فصل پنجم – وصیت نامه پدر و خواستگاری

بچه ها رو رسوندم باغچه بیدی و با اینکه اصلا دلم نمی خواست خودم رفتم خونه . ظاهرم آروم بود ، همراه با کمی منگی و گیجی

اما درونم سرشار از این هیجان که فردا دوباره  قرار بود برم خونه قدیمیمون دیدن پدر و مادر ملیحه یه جورایی باعث سردرگمی ام

 شده بود

بازهم مامان نبود..........می خواستم زنگ بزنم ببینم کجاست که چشمم افتاد به چراغ چشمک زن پیامگیر تلفن خونه. دکمه اش رو زدم مامان شروع کرد به صحبت.
سلام نوید جان ، من و دوستام اومدیم لواسون و تا آخر هفته اینجا هستیم. اگر دوست داری تو هم بلند شو بیا .
خیالم راحت شد که چند روزی از سوال و جواب راحتم. دوش گرفتم و یه راست رفتم توی رختخواب . یه ساعتی طول کشید تا خوابم ببره . تمام این یک ساعت تک تک کلمات ملیحه توی سرم چرخ می زد. بابا می دونسته که ملیحه عاشقه من ........ حتی اونو برام خواستگاری کرده ....... من ........ فردا ...... خو.........، ........

نسیم خنک بامداد پاییزی در حالیکه از کناره پرده های تور اتاق وارد می شد . رو صورتم نشست و بیدارم کرد. ...... لای چشمام رو باز کردم ........ احساس خیلی خوبی داشتم. ساعت رو نگاه کردم. دیدم ساعت هفت و نیم صبح هست. تصمیم گرفتم یکم توی رختخواب بمونم و تمرکز کنم. دستام رو به دو طرف باز کردم و طاقباز خوابیدم و نگاهمو روی سقف اتاق متمرکز کردم ......... ده دقیقه ای توی همین حالت موندم . بعد بلند شدم و رفتم تا بعد از نظافت و خوردن صبحانه حرکت کنم به سمت سرنوشتی که برام رقم زده شده بود.
ساعت هشت و نیم از خونه راه افتادم . سر راه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی خریدم . حدود ساعت نه و بیست دقیقه بود که رسیدم جلوی خونه ملیحه اینا . ماشین رو پارک کردم و دسته گل و جعبه شیرینی رو برداشتم و بسمت در رفتم و زنگ رو زدم ....... چند لحظه بعد صدای پایی شنیدم که به در نزدیک میشه. در که وا شد. ملیحه رو پشت در دیدم.
سلام کرد ،

جواب دادم ، گفت: بیا تو عزیزم  ..... 
گل و شیرینی رو دادم بهش ...... لبخند شیرینی روی لباش نشست......... خودش رو کنار کشید تا وارد خونه بشم
یااللهی گفتم و رفتم تو .... وارد حیاط که شدم دیدم ،عباس آقا رو دیدم که با دو تا عصا زیر بغل بطرفم می اومد........... سلام کردم ....... بطرفش رفتم و بغلش کردم ؛ دو طرف صورتش را ماچ کردم. اون هم سر و صورت من رو بوسید. پشت سرش لیلا خانم مادر ملیحه و مصطفی به سمتم اومدن . بعد از سلام و احوالپرسی های معمول من را به اتاق بزرگ پذیرایی بردند. با تغییر دکوراسیون کمی تغییر کرده بود. اما هنوز همون بوی خوش قدیم رو می داد.
ملیحه به طرف آشپز خونه رفت و بعد از چند  دقیقه با پنج تا لیوان شربت برگشت. شربت رو خوردیم و کم کم سر صحبت باز شد.
لیلا خانم گفت : آقا نوید قورمه سبزی که دوست دارید. برای نهار قورمه سبزی گذاشتم . اگر دوست ندارید می تونم چیز دیگه ای درست کنم.
گفتم: راضی به زحمت نیستم.
گفت : تعارف نکردم. نهار باید بمونین پیشمون حالا اگر قورمه سبزی دوست ندارین چیز دیگه ای درست می کنم.
عباس آقا دنبال حرف لیلا خانم رو گرفت و گفـت: کلی حرف داریم که باید با شما بزنیم ........ ضمن اینکه اینجا خونه خودت هست. پس تعارف رو بذار کنار.
گفتم : چشم ، منم خیلی حرفا برای گفتن دارم و خیلی چیز ها رو هم میخوام بدونم........... راستش من عاشق قورمه سبزی هستم.  بنابراین ، همون خیلی عالیه
لیلا خانم خیلی نا محسوس ملیحه و مصطفی را به بهانه ای مختلف با خودش برد و در رو پشت سرشون بست. توی اتاق من موندم و عباس آقا.
قبل از اینکه عباس آقا شروع کنه گفتم ببخشید میتونم قبل ازهر حرفی یه سوال بپرسم. البته اگر فضولی محسوب نشه؟
گفت : البته پسرم .... این چه حرفیه بپرس .
گفتم : کمرتون مشکل داره یا پاهاتون ؟
گفت : تصادف که کردم از کمر به پایین فلج موقت شدم. دکترا گفتند ؛ ششماهی طول میکشه تا بتونی دوباره راحت راه
بری. از یک ماه پیش دستور دادن . گاهی با عصا راه برم.تا عضله هام کارایی شون بر گرده.
گفتم: اگر کمکی از من بر می آید. در خدمت هستم. رو منم مثل آقا مصطفی بعنوان پسرتون حساب کنین.
جواب داد: از لطفت ممنونم. خدا رحمت کن پدرت رو ، خلق و خوی تو هم به اون رفته . به این ترتیب سر صحبت باز شد.
از میز کنار دستش پاکتی رو برداشت و از توی اون یک پاکت در بسته در آورد و داد دست من و گفت : اینو بازش کن.
پاکت رو گرفتم و روی پاکت خط پدرم رو دیدم ..... دست خط خودش بود که با قلم نوشته بود. آرام در پاکت رو که چسبونده شدهبود باز کردم و سه برگ کاغذ تا شده درونش رو در آوردم . وقتی تا کاغذ ها را باز کردم بالای نامه که بازهم به خط پدرم بود خواندم .
 
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت من به پسرم نوید
سلام پسرم . اکنون که مشغول خوندن  این وصیت نامه هستی حتما چند سالی است که من از دنیا رفته ام . دلیلش اینه که من از دوست عزیزم حاج عباس کیوانی خواسته ام . تا تو به اینجا یعنی ، خانه قدیمی مان بر نگشتی این وصیتنامه را به تو ندهد .......... برگشتن نه فقط برای سر زدن . بلکه بازگشت به ذات درونی خودت . من مطمئن هستم تو خیلی راضی به رفتن از این خانه نبودی. تو توی اینجا ریشه داری......... روح و جان تو با بند بند آجرهای این خونه گره خورده . من میدونم که تو حتما به اینجا باز خواهی گشت. پس دیدن این وصیتنامه را به چنین روزی و به صلاح دید حاج عباس عزیز قرار دادم.
اما بعد.
حاج عباس از دوستان عزیز منه که بدلیل مسائل بازار دچار مشکل شده . لذا این خونه را به حاج عباس آقا سپردم جهت اسکان تا زمانی که اوضاع مجددا مناسب بشه و خونه ای مناسب برای خودش تهیه کنه .
روزی که با هم برای بردن آخرین مانده های وسائل به اینجا آمدیم. با فرشته ای زیبا و مهربون  روبرو شدم که عشقی عمیق را نه فقط در چشماش بلکه تو عمق جونش بتو دیدم. پس اون  رو برای تو از پدرش خواستگاری کردم. که پذیرفته شد. اما خواستگاری نهایی را به خواست تو واگذار کردم. که اکنون که این نامه رو میبینی یعنی تو هم خواستار این فرشته زیبا هستی . پس وصیت اول ابقا می شود با ذکر این بند تکمیلی که ششدانگ این خانه را به تو و ملیحه جان بعنوان پیشکش عروسی هدیه میدهم. سندش را نیز در محضر تنظیم نمودم . که نزد حاج عباس امانت است ........ مبارکتان باشد.
و بعد آنکه .شرکتی تاسیس شده که عباس عزیز . مسئولیت اداره و رهبری آن را در طول چند سال گذشته بعهده داشته است. که پنجاه درصد سهام آن متعلق بتو هست و پنجاه درصد دیگر متعلق به خود حاج عباس. با درایت و هوشمندی و تجارب او تاکنون باید شرکت قوی و بزرگی شده باشد.
لیست املاکی که بنام تو شده واسنادش بعد از اتمام قرائت این وصیتنامه به تو تحویل خواهد شد. املاکیه که فقط برای تو گذاشته ام ، برایم ارزش معنوی بسیاری دارند به همین دلیل بتو واگذار کردم . چون میدانم اگر چنین نکنم مادرت به طرفه العینی همه آنها را از دست خواهد داد . امیدوارم تو آنها را حفظ کنی. مراقب خواهرت نفیسه باش ، نگذار روزگار به اون سخت بگذرد. جای خالی من را هم برایش پر کن.
پسرم بدان از انسان فقط نام نیک باقی می موند . پس تا میتوانی به دیگران نیکی کن. خانواده کیوانی ، خانواده ای مهربان ، دلسوز و محترمند. آبروی اونا روآبروی خودت بدون.
                                                                                        
