاراند ، میگوید : خب باتوجه به اينكه من الان بايد براي تدريس سر كلاس حاضر بشم ، توصيه ميكنم. شما فعلا روي اين مطلب كار كنين . سر نهار در اين مورد بيشتر با هم حرف ميزنيم. با تموم شدن اين جمله پرفسور از پشت ميزش بلند شد و پس از برداشتن كتابهاي مورد نياز، اتاق رو ترك كرد و من و ايزابلا رو تنها گذاشت تا بررسي هامون رو پيرامون تناقضات اين داستان شروع كنيم .
ايزابلا لبخندي زد وگفت: كب رضا از كجا بايد شروع كرد.

گفتم: بايد بریم سراغ منابع  و همه رو بررسي كنيم .

ايزابلا گفت: بسيار كب ، من آماده ام. شروع كنيم.........


 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:59 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان - فصل پنجم :

 


ساعت 11:30 دقيقه بود كه من و ايزابلا دفتر پرفسور رو براي تهيه مقدمات تحقيق پيرامون محورهايي كه مطرح كرده بود ترك كرديم. ابتدا به پيشنهاد من به يه رستوران رفتيم و ناهار مختصري خورديم. بعد از نهار به مركز اسناد دانشگاه رفتيم و ابتدا به بحث پيرامون تقسيم بندي مطالبي كه بايد جمع آوري بكنيم پرداختيم. باور كردني نبود ما با صدها سرفصل كوچيك و بزرگ سرو كار داشتيم كه بسيار متنوع و ناهمگون بودن.
از مفاهيم جامعه شناسي بگير تا بيگبنگ با توجه به حساسيت اين موضوع با ايزابلا قرار گذاشتيم اول روي استخراج و تدوين اين سرفصلها كار كنيم. نشستنمون اونجا بي فايده بود. چون امكان بحث و گفتگو اونجا وجود نداشت. به پيشنهاد ايزابلا به يك پارك بزرگ و خلوت رفتيم. يه گوشه دنجي رو پيدا كرديم و روي چمن ها نشستيم ايزابلا دفتر چه يادداشتش رو در آورد و شروع به زير رو كردن اون نمود. خيلي سريع صفحه مورد نظرش رو پيدا كرد. تيترهاي شش گانهاي كه پرفسور بيان كرده بود.
رو به من كرد وگفت: موافقي شروع كنيم.
گفتم: شروع كنيم.
ابتدا از آناليز هر تيتر آغاز كرديم و بعد از آناليز هر بخش به طرح سوال پيرامون اونها
پرداختيم و اين كار تا جايي كه خورشيد اندك نوري به ما مي بخشيد ادامه داشت.
با تاريك شدن هوا صداي قار و قور شكمامون هم بلند شد. شام خوشمزهاي خورديم و ايزابلا رو به خونه اش رسوندم. اينبار با اصرار نذاشت برم و من رو برد بالا تو آپارتمان كوچيك و جمع و جورش. روي مبل بزرگ و قشنگي كه كنار حال بود نشستم. ايزابلا به آشپزخونه رفت و بعد از چند دقيقه با دوتا فنجون قهوه به طرفم اومد و كنارم نشست و گفت: ببكشيد كه اينجا درهم، بر هم هست.
خندهاي كردم و در حاليكه يكي از فنجون ها رو از دستش مي گرفتم گفتم: نگران نباش. تو اگه خونه من رو ببيني ديگه به اينجا نمي گي در هم بر هم.
خندهاي كرد و گفت: پس تو هم شِل.......... شِلتا..........
گفتم: آره شلخته..........
تكرار كرد شِل تاكته.......... و دو سه بار اين كلمه رو پشت سر هم گفت.
گفتن حروف " ق و خ و گ " بسيار براش مشكل بود و اين باعث مي شد لهجه شيريني پيدا بكنه. كمتر به غربيها رفته بود خيلي اخلاق هاش شبيه شرقيها بود. خون گرم، صميمي و مهربون، كم كم داشت ته قلبم يه اتفاقات خاصي مي افتاد. كه ميدونستم چيه. دوستش داشتم. احساس لذت بخشي بود. اما با خودم فكر كردم زوده كه در اين مورد باهاش حرف بزنم.
ميدونستم اون هم احساس ويژه اي نسبت به من پيدا كرده. اما از عمقش مطمئن نبودم.
توي همين افكار قوطه ميخوردم كه گفت: رضا دوست داري اين دو روز تعطيلي رو با من به ميون طبيعت بيايي؟
كمي فكر كردم و گفتم: اما من مثل تو ورزشكار نيستم.
خنده اي كرد و آرام گفت: نه به يه جاي آروم ميريم. تا كمي از طبيعت انرژي بگيريم.
گفتم: باشه. قبول.
گفت: رضا ميتونم يه سوالي ازت بپرسم؟
گفتم: بپرس.
گفت: نظر تو در مورد من چيه؟ 
نگاهي تو چشماش كردم و گفتم: بنظر من تو دختري خونگرم، باهوش و بسيار زيبا هستي؟ من در همون برخورد اول متوجه همه اينها شدم.
پرسيد: از ديدِ يه مرد شرقي يه زن ايده آل كيه؟
درحاليكه چشمامون كاملا تو هم گره خورده بود جواب دادم: همه خصلت هايي كه الان در تو شمردم به اضافه همسري مهربان و مادري فداكار بودن.
سرش رو پايين انداخت و گفت: بنظرت من اين ويژگيها رو دارم. با دستم چونه اش رو گرفتم
و بالا آوردم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم. گفتم: داري.
گفت: رضا من.......... دستم رو، روي لباش گذاشتم به اين معني كه ادامه نده و خودم گفتم: من از همون اولين لحظه اي كه ديدمت حس خوبي بهم دست داد. اما نميدونستم آيا اين حق رو دارم كه دوستت داشته باشم يا نه؟
ايزابلا من عاشق تو شدم. از همون لحظه اي كه در اتاق پرفسور رو باز كردي و وارداتاق شدي.
ايزابلا دستاي من رو تو دستش گرفت و گفت من هم همينطور. دوستت دارم رضا.......... دوستت دارم. بوسه اي گرم و طولاني، سكوتي عميق رو كه دنيايي حرف با خودش داشت به همراه آورد.


