فصل سیزدهم

=========

هنوز ماشین را کامل توی حیاط پارک نکرده بودم. که مامان لی لی کشان با ذوق اومد توی حیاط و تا به من رسید . بغلم کرد و گفتم . شاه داماد خودم ....... یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد ....... بابا و فرید وفریبا هم پشت سرش اومدن توی حیا ت ....... تعجب کرده بودم ..... من قرار داماد بشم یا اونا  .... همه به وجد اومده بودن ........

گفتم :  مامان ......

گفت : جان مامان .......

پرسیدم : خیلی سریع اتفاق نیافتاد .......

گفت : نه خیلی هم دیر شده ...... ای کاش خجسته هم زنده بود ..... و این روز رو می دید .

با تعجب پرسیدم : خجسته ؟!!!

فوری پاسخ داد : مامان ثریا ....... من و خجسته از کلاس اول تا دیپلم توی یه مدرسه بودیم و پشت یه میز می نشستیم ......... یه  جون بودیم توی ..... دوتا بدن ......... خاله حشمتت که بزرگتر از ما بود هر دومون رو به یک اندازه دوست داشت ...

بابا بین  حرفامون اومد و به مامان گفت : می خوای همه تاریخ جهان روهمین جا وسط حیاط تعریف کنیم ...... بعد اومد منو بغل کرد و گفت : تبریک می گم ، خوشبخت باشین انشالله ...... 


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:56 | نویسنده : کاتب |

 

 

فصل دوازدهم : خواستگاری

=================

شب دیر وقت بر گشتیم خونه . ثریا ، مسعود رو که از خستگی بیهوش بود . بزور بیدار کرد و برد توی خونه . من و خاله هام رفتیم خونه خاله ......

چون خیلی خسته بودم. به خاله گفتم : اگه اجازه بدین من برم بخوام. یه تخت توی اتاق مهمون داشتم که هر وقت خونه خاله می موندم ، می رفتم اونجا می خوابیدم .... البته بطور معمول خاله مهمونی به جز من نداشت و عملا اون معروف بود به اتاق فریبرز ...

گفت : برو خاله .... فردا خیلی کارها هست که باید انجام بدیم.  راستش از زور خستگی حالش رو نداشتم بپرسم چه کارهایی ....... و بلافاصله رفتم و همونجور با لباس خودم رو انداختم توی تختخواب .....

تا صبح همه اش خواب دیشب و حرفهایی که با ثریا زده بودیم  رو می دیدم ....... حتی تو خواب هم خیلی خوشحال بودم و مشغول سیر آفاق ......

کم کم با صدای خاله که از توی آشپزخونه می اومد از خواب بیدار شدم ..... خاله با صدای بلند می گفت : پاشو  تنبل میرزا  ..... امروز روز خواب نیست ....... کلی کار مهم  داریم .......

انونقدر صدا زد که بناچار بلند شدم و رفتم دم در آشپزخونه  سلا م کردم و گفتم : چشم بلند شدم ...... چی شده ؟!!!!! چکار مهمی داریم ..... ؟!!!!!

خاله مرموزانه گفت : کارهای خوب ... خوب داریم ..... اما فعلا  برو لب حوض یه  آبی به دست و صورتت .... بزن تا چشمات درست باز شه و برگرد ..... نون سنگک تازه گرفتم و حلیم ...... صبحانه رو بخوریم وبعد بهت بگم چه کار های بسیار مهمه .... مهمه .... مهم داریم .... بدو ببینم. آ ماشالله پسر ....

رفتم لب حوض نشستم و  آبی به سر و صورتم زدم ، برگشتم  .... خاله سفره رو پهن کرده بود و نان و حلیم داغ هم با شکر پاش وسط سفره بود .....

نشستم و خاله توی یه کاسه برام حلیم ریخت و داد دستم .

 شکر زده بود اما گفت : کم زدم.... به چش ببین اگر می خوای شکر بریز توش  ... یه قاشق خوردم دیدم کمه شکرش ، شکرپاش رو برداشتم و مقداری اضافه کردم ...... مشغول شدم .....

وسط های صبحونه  بود ، پرسیدم : خاله می شه بگین چه کارهای مهمی داریم ؟!! ....


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:43 | نویسنده : کاتب |
 
 
 

 

فصل یازدهم

=========

هوا دیگه تاریک شده بود که سوار ژیان مهاری شدیم . مسعود با اصرار اجازه گرفت پشت ماشین بشینه ..... خاله هم به بهانه اینکه مراقب اون باشه رفت پهلو دستش نشست .... ثریا اما  کنار من جلو نشست ......