والسلام و علیکم.
                                                                                               
پدرت
                                                                                           
نادر راشدی
 
حاج عباس آقا  پاکت بزرگی رو روی میز عسلی جلوم گذاشت و گفت :این کلیه اسناد و مدارکی است که متعلق به شماست.
تشکر کردم . اما به پاکت دست نزدم ..... در حالیکه سرم رو پایین انداخته بودم. گفتم آقای کیوانی راستش من امروز بر عرض دیگه ای خدمت رسیدم .......
قیافه ام خیلی جدی شده بود. به همین دلیل حاج عباس کمی جا خورد و بعد از کمی جابجایی به پشتی مبل تکیه داد و گفت : بگو پسرم. من میشنوم.
ادامه دادم. راستش من  نمی دونستم چنین مطالبی پیش میاد.میخوام قبل از اونکه مطالب دیگه مطرح بشه. به شما عرض کنم.
من امروز خدمت رسیدم تا از شما ملیحه خانم رو خواستگاری کنم. امروز این تنها دلیل من برای حضور تو خونه شماست و نمی خواهم تصور کنید ، این خواستگاری ذره ای به مطالب مطرح شده در وصیتنامه پدرم ارتباط داره  ...... میخوام بدونید من با قلبم و نه با پام به منزل شما اومدم. برای من خوشحالی ملیحه و بودنش در کنارم ارزشمند ترین ارث پدری است. واگر شما من رو به کوچکی و فرزندی خودتون بپذیرید. بزرگترین ثروت را به من بخشیدین .
اشگ توی چشام  جمع شده بود ...... اما از پشت پرده اشگ می دیدم . که حاج عباس هم داره گریه می کنه. سخت می تونست تکون بخوره ..... اما تلاش می کرد به طرف من بیاد و بغلم کنه. واسه همین به سمتش رفتم و اون رو بغل کردم.
در گوشم گفت : تو هم مثل پدرت آدم بزرگی هستی و.......  این باعث افتخار که دخترم با مردی مثل تو ازدواج کنه. میدونم که اون هم عاشق تو هست. پس من کی باشم که جلوی عظمت این عشق سر خم نکنم.
بعد با صدای بلند لیلا خانم و ملیحه رو صدا کرد. ملیحه و مامانش دستپاچه وارد شدند و شوکه گفتند چی شده بابا ؟........
حاج عباس گفت : مبارک دخترم. انشالله به پای هم پیرشین. ملیحه یک لحظه گیج شد و سرخ شد ..... فریادی کشید و به سرعت به طرف اتاقش رفت.
باران در چشمان لیلا خانم هم باریدن گرفت. مصطفی ها که پشت سر آنها وارد شده بود به طرف من دوید و من را بغل کرد و گفت: داداش نوید ، مبارک باشه. ایشالله خوشبخت بشین. و شروع کرد روبوسی با من.
همه چیز ناگهانی شد. اما اینکه چرا ملیحه به طرف اتاقش دوید را متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه در حالیکه چشماش سرخ شده بود وارد اتاق شد. باباش پرسید. چرا دخترم با شنیدن این اتفاق خوب که سه سال منتظرش بودی، فرار کردی؟
ملیحه گفت: در حالیکه از شرم دخترانه سرش رو پایین انداخته بود پاسخ داد: سجده شکر ، نذر داشتم ، رفتم بجا بیارم.
عباس آقا گفت : بیا اینجا عزیزم.
ملیحه به طرف پدر رفت و کنار او نشست. پدر سر او را تو بغلش گرفت و بوسید و گفت: انتظار بسر اومد. با این حال میخواهم ازت سوال کنم. نوید عزیزم پسر بهترین دوستم و مرد ترین مردی که می شناسم. تو رو با رضای قلبی و با عشق از من خواستگاری کرده ، آیا تو هنوزم مایلی با او ازدواج کنی برای همه عمر در کنارش باشی و شادی و غمش شادی و غم تو باشه؟
ملیحه در حالیکه گریه می کرد، آرام گفت: باباجون .......!!!!! ؟؟؟؟
حاج عباس گفت : خودم جواب رو میدونم اما می خوام از زبون خودت بشنوه.
ملیحه که هنوز سرش پایین بود آرام جواب داد : بله
لیلا خانم در حالیکه از خوشحالی هق هق میزد. شروع کرد به دست زدن و کل کشیدن . مصطفی هم با  او به هلهله و شادی پرداخت.
پدر ملیحه رو به من کرد و پرسید. پسرم از نظر ما همه چیز روشن است. فقط می ماند خانواده شما.......
جواب دادم : در این زمینه باید بگم ، تصمیم نهایی با خودمه . بعدا اونها رو در جریان خواهم گذاشت. من فردی کاملا مستقل هستم و در امور شخصی ام کسی اجازه دخالت نداره. فقط جهت احترام مطلعشان خواهم کرد.
پدر گفت : چون قبلا سنت خانوادگی از سوی مرحوم پدرت انجام شده . از نظر ما هم همه چیز کاملِ . از اینجا به بعد ریش و قیچی دست خودتونه .
تشکر کردم و گفتم. اگر موافق باشین ، یه صیغه محرمیت بخونیم تا هم مقدمات رو فراهم کنیم و هم تا پایان سال تحصیلی  که ملیحه خانم دیپلمش رو می گیره. رفت و آمد ما مشکلی نداشته باشه.
حاج عباس گفت: با این کار کاملا موافقم. اگر صلاح می دونی زنگ بزنم. روحانی مسجد رو زحمت بدیم. بیاد خونه ، این
صیغه رو بخونه.
گفتم : حتما ..... عالیه
بلافاصله شماره ای گرفت و بعد از چند  دقیقه گفتگو گوشی رو قطع کرد و گفت: حاج آقا گفت ساعت چهار آماده هستم . فقط یک نفر باید بره دنبالش. گفتم اون رو من حل می کنم.
بلافاصله با سید سیر تا پیاز ماجرا را خیلی خلاصه گفتم و ازش خواهش کردم دوتا کار برام انجام بده.اول و سریعا پنج تا سکه طلای بهارآزادی تهیه کنه و همراه نرگس ساعت چهارهم بره دنیال حاج آقا و بیاین خونه عباس آقا اینا . سید که از خوشحالی پشت تلفن سر و صدا راه انداخته بود. گفت : چاکریم ارباب ، مخلصیم ارباب.
گفتم : آهان داشت یادم میرفت. شیرینی هم یادت نره.
گفت : روچشام ارباب ، رفتم تا همه چیزو ردیف کنم ...... ایول  پسر....... ایول .........
رو به عباس آقا کردم و گفتم :همه چیز هماهنگ شد. فقط ........ ملیحه خانم ........
گفت: ملیحه  هم حاضره. لباس مخصوص امروزش رو یک سال که خودش دوخته و آماده کرده ....... خیالتون از این جهت راحت راحت باشه .....
مصطفی با صدای بلند گفت: پس تنها چیزی که مونده . خوردن قورمه سبزی فرد اعلای مامان لیلاست ........ من برم بساط  نهار رو بیارم.
مامان لیلا هم به  همراه ملیحه با تایید حرف مصطفی بطرف آشپزخونه رفتند.

 

                                                                                                       پایان فصل پنجم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:13 | نویسنده : کاتب |

فصل چهارم – رد مال

مامان دیشب خونه نیومده بود و خیالم راحت شد ، که فعلا متوجه چیزی نشده. لباس پوشیدم وماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. احتمال می دادم فرصتی بوجود بیاد با ملیحه حرف بزنم ، قدم زدن در محله قدیمیمون نه برای اون خوب بود و نه از من توقع می رفت.

بالاخره رسیدم و ماشین رو یه جای مناسب پارک کردم. برای کله پاچه خوردن دیر بود ،سید با کمک شاگردش داشت سینی پیشخونش رو می شست و تمیز می کرد . از در رفتم تو و سلام کردم.

سید گفت :  بهبهههههههههههههههه ...... جناب ارباب نوید خان .می بینم حسابی  سرحالی ....... نامرد نا لوتی، ....... خوب دیروز ما رو پیچوندی و گذاشتی رفتی......... کلاغا خبرایی رو بگوشم رسوندن ........

خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم: خبرا؟ !!!!! چه خبرایی؟!!!!!