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:43 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان -  فصل چهارم :


دير رسيدم.......... پرفسور و ايزابلا سرگرم گفتگو در مورد يافته
هاي ديروز ما بودن، عذر خواهي كردم و روي يكي از كاناپههاي اتاق، كنار ايزابلا و روبروي پرفسور كه پشت ميز كارش قرار داشت نشستم. پرفسور در حاليكه پيپ خودش رو روشن ميكرد گفت: اونچه كه ما براي تكميل و اثبات بخشي از نظريه مون لازم داريم اينه كه دقيقا بدونيم هريك از اديان يا آيين هاي موجود چه داستاني بر پيدايش انسان دارند. ايزابلا در حاليكه نگاهي به يادداشت هاش مي كرد گفت: ببينيد تا اونجا كه ما متوجه شديم، تكريباً تمامي آيين ها و مذاهب موجود، بر روي اين نظر كه زادگاه انسان زمين نيست، اتفاك نظر دارند و هر كدوم بهشتي رو ترسيم مي كنند و معتكدند كه كاستگاه انسان اون پارادايزه.
من اضافه كردم: و البته همه اين اديان پيروان خودشون رو به بازگشت مجدد به اون بهشت بشارت مي دن.
پرفسور لبخندي زد و گفت: پس شما مي خواين بگين كه انسان يك موجود زميني نيست. من و ايزابلا با هم گفتيم بله، يك موجود زميني نيست.

ايزابلا گفت: خوب اينا تا اينجا همه كصه هاي اديانِ.......... و ما نمي توانيم نظريه كودمون رو، تنها بر اساس داستانها بنا كنيم.

من پرسيدم: شما چي؟

پرفسور لبخندي زد و گفت: من هم همينطور فكر مي كنم. اما تفكرات من هم براي اينكار كافي نيست. ما بايد دنبال شواهدي قوي و محكم بگرديم.

من گفتم: فكر مي كنم ما نياز به همكاران بيشتري داريم كه تو حوزه هاي مختلف از جمله زيست شناسي، شيمي و.......... تجربه لازم رو داشته باشند.

پرفسور پاسخ داد: ما ، نه بودجه لازم براي جذب چنين همكاراني رو داريم و نه نيازي به همكاري تمام وقت اونها. شما بايد سر نخ هايي رو پيدا كنين و بعد از اون به سراغ متخصصين مربوطه  بريم.
ايزابلا گفت: ما  براي شروع كار جدي روي اين نظريه، به تعدادي اصول اوليه و ثابت احتياج داريم.
من اضافه كردم و البته تعدادي فرضيه وسوال .......

پرفسور پاسخ داد: خب داريم.