خیابون اون ساعت کمی شلوغ بود . از مسیر های فرعی که می شناختم خودمون رو به عباس آباد رسوندیم و انداختیم خیابون پهلوی و بسمت میدون ونک  ...... با زحمت جای پارکی پیدا کردیم و وارد فانفار ( شهر بازی ) شدیم ..... طبق قرار خاله دست مسعود رو گرفت و رفت  ........ من و ثریا هم رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم ........ اون از نگرانی هاش در مورد مسعود گفت و منم بهش اطمینان دادم .... مسعود رو با هم به سرانجام می رسونیم ......

در مورد خونه گفت  : دلم میخواد خونه پدریم زندگی کنم ..... اگر از نظر تو اشکال نداره ........ کمی سکوت کردم ..... خنده ای کرد و گفت : فکر می کنی میشی دوماد سر خونه ..... خندیدم .......

ادامه داد: من انقدر عاشقت  هستم  که حاضرم جونم بهت بدم ...... هر چی بگی و هر کاری بگی می کنم. برات .... فقط این خواهش من رو قبول کن ........

دستش رو گرفتم و گفتم .... منم حاضرم جونم برات بدم ..... می خوام بهترین زندگی رو برات تهیه کنم .... راستش منم یه خونه کوچولو دارم .... که یکی ازآشناهام  می شینه توش ..... فکر می کردم..... اونجا خونه عشقم خواهد بود .... اما حالا که اینجور می خوای  ..... من حرفی ندارم ......

گفت : یک مسئله دیگر هم هست ......

گفتم : چیه ؟ ! 

گفت : مهندس فرامرزی شریک پدرم ......

کنجکاو شد م پرسیدم : چیزی شده ؟


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:29 | نویسنده : کاتب |

 فصل دهم :

========

توی اتاق یه ساعتی چرت زدم  ، وقتی بلند شدم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، این پا و اون پا می کردم ..... برم ...... بمونم ..... به چه بهونه ای بمونم  ..... دلم نمی خواست که از کنار ثریا دور بشم ...... توی همین افکار بودم که خاله صدام زد .......

از پنجره اتاق سرم رو بردم بیرون و گفتم : ..... جونم خاله جون ؟

گفت : نمی آی پیش ما ........

گفتم : چرا خاله الان می آم  ........

خودم رو به حیاط رسوندم ....... دیدم ثریا و مسعود و خاله روی تخت نشستن و سینی میوه و بساط چای داغ تازه دم هم  براهه ..... منقل ذغال و چند تا بلال خوش قد و بالای کاکل به سر هم  کنار حوض خود نمایی  می کرد ......

خاله گفت : بیا یه چایی برات ریختم بخور تا حالت جا بیاد ..... البته بلال ها هم دست تو رو می بوسه ......


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 19:57 | نویسنده : کاتب |

 

فصل نهم

= = = = = = = = = 

بعد از نهار خاله گفت : من برم یه زیارت بکنم و نماز ظهرم را هم بخونم. بریم سمت خونه ...... شما هم برید توی یکی از رواق بشینین تا من بیام.

از همون بازار وارد صحن شدیم و جلوی اولین رواق بیرونی روبروی حوض و آب و گنبد و گلدسته کفشامون رو کندیم و نشستیم ....... کنار هم نشستیم و پاهامون رو دراز کردیم آروم دست ثریا رو گفتم و انگشتامو انداختم میون انگشتاش . اون هم انگشتام رو محکم گرفت ..... داشتم پرواز می کردم.

گفتم : لحظه به لحظه عشقم بهت عمیق تر میشه ..... و دوست ندارم لحظه ای ازت جدا بشم. ..... سرش رو خم کرد و آروم گذاشت روی شونه ها ....... و نفس عمیقی کشید ....... که نشون میداد و اون هم همون حسی ر تجربه می کنه که من .......

گفت : کاش این لحظه هزار سال طول بکشه .......

آروم سرش رو که روی دوشم بود بوسیدم .....اونم دستامون را که بهم گره خورده بود بالا و آورد و بوسید .......نمی دونم چقدر توی اون حالت بودیم........ از دور خاله رو دیدم که از حرم خارج شد و داشت کفشاش رو پاش می کرد .

به ثریا گفتم : خاله داره میاد ..... سرش رو از روی دوشم برداشت و دستای همدیگر رو ول کردیم ........

لحظاتی بعد خاله از راه رسید و گفت :  ...... پاشید زود باید  ....... زود باید حرکت کنیم ، مسعود سه ربع دیگه می رسه خونه  پشت در میمونه ، بچه گناه داره ..........

دست و پامون رو جمع و جور کردیم و خاله زودتر رفت دم مغازه کبابی . از قبل سفارش داده بود یک پرس کباب کوبیده آماده کنه . که موقع رفتنه  ..... بگیریم و ببریم برای مسعود  ..........