یه نیگا به شاگردش انداخت و با چشم ابرو حالیش کرد که بقیه کاراهای مونده رو خودش باید تموم کنه. شاگردش هم دستش رو به یک چشمش نزدیک کرد و اعلام اطلاعت کرد. سید دستاش رو شست و اومد یه گوش منو گرفت و آرام از مغازه برد بیرون و گفت : که چه خبرایی؟!!!!!!  زکی سه ..... اینو باش .... تو سر تاسر باغچه بیدی برگی روی درخت نمی جنبه که من خبر دار نشم؟ ........ اون قدیما دیده بودی چه جوری پوست گوسفند و می کندم ؟.....
سرم رو تکون دادم وگفتم : آره
گفت : امروز می خوام همونجور پوسِت رو بِکَنَم. ارباب مربابم حالیم نیست اِاِاِاِ منو سنگ قلاب می کنی؟
با دستپاچگی گفتم : نه جون تو سید ......
گفت : زکی بفرما ....... جون مام شد بادمجون ؟.... ای وَل به معرفتت .........
گفتم : نه سید ...... جان تو اینجوری نیست .
حرفم رو قطع کرد و گفت : اینجوری نیست ؟ پس چه جوریه ؟ پاکت می گیری و  ....... ما رو می پیچونی و ......
اینجوری هم نیست.
لامسب ...... نمی دونم چه جوری از داستان پاکت باخبر شده بود. من با اینکه اون موقع کاملا گیج بودم. اما سریع
پاکت رو قایم کردم که کسی نبینه.
گفتم : سید نوکرتم . من فقط می خواستم آبرو داری بکنم.
سید دستی پشت دستش زد و گفت: بیا ..... نیگا کن ..... نه نیگا کن ...... آبرو داری؟........ یعنی ما آبرو نداری می کنیم.
رسما به غلط کردم افتاده بودم. گفتم : سید جون من نوکرتم. من غلامتم. همینجور التماس می کردم . که پخی زد زیر خنده و گفت : شما ارباب مایید. این چه حرفیه که می زنی...... دمت گرم . خوشم اومد ...... حفظ اسرار و آبروداری خوب اومدی ...... نه ..... واقعا خوشم اومد.
گفتم : در مورد  پاکت نامه بلوف زدی سید؟
گفت : نه . من از همه چیز قبلا خبر داشتم.
برق از کله ام پرید. داشتم سنگکوب می کردم . گفتم منظورت چیه ؟ که از همه چی با خبر بودی؟
گفت : البته با خبر که نه . اصلا نقشه خودم بود.
پرسیدم : چی نقشه خودت بود سید ؟
گفت : اینکه تو با ملیحه خانم روبرو بشی .
منگ بودم و نمی فهمیدم منظورش دقیقا چیه؟
گفت : بیا بریم یه گوشه بشنیم که سیر تا پیاز ماجرا را برات تعریف کنم . بعد دستم را گرفت و من برد طرف مسجد معمار ، خادم مسجد تا ما رو دید. سلام کرد و فاتحه ای برای بابام فرستاد.
سید گفت : حاجی مسلم با اجازه ات و من و ارباب چند دقیقه ای میخوایم توی مسجد بشنیم و با هم گپ بزنیم.
مسلم جواب داد. چشم ، قدم  سید اولاد پیغمبر و ارباب  روی چشم ماست. درنمازخونه رو باز کرد و در حالیکه داشت
می رفت. گفت هر وقت خواستید برید . یه خبر بهم بدید. که بیام در رو ببندم.
سید گفت : دمت گرم ، دستتم درد نکنه....... خبرهم ، چشم حتما.
روبروی سید نشسته بودم و چشمم به دهنش بود. شروع کرد و گفت : داستان طولانیه به قدمت سه ساله...... یعنی از زمانیکه شما ها از این محل رفتین و پشت سرتونو هم نگاه نکردین. خیلی چشم ها و دلها دنبال شما بود. هم پدرت وهم تو .......  خانواده ملیحه خانم که جای شما اومدن. توی این سه سال به اندازه شما تو دل مردم برای خودشون جا باز کردند. اهالی محل هم باهاشون خو گرفتن. راستش همون بوی شما را می دادند. برای همه . خواهرم نرگس با ملیحه و من با مصطفی دوستان صمیمی شدیم.
مدتی از رفتن شما گذشته بود . که یه روز نرگس از من پرسید. راستی داداش از خانواده آقای راشدی خبری نداری؟
گفتم نه هیچ خبری ازشون ندارم .
گفت: تو که خیلی با آقا نوید رفیق بودی . چطور خبری ازشون نداری؟
جواب دادم : نمی دونم چی شد. روز رفتنشون اونقدر ناراحت بودم. که حتی یادم رفت آدرس ازش بگیرم. اونم رفت و دیگه پیداش نشد.
گفتم : چطور شده یاد اونا افتادی. اول طفره رفت ...... من که کنجکاو شده بود ببینم که چی شده نرگس سراغ شما را می گیره. اینور و اونور بالاخره مُقرش اوردم که ملیحه یه دل نه صد دل عاشق تو شده و روز و شب نداره. . نرگس هم تصمیم میگیره یه جوری خبری از تو برای اون بدست بیاره. این ماجرا گذشت تا پریروز  صبح که تو سرو کله ات پیدا شد.
بهت زده شد بودم ومثل برق گرفته ها با دهن باز به سید نگاه می کردم. که ادامه داد: اونروز که اومدی اگه یادت باشه گفتم باید یه تلفن بزنم .
با سر تایید کردم.
گفت به خواهرم زنگ زدم و گفتم که نوید اینجاست. اون هم به ملیحه خبر کرد. ملیحه به بهانه خرید کله پاچه با سرعت خودش رو به مغازه رسوند . تا حداقل تو رو یک بار دیگه ببینه........ و تو هم اونو دیدی و  ......... همون لحظه مو به تنم سیخ شد....... فهمیدیم تو هم  عاشق ملیحه شدی. از برق چشات و سرخی صورتت می شد اینو فهمید ..... پدرو مادر ملیحه هم از آمدن تو باخبر شدن و خواهش کردن به خونه خودت سر بزنی و با اونها ملاقات کنی. و بقیه ماجرا  تا روز بعد که دوباره سرو کله ات پیدا شد. همه منتظر بودیم و امیدوار بودیم که میایی. و آمدی و طبق قراری که خودمون با هم گذاشتیم . اون دیدار نزدیک مدرسه رو هماهنگ کردیم . و اون پاکت هم مدتهای درازی بود که برای همچین روزی توسط ملیحه آماده شده بود و............
دستاش رو بالا و برد و گفت: حالا هر بلایی که می خواهی می تونی سرم بیاری. کاملا حق داری و آزادی ...

چند لحظه ای مکث کردم و از بعد جام بلند شدم. اینبار سید بود که جا خورد بلند شد و روبروی من ایستاد. بلافاصله بغلش کردم وسرم رو روی شونه اش گذاشتم و کلی اشگ شوق ریختم . ازش تشکر کردم به خاطره هدیۀ ارزشمندی که به من داده ........ عشقِ ........ ملیحه ......... این زیباترین فرشته عاشق .......
صدای حاج حمید ، خیاط  قدیمی محله ، ما رو به خودمون آورد . جلو اومد و دو طرف صورت من رو بوسید و گفت: سلام ارباب ، یادی از فقیر فقرا کردی. خدا رحمت کنه پدرت رو، خبر رفتنش رو شنیدیم اما دیر ، بعد از چله اش . یک ختم کوچیک هم اهالی محل تو همین مسجد براش گرفتن ، روحش شاد.
تشکر کردم و گفتم : خدا طول عمر به شما بده .

گفت : بیشتر از هشتاد دو سال ؟.......  نه دیگه کم کم وقته رفتنه ،
پرسیدم . راستی حاجی پرنده هات چطورند ؟ گفت به عشق همونا زنده ام و هر روز صبح مغازه رو باز می کنم. این آخر عمری همه کس و کارم همین زبون بسته هان.
کم کم مسجد داشت شلوغ می شد به این معنی که نماز ظهر نزدیک می شد. رو به سید کردم و خواستم چیزی بگم که نگذاشت. گفت بریم الان مدرسه تعطیل می شه و بچه ها می آن ......... چشم انتظاری داری ارباب .......... بلافاصله از جاش بلند شد و دست من گرفت و از مسجد زدیم بیرون.
بموقع رسیدیم ، هنوز دبیرستان تعطیل نشده بود. گفتم سید چی بهش بگم .

 گفت : راستش من توی این زمینه ها از تو ناشی ترم. اما فکر می کنم امروز باید بیشتر بشنوی تا بگی ، البته حتما در مورد احساست بهش بگو . هرچند خودش دیروز از تو چشات خونده تموم ماجرا رو.........