ايزابلا گفت : و اونا چي هست؟

پرفسور دفترچه كوچكش رو كه روي ميزش بود برداشت و گفت: ياد داشت كنيد. فقط بخاطر داشته باشيد در مورد اين فرضيه ها تا به نتايج قطعي نرسيديم با كسي حرف نزنيد. و ادامه داد، از اين به بعد مطالعات خودتون رو روي اين موضوعات متمركز كنيد. هر دو گفتيم چشم و شروع كرديم به ياد داشت حرفهاي پرفسور. پرفسور گفت: من به جاي كلمه اصل از عبارت پندار وپنداشت رو معادل فرضيه استفاده ميكنم.
پندار اول:

جهان هستی با توجه به نظم حاکم و گستردگی آن يقيناً توسط انديشه و قدرتی برتر پديد آمده که ما قادر به تحليل و شناخت آن نيستيم. لذا بی آنکه بخواهيم خود را درگير بحثی بی فايده در راه اثبات آن کنيم ، اين انديشه برتر را پروردگار هستی نام گذاری می کنیم .البته شما و هر کس دیگری نيز مجاز است . هر نام ديگری برای آن انتخاب نماييد.


پندار دوم:

واحد زمان يک مفهوم کاملا نسبی و قراردادی است. که انسان برای شناخت و تبيين فواصل محسوسات پيرامون خود وضع نموده و در پهنه هستی کاربردی ندارد. هر تماشاگر ديگری در اين بيکران، ممکن است بر اساس محسوسات خود مقياسهای متفاوتی را تبيين و مورد استفاده قرار دهد، که بی ترديد محدود به پهنه شناخت، پيرامونی خود او خواهد بود.

پندار سوم:

زمين نه تنها محور هستی نيست، بلکه خاستگاه بشر نيز نبوده و بنا به دلايلی که بر ما روشن نيست پس از خلق به زمين انتقال داده شده است. ما تنها ميتوانيم بر اساس حدس و گمان دلايلی را برای اين اسکان بر شماريم.
پندار چهارم:

انسان چه در خاستگاه اوليه خودش و چه در زمين، موجودی فضايی محسوب گرديده و غرق در فضای لايتناهی است. انسان موجودی است ، کوچک در مقايسه با مجموعه حيات موجود در زمين. زمين از سيارات کوچک منظومه شمسی. منظومه شمسی از منظومه های کوچک کهکشان راه شيری و کهکشان راه شيری از کهکشانهای کوچک در دامنه ديد اخترشناسان زمينی در جهان محسوس مي باشد. همه اينها دال بر ناچيز بودن ما در دستگاه عظيم هستی است.

....اما پنداشتهاي موجودي كه ميتوان و بايد اونها رو موردتحقيق و تحليل قرار داد .
پنداشت اول:

زمين کشتگاه انسان است. او توسط موجوداتی هوشمند كه خود مخلوق پديدآورنده جهان هستند خلق و با استفاده از تکنولوژی بسيار توسعه يافته بر روی کره زمين بعنوان بستر مناسب کشت، مستقر گرديده است.
پنداشت دوم:

انسان نه تنها در چرخه تکاملی و منطقی موجودات زنده پديد آمده بر روی کره زمين قرار ندارد. بلکه بنا به شواهد بسيار بر هم زننده چرخه طبيعی اين سيستم ميباشد. عملکرد و تخریب فاجعه بار اکو سیستم زمین توسطانسان کاملا این موضوع را  تایید می کند .

خب اين هم پندار ها و  پنداشت هاي ششگانه من براي بررسي و تحقيق پيرامون تئوري صفر انسان. و حالا بايد بريم دنبال تحقيق و اثبات اين فرضيه ها و تبيين نهايي تئوري صفر انسان. دو روز تعطيلي آخر هفته رو خوش بگذرونيد و از دوشنبه پاشنه كفشاتون رو ور بكشين براي يك پروژه سخت و طولاني.
پرفسور بعد از گفتن آخرين جمله دفترچه اش رو بست و روي ميز گذاشت و عميقا" به فكر فرو رفت. ما هم داشتيم فكر ميكرديم.

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:41 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان -  فصل سوم:

 



لابه لاي قفسه هاي مركز اسناد دانشگاه اينور و اونور مي رفتيم.......... ايزابلا، قبراق و تند وتيز اينطرف و اونطرف ميرفت و بدنبال اسنادي كه لازم داشتيم ميگشت و هرچه را كه پيدا ميكرد، مياورد سر ميزي كه نشسته بوديم.......... ما بايد با تحقيق و بررسي روي اديان و آيينهاي گوناگون به گردآوري نقطه نظرات اونها در مورد خلقت انسان ميپرداختيم. البته، اصلا كار ساده و آساني نبود و خيلي زود اين مطلب براي هر دونفر ما روشن شد. ايزابلا علاوه بر زبان انگليسي و اسپانيولي قادر بود متون اينكاها و سانسكريت رو هم بخونه و منم گذشته از زبان انگليسي تسلط كامل روي زبان عبري و خوندن متون، پهلوي و ميخي داشتم. ما براي پيدا كردن يك سطر توضيح در مورد اين موضوع، گاهي ناچار ميشديم صدها صفحه كتاب رو مرور كنيم.......... شديداً سرگرم كار بوديم و اصلا متوجه گذشت زمان نشديم.......... سرمون تو كتابا بود كه صداي مدير مركز ما رو به خودمون آورد..........
اون در حاليكه رو بروي ما، جلوي ميز ايستاده بود با لبخند و بسيار مودبانه گفت: دوستان اگه موافق باشين بقيه كار رو به فردا موكول كنين..........

