فصل بيست و دوم - سلام ایران

 

 

روز ها يكي بعد از ديگري مي ومدن و مي رفتن........... من و نازنين ، دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش مي كرديم تا به موفقيت هاي مورد نياز دست پيدا كنيم............. تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان .......... من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ، ‌تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم ........... .بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم .............. يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر مي گشتم ............. مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي مثل گذشته به راه بود ............ بخصوص كه من هم مدتي نبودم .................. بيشتر وقتمون توي اين مدت به مهموني بازي گذشت ............ نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد ........... اون علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسوي حرف ميزد ..... اون خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم................. همه چيز بر وفق مراد بود .................. آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه برگشتيم ......... به اتاقمون تو خونه دايي كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم ............. نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ،.......... همسرم ............. گفتم : جون دلم عزيزم .............. خنده اي كرد و گفت : مي خوام امشب ........... من رو بوسيد ............. و من هم اورا مي بوسيدم ................ در هم پيچيده شده بوديم و بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره زن و شوهر واقعي شديم .................. ما ديگه كاملا در هم گره خورده بوديم .................. صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من خوابه ............ آروم شروع كردم با موهاي مشكي و بلندش بازي كردن .............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:42 | نویسنده : کاتب |

فصل بيست سوم : مهمان کوچولو

 

زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد .............. صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد ................ نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم .............. خوبي ؟ ............ چي ميگي؟ ............ گفت : سلام همسرم ........... سلام عزيزم ............. سلام بابا احمد .......... گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟ ......... آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم ................ پرسيدم : من ؟ .............. پاسخ داد : آره تو............... بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا مي شي ............... يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن ............ من دارم بابا مي شم ........... من دارم بابا مي شم ............... من دارم بابا مي شم .......... يه مرتبه داد كشيدم ......... .من دارم بابا مي شم ................ من دارم بابا مي شم ..................... نازنين ................ نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ........... نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم ............ من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي مي شيم ................... نمي دونستم چي بگم زبونم بند اومده بود..................... نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون مي آييم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم .................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي ............... در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه مي تونستم بشنوم ............... گفت : ناراحت نشدي ؟..................... گفتم : چرا بايد ناراحت بشم.................... گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم .............. گفتم : نه عزيزم................ اين يه خبر فوق العاده بود.................. راستي امتحانات چي شد ؟.......... گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته .............. و من دارم كارام رو مي كنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم .................... دلم برات يه ذره شده ..................... گفتم : منم همينطور.................... گفت : راستي ما فردا مي خوايم بريم شمال ....... واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه ................. وضع خطوط تلفن تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال مي رفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع مي شد ............. گفتم : حالا چند روزه مي رين ؟ گفت : سه چهار روزه............... جات خيلي خاليه .............. همه هستن ............ همهّ ........ همه ............. 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:39 | نویسنده : کاتب |

 

فصل 24 : تقدیر

بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم ............ زنگ مي زدم هيشكي جواب نمي داد .............. با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن ............. از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود ............. اما بايد به دانشكده ميرفتم.................. بايد كار هام رو سرو سامون مي دادم ، چون وقتي نازنين مي اومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم مي بودم ........... نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر ............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون............... نمي دونم چرا ......................... كمي جا خوردم .............. اما به روي خودم نياوردم ............ براي خريد به چند فروشگاه سر زدم .........هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم ............ اما چون تعداد كسايي كه مي اومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم ............... از مواد خوراكي گرفته تا وسايل خواب ....... بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه بر گشتم ................... حس بدي داشتم ..................... اصلا حالم خوب نبود ........... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم ................. همين كار رو كردم .............. يك ساعتي زير دوش آب سرد ايستادم .......... حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون ............ داشتم كفشم رو مي پوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد ............... .به طرف در رفتم و در رو باز كردم .............. سحر پشت در بود ............... ترس ورم داشت ............... صورتش مثل گچ سفيد شده بود ............ با ترس پرسيدم : چي شده ؟ .............. نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد................ بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم .............. با تعجب فرشته و داريوش رو ديدم ................ اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن ............... با التماس گفتم چي شده ؟ .................. اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ........... خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ........... داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و فرشته هم داخل شدن و دست ديگرم رو گرفتن ............. گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ؟ ............ سحر وفرشته زدن زير گريه ............ يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟ ................ هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم ............... دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف بزني ؟................. اونم به گريه افتاد ، همين جور كه گريه مي كرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : نا......ز...... نين ......... مثل ِِ منگ ها نگاهش كردم و با التماس و بغض گفتم : نازنين چي ؟ .............. در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد ................... ديگه چيزي نفهميدم ................. نازنين در روز بيست و ششم خرداد ماه هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد . در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد . سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد . اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست

روحشان شاد 

 

 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:35 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.