یهو حرفش رو قطع کرد و گفت : اومدن ....... بعد دستی برای نرگس خواهرش تکون داد. اول کمی خودم رو جمع کردم آخه از نرگس خجالت می کشیدم . هردو جلواومدن و سلام کردن. سرم و پایین انداختم و جوابشون رو دادم
سید به دادم رسید و گفت :آبجی مادر رفته بازار برای خرید ، گفت خودتون یه فکری برای نهار بکنین. می گم اگه ملیحه خانم موافق باشند و مشکلی نباشه......... نهار مهمون من هستین چلوکبابی افتخاری سر چهارراه کوکا.....
ملیحه گفت : باید به مادرم اطلاع بدم و اجازه بگیرم
سید جواب داد : بله حتما .
نرگس گفت: پس ما میریم اجازه ملیحه رو بگیریم و بیاییم.
سید گفت: خوبه ، من برم ماشین رو بیارم.......
وسط حرفش دویدم و گفتم : ماشین من هست. اوایل خیابون محبی پارکش کردم.
نرگس دست ملیحه رو که زیر چشمی منو نیگاه می کرد ، گرفت و به طرف خونشون کشید و گفت : تا یک ربع دیگه میاییم.
با سید به طرف مغازه کله پزی رفتیم و منتظر دخترها شدیم. شوق و شوری که در دلم به پا بود با دیدن دوباره ملیحه صد برابر شد. تصمیم را گرفته بودم . می خواستم با اون ازدواج کنم
فقط یک نکته ناراحتم می کرد. تردید نداشتم مشکلات بزرگی در این مسیر وجود خواهد داشت و مهمترینش مامان بود. اون با هرچه که ما رو به گذشته  و بخصوص خونه قدیمی باغچه بیدی مرتبط می کرد ، مخالف بود و بی تردید به چنین وصلتی رضایت نمی داد. البته من هم تصمیم خودم رو گرفته بودم و قطعا اون رو عملی می کردم. اما یه نگرانی دیگرهم داشتم و اون این بود که خانواده ملیحه به دلیل مخالفت مامان ، این وصلت رو قبول نکنند.
تو افکار خودم غرق و بودم و متوجه اومدن دخترا نشدم .