نگاهي به ساعتم كردم. ساعت پنج دقيقه به هشت شب بود. لبخندي به او زدم و با ايزابلا
سريعا شروع به جمع و جور كردن وسايلمون كرديم. وقتي از در مركز زديم بيرون هوا كاملا
تاريك شده بود. تازه اينجا بود كه زنگ خطر شيكمم به صدا در اومد. ما نهار مختصري رو كه ايزابلا با خودش آورده بود خورده بوديم. راستش اونقدر كم بود كه اگه همه اش رو هم من تنهايي ميخوردم سير نميشدم. چه برسه كه اونو دو نفري با هم خورده بوديم. واسه همين به اون پيشنهاد كردم براي خوردن شام به رستوراني بريم. ظاهرا اون هم حسابي گرسنه بود.......... واسه همين بدون هيچ بحثي پذيرفت و گفت كه يه رستوران مكزيكي خوب اون نزديكيها سراغ داره.......... پس قدم زنان به سمت رستوران راه رفتيم.......... ده دقيقه بعد توي رستوران بوديم و مشغول تصميم گيري در مورد غذا.......... من با توجه به اينكه تا قبل از اون غذاي مكزيكي نخورده بودم انتخاب رو به عهده اون گذاشتم. چند دقيقه بعد دوتا كاسه سوپ جلوي ما بود. كه بهش ميگفتن: كرما د نوئز
Crema de Nuez نوعي سوپ گردو بود. قيافه اش كه فريبنده به نظر ميرسيد قاشق اول رو با احتياط دهنم گذاشتم. ايزابلا كاملا مراقب من بود، ميخواست ببينه كه چه عكس العملي از خودم نشون ميدم.......... خوشمزه بود.......... چشمكي به نشونه تاييد به اون زدم و به خوردن ادامه دادم. ايزابلا هم لبخندي زد و شروع به خوردن كرد. بلافاصله بعد از تمام شدن سوپ نوبت به غذا رسيد، در حاليكه گارسون مشغول سرو غذا بود، پرسيدم اسم اين چيه؟.......... ايزابلا جواب داد: آروز بلانكو كن وردوراس Arroz Blanco con Verduras، در حقيقت نوعي غذا از برنج و سبزيجاته. اينبار با اطمينان بيشتر از، انتخاب اين زيباروي لاتيني شروع به صرف غذايي كه سفارش داده بود كردم، واقعاً خوشمزه بود.......... دو گيلاس شراب سرخ هم برامون روي ميز گذاشتن كه همراه غذا خورديم، تقريبا ساعت نه و نيم بود كه از رستوران زديم بيرون.......... يه تاكسي گرفتيم و به طرف خونه ايزابلا حركت كرديم. شادابي و طراوتي كه توي وجود اون قرار داشت من رو مجذوب كرده بود. در تمام طول راه با هيجان از كارهاش ميگفت. عاشق طبيعت بود و همه آخره هفته ها رو براي كوهنوردي و صخره پيمايي به خارج شهر ميرفت و من خيره نگاهش ميكردم. كاملا به هيجان اومده بود و با آب و تاب از صخره نوردي هاش تعريف ميكرد. گفتم: پيشونيت..........
دستي به محل كبودي كشيد و در حاليكه لبخند زيبايي به لباش نشسته بود گفت: يه سي، چهل متري سقوط آزاد داشتم.......... ميخ رو محكم نكرده بودم در رفت.......... البته شانس آوردم و با طناب كمكي خودم رو جمع و جور كردم.......... همين موقع بود كه به خونهاش رسيديم، پيشنهاد كرد كه برم بالا و قهوهاي با هم بخوريم. با اينكه شديداً تمايل داشتم اينكار رو انجام بدم. اما بدليل اينكه فردا روز پر كاري رو در پيش داشتيم و از طرفي هر دو خسته بوديم، اين دعوت رو به شب ديگري موكول كردم. اون هم خداحافظي كرد و وارد خونه شد و من با همون تاكسي به طرف خونه بر گشتم.......... بايد اعتراف كنم در ميانه راه پشيمون شدم. اما ديگه براي برگشت واقعاً دير بود.......... احساس كاملاً ويژهاي به اون پيدا كرده بودم.


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:39 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.