 سید زد رو شونه ام و پرسید. ارباب ماشین کجاست؟ .... ارباب ماشین ..... گفتم آهان ..... بریم ، همین بغله ...... تو خیابون محبی و بطرف ماشین حرکت کردم.
سوار ماشین که شدیم. نرگس که از بچه گیش هم زبر و زرنگ و دست و پا دار بود گفت: تا غروب اجازه ملیحه جون رو گرفتم.
خیلی تو دلم ذوق کردم ، سید گفت : پس فعلا بریم رستوران افتخاری و نهار رو بزنیم همونجا برنامه رو می چینیم که چه بکنیم.
سر نهار ملیحه روبروی من نشسته و بود و مرتب چشمامون تو هم گره می خورد.
سید که با صاحب رستوران رفیق بود. رفت و سفارش نهار رو داد. بعد سر میز برگشت و گفت خب. با دربند موافقید یا درکه ؟
ملیحه و نرگس درگوشی مشورتی کردند و نرگس گفت. با توجه به اینکه خیلی زود آفتاب پایین میره و خورشید زود غروب می کنه بهتر جایی نزدیکتر بریم . چون زمان زیادی نداریم و بلافاصله پیشنهاد  داد به پارک لاله بریم.
رفتن به درکه و دربند رو موکول کردیم به آینده و مقصد بعد از نهارمون شد همون پارک لاله .
ساعت یک و نیم بود که از رستوران زدیم بیرون و رفتیم به سمت پارک لاله ، خوشبختانه مسیر خلوت و بود. چند دقیقه ای از ساعت دو  نگذشته بود. که روبرو پارک توی خیابان حجاب یه جای خالی پیدا کردیم و ماشین رو همونجا گذاشتیم و وارد پارک شدیم.
یه خُرده قدم زدیم و یه نیمکت چهار نفره زیر سایه درختای کهنسال پارک پیدا کردیم و نشستیم . هنوز خوب روی نیمکت جا نیافتاده بودیم که نرگس گفت: داداش من یه کاری دارم میشه همراه من بیایی.
سید گفت: آبجی بزار عرقمون خشگ شه بعد . هنوز با نیمکت تماسم برقرار نشده.
نرگس نگاه معنی داری به اون کرد و گفت: دادااااش ....... عجله دارم.
سید تازه دوزاریش افتاد و گفت : آهاان آهاااان ، عجله داری بله ....... بله بریم . چشم چشم.
بلند شد و دنبال نرگس راه افتاد و از اونجا دور شدن.
ملیحه سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. من هم کاملا زبونم بند اومده بود. نمی دونستم از کجا شروع کنم. یه نهیبی به خودم زدم و گفتم: ملیحه خانم من ...... من ..... من .......
سرش و بالا آورد و با چشماش پرسید : من چی؟ و دوباره سرش رو پایین انداخت.
ادامه دادم: من عاشقت شدم . دوستت دارم ، ........ بیشتر از هرچیزی که توی دنیا وجود داره ....... بیشتر از جونم ...... نمی دونم چی شد . ولی در همون نگاه اول وقتی وارد مغازه سید شدی دلم فرو ریخت و تموم بدنم لرزید .
دوباره سرش رو بالا آورد. چشمای سیاهش پر از اشگ شد. آروم دستاش رو ، روی میز جلو آورد و دستای من رو که یخ کرده بود و می لرزید توی دستای گرمش گرفت . دستای اونم میلرزید. انگشتامو توی انگشتاش محکم گره کردم. جوری که  هیچ نیرویی نمیتونست اونها را از هم جدا کنه.
یک لحظه سوالی به ذهنم رسید . به ملیحه گفتم ، یه سوال میتونم بپرسم؟
ملیحه با خوشرویی پاسخ داد : هزار تا سوال بپرس ،
با کمی تردید ، گفتم پدر و مادر و مصطفی در مورد احساست به من خبر دارن؟
داستانش مفصله ، اما سعی می کنم ، خلاصه ای از اون رو برات بگم. اما قبل از اون میخوام کمی در مورد خانواده ام و اتفاقاتی که ما رو به خونه شما توی باغچه بیدی کشوند برات حرف بزنم.
حرفش رو بریدم گفتم : اتفاقا خیلی دلم میخواد ، بیشتر و بهتر اونا رو بشناسم. و بخصوص ارتباطشون با پدرم رو....
ملیحه دستم رو که توی دستش بود مهربانانه فشار داد و گفت: پدرت مرد بسیار بزرگ و انسانی مهربون و بخشنده بود. که تاثیر زیادی رو سرنوشت من و خانواده ام گذاشته
پدرم حاج عباس  کیوانی کارخانه دار بود ، کفش ، چکمه لاستیکی و انواع دمپایی های پلاستیکی رو  تولید می کرد. حجره ای هم تقریبا روبروی در جنوبی مسجد سید عزیزالله بازار تهران داشت. جنگ بود و کالای چندانی وارد نمی شد. پدرم می گفت ، باید تلاش کنیم و مملکت رو سر پا نگه داریم. اونروزا پدر برای رزمنده هایی که تو جبهه ها می جنگیدند ، چکمه های بلند لاستیکی و دمپاییهای پلاستیکی تولید می کرد . خونه ای بزرگ توی کوچه شتردالون داشتیم که از پدر بزرگ خدا بیامرزم به بابا ارث رسیده بود. زندگی بدی نداشتیم ، به اصطلاح تهروونی های قدیمی  دستمون به دهنمون می رسید. پدرم دست بخیر بود و به خانواده هایی که توی اوضاع جنگی گرفتار مشکلات مالی بودن کمک می کرد. اون دوستی داشت که بعدها فهمیدم پدر مرحومت نادرخان راشدی بود. اون و پدر توی رسیدگی به اوضاع زندگی مردم از پا افتاده کمک و همراهی می کردند.
شش سال از پایان جنگ گذشته بود که فردی به پدرم پیشنهاد سرمایه گذاری و مشارکت در راه اندازی تولید کفشهای ورزشی را داد و با هزار ترفند او را متقاعد کرد با اون همکاری و مشارکت کنند. اما اون آدم بظاهر شریف ، متقلب از آب در اومد . وظرف سه سال دارو ندار پدر را برداشت و به آلمان فرار کرد و  بابا موند و کلی بدهی و تعهد. تا اونجا که  ناچار شد خونه پدری رو هم به طلبکارها بده و به خونه کوچکی توشهرری نقل مکان کنیم . در حالیکه حتی قادر به پرداخت اجاره اونجا هم نبودیم. صابخونه  پس از چهار ماه پرداخت نشدن اجاره خونه یک هفته مهلت داد یا اجاره های عقب افتاده رو بپردازیم  یا  ظرف یک هفته اسباب و اثاثیه مون را میریزه بیرون 
استیصال و درماندگی در چهره پدرم کاملا پیدا بود. تمام درها بسته شده بود . روز موعود رسید ، زنگ خونه بصدا در اومد ، بابا که رنگ به صورت نداشت. خودش رفت تا در روز باز کنه....... با چشمانی نگران همه از پشت پنجره بابا رو دنبال می کردیم ، پدر پس از باز کردن در، لحظاتی خشکش زده بود. بعد دستایی رو دیدیم که اونو در آغوش کشیده بود و سپس باهم وارد شدند. نادر خان پدرت بود که با بابا وارد خونه شد. چندنفر هم پشت سرش اومدن تو.
همه ما بهت زده این صحنه رو تماشا می کردیم . پدرت و کارگرا مانده وسایل زندگی ما رو بار وانت کردن و توی روزی که فکر می کردیم روز آوارگیمون هست یعنی دو شنبه دوازدهم  تیر ماه ۱۳۷۴ با اتومبیل بابت به خونه  باغچه بیدی نقل مکان کردیم. مامان لیلا تو راه همه اش اشگ میریخت و به جون نادر خان دعا می کرد. من و مصطفی داداشم در سکوت کامل ناظر اتفافاتی بودیم که آرامش رو به به جمع خانواده و عشق  روبه قلب من وارد می کرد.
نادرخان به محض ورود خونه باغچه بیدی به مامان گفت. خانم کیوانی سری به آشپزخونه بزنید ببینین چیزی اگر کم و کسر هست بگم تهیه کنند. سعی کردیم همه چیز رو  مهیا کنیم. اما ممکنه چیزی از قلم افتاده باشه .
مامان گفت راضی به زحمت نبودیم نادر خان .
نادر خان اضافه کرد : فقط امروز من و کارگرها مهمان دستپخت شما هستیم. حاج عباس خیلی تعریف دست پخت شما رو کرده.
لبخند رضایتی به لبش نشست و گفت: البته قابل شمارو نداره ولی چشم ،اما با افتخار این کار رو می کنم. بلافاصله دست من و گرفت و رفتیم توی آشپزخونه ، همه چیز مهیا بود ، یخچال فریزر پر از مرغ و گوشت بود.  یک گوشه ۱۵ کیسه بیست کیلویی برنج ایرانی  که مصرف بیش از یکسال مارو تامین می کرد ؛ روی هم چیده شده بود .سبد پیاز و سیب زمینی پر بود. قوطی های خوشگل حبوبات همه پر همینطور . همه چیز ، واقعا همه چیز از قبل تهیه و توی آشپزخونه گذاشته شده بود . مامان دست بکار شد و دو بسته گوشت چرخ کرده بیرون آورد و بساط کباب ماهیتابه ای رو راه انداخت .
بعد از نهار بابا اینا رفتند توی حیاط و ده دقیقه ای باهم حرف زدند و در پایان با همدیگه دست دادن و پدرت با کارگرا خونه رو ترک کردند. بعد از رفتن نادرخان می شد آرامش و امنیت رو توی چهره بابا دید. همه منتظر بودیم ، تا بابا تمام
ماجرا رو برامون تعریف کنه .
بابا وارد نشیمن شده و روی کاناپه نشست  و به مامان گفت : لیلا خانم یه چای به من میدی؟
مامان چشمی گفت و بلافاصله یه استکان چای تازه دم برای بابا ریخت و آورد .
بابا استکان رو برداشت و یک مقداری از چای رو سر کشید و بعد شروع به حرف زدن کرد و گفت: زمانی که مشکلات ما اوج گرفت. نادرخان خارج از ایران بوده و وقتی بر میگرده . متوجه میشه که من کارم به مشکل برخورده. میاد سراغ ما . می بینه خونه رو هم از دست دادیم.  بدلیل جابجایی ما هر چه این در و اون در میزنه نمی تونه نشونی از ما پیدا کنه. با  اینحال و با توجه به اینکه از این خونه نقل مکان کرده بوده و  این خونه خالی بوده. فوری اون رو مبله می کنه . به  همه می سپره خبری ، نشونه ای چیزی از ما پیدا کنن  . تا دیروز بالاخره و کاملا تصادفی راننده وانتی رو که اسبابهای ما رو به اون خونه  منتقل کرده بود پیدا می کنه و آدرس رو ازش می گیره ، بقیه اش را هم که خودتون در جریان هستین.
با تموم شدن حرفای بابا  بابا مصطفی ازش پرسید: بابا  نادر خان موقع رفتن یه چیزی در گوشت گفت ، میشه بگین چی گفت:
بابا جواب داد : بله چرا که نه؟ گفت فردا حدود ساعت ده صبح بیا دفتر کارت دارم.مامان گفت: منم یه سوال بپرسم؟
بابا جواب داد : شما هم بپرس .
مامان گفت: نادر خان نگفت که چیکار باید بکنیم . در قبال این محبتی که کرده بهمون ؟ ..... میدونه که وضعیت فعلی ما چیه؟
بابا گفت ، نه هیچی نگفت ، هرچی گفتم بالاخره اینجوری که نمیشه  .... گفت فردا صبح که اومدی دفتر در موردش حرف میزنیم. فعلا مهمترین چیز جبران  ناراحتی هایی است که توی این مدت خانواده ات متحمل شدن . خیالشون رو راحت کن که همه مشکلات تموم شده. انشالله همه چیز درست میشه.با این حرفای بابا که از قول نادرخان پدرت  گفت. همه نفس راحتی کشیدیم.
روز بعد بابا خداحافظی کرد و خونه رو به قصد  دفتر نادرخان توی بازار ترک کرد. دم در و موقع خروج به مامان گفت: اگر تا عصر نیومدم. نگران نشین . چون ممکن نادرخان ازم بخواد کاری براش انجام بدم. بعد بسم الله الرحمن الرحیمی گفت و در رو پشت سرش بست.
خونه کاملا تمیز شده بود و مامان و من کاری پیدا نکردیم که انجام بدیم. من مصطفی رو بکار گرفتم و یه دستی به سرو صورت باغچه و گلدون های توی حیاط کشیدیم. مامان  هم رفت سراغ درست کردن نهار .
حدود ساعت پنج بود که در خونه باز شد و بابا سرحال و خوشحال با یک هندونه بزرگ و مقداری میوه وارد شد. مصطفی کیسه های میوه رو گرفت و بابا هم هندونه رو انداخت وسط حوض تو آب. همونجا دستاش روئ لب حوض آبی زد و و اومد روی فرشی که مامان توی ایوون پهن کرده بود ، نشست.
مامان گفت: همیشه خوشحال وخوش خبر باشی.
بابا گفت : انشالله
مامان با لبخندی سرشاراز آرامش ادامه داد. خب بگو ببینیم چه خبر؟
قبل از اینکه بابا چیزی بگه یه چایی تازه دم گذاشتم جلوش ، بابا دستم رو گرفت و بغل خودش نشوند و مصطفی رو هم صدا کرد.
اومد کنار فرش نشست. یه لحظه سرش و انداخت پایین و یه نفس بلند کشید و سرش رو آورد بالا گفت : همونطور که میدونین  امروز رفتم بازار دفتر نادرخان ، بمحض رسیدن من هرکدوم از کارمنداش رو دنبال یک کاری فرستاد که تا یکی دوساعت مزاحم نداشته باشیم. بعد در حجره و بست و نشست روبرم و شروع کرد به صحبت وگفت : از کلیه اتفاقات بوجود اومده با خبره و کلی دنبالم گشته  تا پیدام کرده.ازم خواست همه این ماجرا ها رو فراموش کنم . و به اونچه که میگه عمل کنم.
ابتدا در مورد خونه گفت تا زمانی که دوباره خونه نخریدی. فکررفتن از اونجا رو از سرت دور کن. هیچ اجاره ای پرداخت نخواهی کرد تا خونه بخری و از اونجا بلندشی.
از فردا این حجره بصورت کامل در اختیار توهست ، بعنوان شریک پنجاه پنجاه. حجره هر میزان سرمایه که لازم هست از من و کار و کسب و تجارت از تو. من این حجره رو برای پسرم نوید گذاشتم کنار . اون فعلا سرش توی درس و دانشگاهش هست و به این چیزا نمی رسه. پنجاه درصد سهم این تجارت مال اون هست و هر وقت آمادگیش رو پیدا کرد میاد کنار دستت و کار رو یاد می گیره. خونۀ باغچه بیدی رو هم برای اون گذاشتم کنار و مادامی که شما توش هستید مال شماست. و هیچ دینی نسبت به هیچکس هم ندارید و نخواهید  داشت. صبح که اومدم توی بازار به همه دوستان حضوری و تلفنی اعلام کردم حاج عباس کیوانی از امروز شریک تجاری من است و سندش سند منه و اعتبارش اعتبار من بعد پرسید: حرفی هست؟
گفتم : چرا نادر خان؟
گفت : برگشت کارای خیری است که با هم کردیم. از هر دستی بدی از همون دست میگری. این چند وقته هم انشالله امتحان بوده برای هر دوتامون ....... امیدوارم جفتمون قبول شده باشیم. یا علی.
دستش رو بطرف دراز کرد . دستش رو گرفتم گفتم :خدای خیر و برکت بهت بده ... یا علی. کارمندا و کارگرها که اومدن نادر خان رسما اعلام کرد. از فردا حجره متعلق به من هست و از این به بعد حقوق بگیر من هستند. و خودش دیگه مسئولیتی در اونجا نداره. نهار رو با هم خوردیم و رفتیم یک حساب باز کردیم که پنج میلیون تومن انتقال داد و گفت. این مبلغ تو حسابت باشه برای امور زندگیت و مخارج جاری حجره . هر وقت و هر میزان پول برای معاملات لازم بود. بگو واریز کنم. بعد اشاره کرد یه مقدار خرت و پرت توی انبار دارن که یه روز با خبر قبلی میاین و اونا رو میبرن. بعد از خداحافظی از هم جداشدیم و من اومدم خونه و الان هم  خدمت شما هستم.
همه چهره ها باز شد. به روشنی و  وضوح میشد آرامش عمیق رو توی صورت هامون دید. و همه اینا از لطف پدرت بود.
کاملا گیج شده بودم ؛ به ملیحه گفتم :از هیچکدوم این مطالب که گفتی خبر نداشتم . البته یادم اومد که یه روز با بابا
اومدیم اونجا و چند تا کارتن را به خانه بردیم........ اما اصلا نمیدونستم که اون خانواده ای که اونجا زندگی میکردن
شما هستین. یادمه که مرد خونه کمکون کرد تا کارتون ها را جابجا کردیم. اما پدرت تو روی صندلی چرخداره.
ملیحه گفت. بابا یک سال پیش بر اثر تصادف پاهاش آسیب دید و روی ویلچر نشست. البته با عصا  میتونه کمی راه بره. اما دکتر گفته بهترهر وقت ضروری نیست راه بره از صندلی چرخدار استفاده کنه تا فشار زیادی بهش وارد نشه.

چون دو تا عمل ظرف همین سال انجام داده  امید زیادی داریم که سرپا بشه. بابا می خواست روزی که اومدی خونمون همه ماجرا را برات بگه ، اما تو عجله داشتی . و بابا ترجیح داد. در یک فرصت مناسب دعوتت کنه خونه که همه آنچه متعلق به تو هست بهت تحویل بده .

 گفتم: راستش خیلی گیج شدم . اما فقط بهم بگو پدرت از عشقمون با خبره؟
سرش رو انداخت پایین و گفت : آره. پدرم ، مادرم و مصطفی همه از همه چیز خبر دارند. حتی پدرت هم میدونست که من نه یه دل بلکه صد  دل عاشقتم.
اما از همه مون خواست تا زمانی که تو هم عین همین احساس رو به من پیدا نکردی چیزی بهت نگیم. راستش پدرت قبلا از من برای تو خواستگاری هم کرده و جواب مثبت رو گرفته. اون مطمئن بود صد در صد یه روز تو با پای خودت و از ته دلت به خواستگاری من خواهی اومد. به همین دلیل اصرار داشت. پدر به هیچ عنوان سراغ تو نیاید و منتظر بمونه تا خودت به این انتخاب برسی. داستان مفصلی داره که بزودی برات تعریف می کنم.
همین موقع بود که سید و نرگس بستنی بدست اومدن و اعلام کردند. حدود دو ساعت و نیم که داریم حرف میزنیم. و باید امروز رضایت بدین.
بچه ها رو رسوندم و موقع حداحافظی به ملیحه گفتم: اگر میشه فردا مدرسه نرو من میخوام حدود ساعت  ده بیام خونتون ؛ بابا و مامانت صحبت کنم.
ملیحه گفت : باشه بهشون میگم .......
رو زمین بند نبودم. پرواز می کردم. اما تصمیم گرفتم به  هیچ عنوان مامان از این ماجرا  با خبر نشه.

                                                                                                          پایان فصل چهارم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:11 | نویسنده : کاتب |

 فصل سوم : دیدار

 رسیدم دم در مغازه سید ….. تا منو دید گفت : فاتحه ...... دیگه شوخی بردار نیست. معلومه حسابی وادادی رفته ......

 با نگاهی عاجزانه و بدون حتی یک کلمه حرف . ازش خواهش کردم. کوتاه بیاد......

 اونم با ختده ای بد جنسانه دستش و روی لباش که تمام عرض صورتش رو پرکرده بود گذاشت و با صدایی کشیده گفت : چشـــــــــــــــــــــم ارباب ...... چشم .....

 خودم رو به کنار دستش رسوندم و در گوشش گفتم : لامسب داشتی آبروی منو می بردی.

 دهانش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت :

 چه خوش صید دلت کرده بنازم چشم مستش را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

 گفتم : سید ........

 گفت: همون دیروز معلوم بود که امروز اول وقت اینجایی ...........

 گفتم : سید..........

 گفت : نه ..... نه ........ ببخشید اشتباه کردم از امروز به بعد هر روز صبح کله سحر اینجایی ...... بد فش و فش زد زیر خنده....... حالا نخند و کی بخند .......

 دستش رو گرفتم و کشون کشون از توی کله پزی کشیدمش بیرون ..........

 گفتم : آخه سید اولاد پیغمبر من اومدم تو مرهم درد م بشی ..... شدی ملک الموتم ..... میخوای سکتم  بدی ؟..........

 هنوز میخندید .... گفت : مگه چیکار کردم. یه شعر در گوشت خوندم. ..... بد خوندم ........... میخوای یکی دیگه بخونم برات ...... بعدهم بدون معطلی شروع کرد به خوندن ......

 به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

 که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

 در و دیوار گواهی بدهد کاری هست **

مایوسانه گفتم : سید تورو خدا .....

 با دستش سرش رو خاروند و گفت : خرج داره

 گفتم : ای بی معرفت باج گیر .....

 دستش رو روی گوشش گذاشت و شروع کرد به خوندن : نگارمن که به مکتب نرفت و مشق ننوشت . .........

 گفتم : باشه لعنتی میدم . هر چی بخوای میدم.

 خنده پیروز مندانه ای کرد و گفت: آهان ...... حالا شدی ارباب سخاوتمند خودمون ........ ما هم غلام همین اخلاق مشتی ات هستیم .

 گفتم : باج گیری می کنی  و  ........

حرفم رو قطع کرد و ادامه داد : به غمزه مسِلت آموز صد مدرس شد.

با التماس

گفت جونه سید ......

گفتم:  .......چیکار کنم ؟ گفت چیرو ؟ باج و می گی؟..........

 گفتم : اه ..... نه ....... گلوم رو

 بازم سرش رو خواروند و گفت: آهههههههها  گلوت رو ...... خب معلوم برو نشون دکتر مفید بده ببینه چی شده ......

 با تغیور گفتم : سید ........

 سیبلش رو دستی کشید و گفت : خرج داره .....

 کلافه جواب داد : گفتم که میدم ........

 گفت : نه این فرق می کنه ...... اون حق السکوت و باج  بود ........... خرجش بابت اینه که برات راهکار پیداکنم.

 گفتم : سید قدیما اینجوری نبودی .

 گفت : جون ارباب خرج ها رفته بالا ، درآمد ها اومده پایین .

 غروغر کنان گفتم : باشه . پرید ماچم کرد و گفت : نه مثه اینکه راستی راستی بدجوری گلوت گیر کرده.........

 خودم مخلصتم ارباب جون....... داشتم سر بسرت میذاشتم ..... می خواستم ببینم راستی راستی گیر کرده یا نه .........

 دستش رو گرفتم و گفتم : سید به جده ا ت فاطمه زهرا اسیر شدم ......... اسیر اون دو تا چشم .....

چهره اش عوض شد و گفت: نگران نباش ارباب همه چیز رو بسپار به من ...... خودم درستش می کنم ........ مگه سید مرده تو اینجوری دست و پا بزنی .....

کمی فکرکرد و گفت : اول باید بفهمیم نظر خودش چیه ؟ ......

 گفتم :  آره این مهم ترین مسئله اس ........اما اگر .........

 سید پرسید اگر چی؟ .....

 گفتم : اگر نخواد ......

 گفت : به دلت بد نیار ......... بذار ببینم چیکارمی تونم بکنم

 فعلا" طرفای ظهر که مدرسه شون تعطیل میشه میریم دور و برمدرسه شون ........ خودت رو نشونش بده ببینیم عکس العملش چیه ؟ .......... بعد بهت میگم چیکار می کنیم.

 سه چهارساعت کشدار و سخت رو پشت سرگذاشتیم. بالاخره صدای زنگ و هیاهوی در هم پیچیده دخترا خبراز تعطیل شدن مدرسه می داد . سید منو جای مناسبی که محل عبور ملیحه بود گذاشت و برای زیر نظرگرفتن ما خودش رو به یک نقطه که دیده نشه رسوند.

 دست و پامو گم کرده بودم . چند بار تصمیم گرفتم بدوم و به سرعت ازاونجا دور شم. اما پاهام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم تکون بخورم. .... فشارخونم بالا و پایین میرفت گاهی یخ می کردم و گاهی از حرارت درونی عرق از سر و صورتم جاری می شد. یک مرتبه حس کردم. قلبم توی سینه از ضربان افتاد ...... خودش بود ملیحه درست روبروم. سلام کرد ... نتونستم درست جوابش رو بدم .........

 متوجه وضعیت اسفبارم شد..... واسه همین بدادم رسید و گفت : آقا نوید این مال شماست..... یک پاکت را از کیفش درآورد و داد دستم ..... توی خونه مونده بود.... براتون آوردمش  .....

 با دست لرزون پاکت رو ازش گرفتم و تشکر کردم . فوری گذاشتمش توی جیبم ...... یکم دلم قرص شده بود.....گفتم : ببخشید..... شما ازکجا میدونستید که من رو امروز اینجام........

 گفت: مطمئن بودم امروز می بینمتون.....

 گفتم : آخه ازکجا اینقدرمطمئن بودید .

 گفت : یه نیگاه به چشماتون بندازین توی آینه ، ....... می فهمید .......... به امید دیدار ........

 این رو گفت و رفت ...........

 هنوزم جفت پاهام به زمین چسبیده بود و تاب و توان حرکت نداشتم .......انگار کله ام خالیه خالیه شده ......... یک توپ گنده پر از هوا .....

 سید خودش رو به من رسوند و دست من رو گرفت و کشون کشون ازصحنه دور کرد ........ بعد ازخوردن یک لیوان شربت خاکشیر ..... تازه یواش یواش داشتم خودم رو پیدا می کردم .... سید هم داشت شونه هام رو ماساژ می داد . وقتی دید حالم جا اومده گفت : چی شد ؟ ......... چی گفتی ؟ ........ چی شنفتی .......

 یه چیزایی بی ربط سرهم کردم و بهش گفتم. ..... که راستش نه ازسرعمد ..... بلکه ازمنگی بود ....

 ولی بعدا خدا را برای گفتن اون خذبلات شکرکردم ..... چون اون اصلا متوجه پاکتی که ملیحه به من داد نشده بود و درست هم نبود بفهمه...... پس با هزار زحمت سوار آزانسی که سید خبر کرده بود شدم و خودم را به خونه رسوندم ....... بازهم از خوش شانسی مامان خونه نبود ....جرات باز کردن نامه رو نداشتم ........ یه راست رفتم به اتاقم و پس ازدرآوردن لباسها وارد حموم شدم و شیر آبرو توی وان باز کردم و ..... توش خزیدم ......

 چه مدت توی وان بودم نمی دونم . اما وقتی بیرون اومدم و آسمون رو نیگاه کردم دیدم افتاب پریده و کم کم داره تاریکی آ سمون رو دربرمی گیره.....سراغ لباسام رفتم و پاکت رو ازجیبم درآوردم ....... مدتها مثل آدمای منگ نگاهش کردم . سوالات زیادی توی ذهنم می چرخید مهمترازهمه اینکه ملیحه از کجا می دونست من حتما اونروز به دیدنش می رم.

 تنها راه رسیدن به پاسخ همه سوالات بازکردن وخواندن نامه بود. با هیجان و استرس تمام درپاکت رو بازکردم .عکسی ازمن و نامه ای که بوی یاس رازقی خونه قدیمی مون رو می داد توی اون بود. نفسم به شماره افتاده بود. شروع کردم به خوندن .

 سلام به آنکه با او بودن ، بزرگترین آرزویم بوده و هست ........ کسی که روزها و شبهایم را با تصویر وخیال او سپری کرده ام .

سلام به ارباب که اگر برای دیگران نماد نیک سرشتی و محبت است برای من مظهرمجسم عشق است ........ نزدیکه سه ساله که با عکست حرف می زنم .........  به همین دلیله که الان میتونم به همین راحتی باهات ازعشق بگم . سه ساله دارم تمرین می کنم تا وقتی دیدمت چه جوری ازعشق آتیشینی بگم که تمام قلب و روحم رو تسخیر کرده.

 هرگز اونروز و اون لحظه رو فراموش نمی کنم . روزی که ما آمدیم و شما رفتین . وقتی توی پاشنه در یک لحظه چشم تو چشم شدیم و تو از نجابت سرتو پایین انداختی و آخرین مانده های اسباب منزل را به همراه قلب عاشق من بردی . همون یه نگاه کافی بود تا همه سه سال گذشته برای من تبدیل به زیباترین سالهای عمرم بشه ....... سال هایی که هرچند مملو از فراق بوده ، ....... اما قلب من را سرشار از عشق و نور زندگی کرده ......... در این سه سال همیشه قلبم گواهی می داد . تو مال منی و روزی خواهد آمد که من درکنار تو همه دوری ها را به فراموشی بسپرم. عکست را توی گنجۀ اتاقت زیر روزنامه های پهن شده در کف اون پیدا کردم . که برام کنجی بزرگ بود ...... به جرات می گم ، درهمه این مدت حتی یک بار ... یا یک لحظه ..... فکر نکردم که توممکن است مال من نباشی .

 دیروز وقتی توی پاشنه در مغازه اقا سید دوباره چشم توی چشم شدیم . درست مثل سه سال پیش . پرنده عشق رو ، توی نگاهت دیدم که بال زد و توی قلبت نشست. ومطمئن شدم که مال منی ........ عشق من ......... منتظرت شدم. اومدی ...... نه با پا ....... با دل ........ به خونه خاطره ها ........ بخونه خودت ..... به خونه ما ......... نمی خواستی بری....... این را نه فقط من ...... که همه اعضای خانواده به روشنی فهمیدند. همونطور که من نتونستم عشق تو رو ازآنها پنهان کنم ....... نوید من ........ می دانم امروز به دیدنم می آیی .......... از روشنی روز برایم روشنتراست ....... که می آیی ........ پس برایت این نامه را می نویسم و راز خود را با تو زمزمه می کنم. تحمل سه سال فراق فقط با عشق تو و امید دیدارت گذشت. اما حالا حتی طاقت لحظه ای دوری ات را ندارم              ….. ملیحه

 

 بدنم داغ شده بود ......... حس می کردم روی هوا دارم پروازمی کنم . اون عاشقه منه .......... می خواستم پرواز کنم و هرچه زودتر خودم رو به اون برسونم . اما امکان نداشت ........ و باید تا صبح فردا صبرمی کردم .ساعاتی که تحمل لحظه ای از آن هم بسیار سخت بود.

                                                   پایان فصل سوم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:7 | نویسنده : کاتب |

 فصل دوم : عشق پیداشد و آتش به همه عالم زد

 مات و مبهوت به دختری که بین در و چارچوب ایستاده و بود قابلمه ای را به دست شاگرد سید می داد. نگاه میکردم. اختیار هر عملی ازم سلب شده بود. سید که متوجه ماجرا شده بود. با نوک پا ضربه آرومی از زیر میز به من زد و آهسته گفت: چشمات رو درویش کن ارباب...... به خودم اومدم و فوری دست و پام رو جم وجور کردم. البته نمی تونستم نگاهم رو که هی دزدکی روی صورت زیبای دختر می نشست کنترل کنم.

 خوشبختانه هیچکس حتی دختره متوجه این ماجرا نشدن و فقط سید بود که فوری دوزاریش افتاد. اون فرشته زیبا با گرفتن قابلمه پر شده از کله پاچه از مغازه خارج شد و رفت . اون من رو با دنیایی از خیالات شیرین جا گذاشت.

 سید گفت :چی شده ارباب ؟ چراعرق کردی؟.... ببین چه خونی توی سرو صورتش دویده.......

 گفتم : ماله چربی کله پاچه است.....

 با خنده و طعنه گفت : نه.... بر عکس من فکر می کنم. مربوط به اون دوتا چشم آخریست که داشتی نپخته می خوردیش ......... بی خود گردن دست پخت ما ننداز .......

 حس می کردم از عرق خیس شدم و نیاز به هوای خنک و تازه دارم .... به همین دلیل از روی صندلی بلند شدم . سید گفت : کجا ....؟ مگه می زارم تنها بری ..... رو به شاگردش کرد وادامه داد : من با رفیقم میرم. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن .....

 با گفتن این حرف بلند شد فوری دستش رو شست و لباسش رو عوض کرد و باهم زدیم بیرون ....... هوای تازه و سرد پاییزی نفسم رو جا آورد و حرارت ظاهریم رو فرو نشوند. اما کوچکترین اثری بر روی آتیشی که توی دلم روشن شده بود ، نداشت......

 توی افکارم بودم که سید پرسید: گیر کرد؟

 عین منگ ها گفتم: چی؟

 سید با لبخنده معنا داری جواب داد: دختره......

 پرسیدم: کجا؟

 گفت: توکه اینقدر خنگ نبودی.منظورم اینه که گلوت پیش دختره گیر کرد؟

 بدون اینکه متوجه باشم چی دارم میگم: جواب دادم آره......اما بلافاصله متوجه شدم که سوتی دادم ....ادامه دادم نه بابا چی داری میگی؟

 سید با دستش یکی زد پشتم و گفت : ...... بابا پیش قاضی و ملق بازی ........ ودوباره زد پشتم و گفت : نگران نباش هنوزم مثه بچگی ها زبونم قرصه......

 دلم کمی آروم شد ، جرات پیدا کردم و پرسیدم: میدونی کیه؟ ....

 گفت : مگه می شه نشناسم .مشتری دائمی ماست........ تازه خودتم باید بشناسیش ........ خونه قبلی شما رو خریدن.

 باتعجب پرسیدم: خونه قبلی ما؟........

 گفت : تعجب داره ؟ ...

 فکری کردم و پاسخ دادم : نه ......

 سید گفت : راستی سری به همسایه ها زدی؟

 گفتم : صبح به این زودی؟......

 دستم رو گرفت و منو بطرف کوچه قدیمی مون کشید و گفت : بیا بریم تا الان دیگه همه بیدار شدن.

 باهم قدم زنان حرکت کردیم .......... مغازه دار ها که کم کم آماده کار می شدن، با دیدن من کارشونو ول می کردن و به استقبالم می اومدن.......... بدون استثناء همه شون منو بغل می کردن و یه خدا بیامرزی بلند بالا برای بابام می فرستادن ........ حسابی حالم عوض شده بود و کوچکترین افسردگی در خودم احساس نمی کردم. خون توی همه وجودم به جریان افتاده بود و دوباره زندگی رو با همه زیبایی هاش لمس می کردم. دیدن آدماهایی که دوستشون داشتم و اونها هم احساسی متقابل داشتن گرمم می کرد. تا جایی که اصلا" سوز سردی رو که می وزیدحس نمی کردم.

 سعید ، بهروز، جواد ، مرتضی ، ....... همه رفقای قدیمی یکی بعد از دیگری پیداشون می شد و حسابی جمع مون جمع شده بود. نمی دونم کی پیشنهاد داد که اون روز روهمه بسلامتی حضور من تعطیل کنند و تا شب باهم باشیم. این پیشنهاد تصویب شده و همه دست بکار شدن و خیلی زود اعلام شد که همه چی هماهنگ شده.........

داشتیم تصمیم می گرفتیم کجا بریم و چیکار بکنیم که سامان همسایه روبروی سابقمون با یه جوونه همسن سال خودمون از راه رسید و دست انداخت دور کمرم و از روی زمین بلند کرد و گفت: چطوری ارباب؟.......

گفتم خوبم پسر تو چطوری ؟ من روی زمین گذاشت و گفت: ملالی نبود جز دوری تو که اونم حل شد. چه عجب پسر ، رفتی و پشت سرتم نیگاه نکردی بی معرفت ...... بگذریم. راستی بذار با رفیقم آشنات کنم. مصطفی .... نوید ...... نوید...... مصطفی.

 بعد رو به من کرد و گفت : مصطفی و خانواده اش توی خونه قبلی شما می شینن . وقتی خبردار شد اومدی اینجا خواست بیاد باهات آشنا بشه.

 مصطفی دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:خوشبختم ..... خیلی دوست داشتم ببینم کسیکه صحبتش سر همه زبوناست و به اسم ارباب صداش می کنن کیه؟ بخصوص اینکه فهمیدم توی همون اتاقی زندگی می کنم که قبلا اون زندگی می کرده.

 جا خوردم. بخصوص با شنیدن کلمه ارباب ........ خب همه اونایی که توی محله قدیمی من رو می شناختن ارباب صدا می کردن. ودلیلش این بود که پدرم همیشه به شوخی وقتی می خواست من و صدا کنه با طنینی زیبا می گفت ارباب کجایی....... این اسم از همون موقع سر زبونا افتاده بود وهمه اهل محل از کوچیک و بزرگ من رو ارباب صدا می زدن.

 مصطفی گفت: راستش ارباب . پدر و مادرم وقتی فهمیدن شما اومدین خواهش کردن اگر ممکن یه سری به خونه ما و خودتون بزنین. نگاهی به سد محسن که کنار دستم واساده بود انداختم .... اونم یه چشمک یواشکی زد و گفت : تا تو با آقا مصطفی بری و برگردی ، منم برو بچه ها رو جمع و جور می کنم.

 با نگاه تشکر کردم و بطرف خونه سابقمون رفتیم . جلوی در خونه که رسیدیم.... قلبم داشت از حرکت می ایستاد ....... به دو دلیل یک قدم می ذاشتم توی خونه ای که توش بدنیا اومده و بزرگ شده بودم . و دو، احتمال دیدن دوباره دختری که صبح قلبم رو تسخیر کرده بود.

 مصطفی در رو باز کرد و یاالله گفت و به زور من رو جلو انداخت. همه جا رو به خوبی بلد بودم و نیازی به راهنما نبود.

وقتی وارد شدم تمام خاطراتم از جلوی چشمام بسرعت عبور کرد...... کنار حوض که هنوز مثل قدیم آبی بود و پر از ماهی های قرمز و قشنگ .... واسادم و نگاهم خیره شد به گلدونهای شمعدانی پدرم که انگار چند دقیقه پیش با دست خودش مرتب لب حوض چیده بود.

 یه صدای نا متعارف من رو از خیالات خارج کرد، صدای صندلی چرخ داری که تن می کشید روی موزاییک های کف حیاط و جلو می اومد. صدا چشمام رو از روی شمعدانی ها به صورت مردی کشوند که با همه دردی که میشد حسش کرد ، صبور بنظر می رسید ....... سلام کردم .

 پاسخ داد : علیکم و السلام ارباب .....

 خجالت کشیدم.... حس بدی داشتم. اولین بار بود که حس کردم فردی از ته وجود با این اسم صدام می کنه.

 گفتم تو رو خدا اینجوری صدام نکنید.....

 حرفم رو قطع کرد و گفت : چرا ؟.... چرا وقتی مرد نازنینی مثل پدرت تو رو با این لقب صدا می کرد ..... من این کارو نکنم.....در همین موقع زنی همسن و سال مادرم همراه دختر جوانی که صبح توی مغازه سید دیده بودم وارد حیاط شدن . سرم رو از خجالت پایین انداختم ، در حالیکه اصلا آدم خجالتی نبودم.

 زن دائم من و پدرم را دعا می کرد..... خیلی زود دلیل دعاهای زن و احترام پدر خانواده را فهمیدم. آنها به من گفتند. پدرم بدون اینکه کسی متوجه بشه . خانه را بنام پدر خانواده کرده ، در حالیکه ریالی از آنها نگرفته .......... ابتدا کمی تعجب کردم . اما خیلی زود به یاد آوردم که ، مادرم مرتب سراغ پول خانه را از پدرم می گرفت و او می گفت: جایی سرمایه گذاری کردم . و نهایتا هم با فوت پدرم معلوم نشد پول چه شده است ...... پس پدرم اساسا" پولی بابت خونه دریافت نکرده بوده . توی همین افکارغوطه ور بودم که صدایی زیبا و ظریف من رو به خودم آورد.

 بفرمایید چای ..... تازه دمه.

 یه لحظه دیدم ، سینه به سینه ام ، ستبر و قوی ایستاده و یه سینی چایی دستشِ . نگاهم توچشماش گره خورد . توی دلم آشوبی به پا شد که نگو و نپرس . فوری چشمم رو دزدیم و یه چایی برداشته و باصدایی که توی گلوم خشکیده بود تشکر کردم. زیر چشمی دیدم لبخند شیرینی روی لباش نشسته و نگاهش رو با یه دنیا مهر و محبت از رو صورتم می کشه و می بره.

 چایی رو خوردیم و با تشکر از محبت های اونا همراه با مصطفی از خانه سابق پدریم خارج شدیم ، تا به رفقا بپیوندیم.

 تمام روز رو با بچه ها بودیم . همه جا سر زدیم . به مدرسه هایی که توش درس خوندیم ، زمین کوچیک خاکی که توش فوتبال بازی می کردیم ........ حتی یه سری هم به قبرستون ارمنی ها زدیم و چند تا پسر بچه را که می خواستند با تیرکمون کنجشک های معدودی رو که هنوز اونطرف ها پرسه می زدند ... بزنند. فرستادیم پی نخود سیا ........ در پایان روز با تمامی امید و آرزوهای تازه ای که به دلم راه یافته بود. به خونه بر گشتم. مادرم نبود ...... احتمالا به یکی از مهمونی های زنانه معمولش رفته بود. پس با خیال راحت و بدون سوال و جواب به اتاقم رفتم و شروع کردم نقشه کشیدن برای آینده ام. و توی همه این نقشه های مهم ، ملیحه را در کنار خودم می دیدم ....... یه لحظه فکر ناخوشایندی به مخیله ام راه پیدا کرد ......... یه لحظه فکر کردم اگر ملیحه من رو دوست نداشته باشه ........ یا فکر کنند من به خاطر احسانی که پدرم در حقشون کرده می خوام سوء استفاده کنم. چی؟

 این مسئله خیلی اذیتم می کرد....... به همین دلیل تصمیم گرفتم ، هر طور شده فردا ته و توی این مسئله رو در بیارم . با این تصمیم خودم را به رختخواب گرم و نرم سپردم.

                                                                                             پایان فصل دوم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 17:51 | نویسنده : کاتب |

 فصل اول : نوستالوژی

 با خودم فکر می کردم چی مون شبیه آدمیزاده که عاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان های عاشقانه ، شروع داستان من ، نه توی یه غروب سرد زمستان بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همه روز های لعنتی که میومدن و دلشون نمی خواست برن.

 من کلافه از این روند کٌند و تکراری، تصمیم گرفتم خروس خون یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگار ، زمان رو با یه دل سیر کله پاچه و خاطرات خوش پشت سر گذاشته ، سپری کنم.

خیلی وقت بود ......  شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازه از پدر خدا بیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدر تحت تاثیر           غر ولندای مامان قانع شد خونه آباء و اجدادی خودش توی باغچه بیدی رو بفروشه و بساط زندگی مون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران اول منو خواهرم نفیسه از این مسئله خیلی راضی بودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادر قجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ، که جامون اینجا نیست. به هر صورت غرغر مکرر مادر و اصرار های چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد و بابا یه خونه خیلی قشنگ و بزرگ توی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین . تنها کسی که آخرین لحظات ترک خونه اون محل ، اشک توی چشماش حلقه زد پدرم بود. راستش منم غمگین شدم از اندوهی که توی چشماش موج می زد...... پدر تا زمانی که از کوچه خارج می شدیم از توی آیینه چشمش به در خونه بود.


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1398 | 2:1 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.