خیلی زود کباب آماده شد و گرفتیم و رفتیم به سمت ماشین .........

بموقع رسیدیم و مسعود چون یک زنگ کلاس تقویتی حساب داشتند ، هنوز از مدرسه نیومده بود .

ثریا گفت  : پس من دیگه برم خونه  ......

خاله گفت : نه عزیزم. صبح که مسعود داشت می رفت مدرسه بهش گفتم ، ظهر بیا خونه من .....

بعد متوجه شدم این یک روند طبیعیه که روزهایی که ثریا دانشگاه کلاس داره و دیر میرسه مسعود میاد خونه خاله نهارش رو میخوره و استراحت می کنه تا اون از دانشگاه بر گرده ......

خاله تند تند جلوتر از ما رفت در و باز کرد و وارد حیاط خونه شد ..... گفت : شما ها لب حوض یه مشت آب خنک بزنین به صورت هاتون . تا من بساط چایی رو راه کنم. اگه می خواین بیاین داخل  .... اگه ..... نه قالیچه تخت رو  پهن کنی و همونجا بشینین  ......

گفتم : هوا که خیلی خوبه و گلهای باغچه شما هم که هوا رو پر از عطر کردن ..... همینجا میشینیم ..... رو ب ثریا کردم و گفتم نظزت چیه ؟.....

جواب داد : هر جا  تو باشی خوبه ........ دستش رو گرفتم و جوری که خیلی دیده نشه بوسیدم.

شمد روی فرش رو پس زدم و قالیچه رو  پهن کردم ....... بالشت ها رو که لای قالیچه بود دور تا دور کوتاه و چوبی  تخت چیندم .......  دست ثریا رو گرفتم و کمکش کردم بره روی تخت .... خودم هم رفتم کنارش نشستم ....... ده دقیقه بعد خاله با ظرف میوه و سه تا چایی دبش به ما ملحق شد ..... چایی رو خوردیم خاله برای هر کدوم میوه گذاشت ......

همین موقع بود که زنگ خونه به صدا در اومد ...... خاله می خواست بلند شه بره در را باز کنه . که دستش را روی شونه اش گذاشت و اجازه نداد از جاش بلند و گفت : من میرم خاله جون ..... شما بشینین و از روی تخت رفت پایین و دمپایی های خاله رو پاش کرد و بسمت در رفت ..... در رو که باز کرد مسعود لای در ظاهر شد ..... سلام  کرد و رفت طرف خاله و اونو بغل کرد .... انگار مامان بزرگش  رو بغل کرده ....... بعد برگشت و به من سلام کرد و گفت من مسعودم ...... داداش ثریا ........

گفتم خوشبختم ..... منم فریبز هستم ، خواهر زاده خاله حشمت ........ دستش رو دراز کرد و گفت  : خوشبختم ...... میشناسم شما را ........

گفتم : میدونم   پریروز ظرف ش تون را آوردم ........

گفت : غیر از اون ......

جا خوردم ، ....... گفتم  : چطور   ......

جواب داد : خاله خیلی شما رو دوست داره ......... همیشه می گه خیلی پسر خوبی هستین ......

گفتم : خاله خودش خیلی خوبه  .......

سرش روخاروند و ادامه داد : اونم می دونم ....... واسخه همین منم خیلی خاله رو دوست دارم .........

پرید وسط حرفای ما و گفت : اووووووه بسه .... بسه ...... بیشتر از این ازم تعریف کنین باورم میشه  .....

و ادامه داد بلندشم برم نهار آقا مسعود گل گلاب رو براش بیارم ...... میدونی که نهار چی داریم .......

مسعود گفت : چلو کبابه کوبیده  .....خاله بلافاصله داد ، اونم چه کوبیده ای  .سفارش مخصوص مسعود گل  .... گلاب  .... بیدمشکم.

ثریا گفت : داداشی ...... منو فراموش کردی  ......

مسعود رفت طرفش  دو طرف صورت خواهرش رو ماچ کرد ....

ثریا هم همینکار رو انجام داد .... اون بغل کرد و دو طرف صورتش را بوسید ......

بعد دوید رفت کنار حوض و شیر آب لب حوض باز کرد و دست و صورتش را آب زد .

 و اومد نشست رو تخت تا خاله غذاش رو بیاره .......

 

پایان فصل نهم

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 5 مهر 1400 | 14:42 | نویسنده : کاتب |

فصل هشتم :

= = = = = = = = = = 

با یه دستمال کاعذی اشکاش را پاک کرد و گفت : اینم سرنوشت ما بوده .......

پرسیدم : دانشگاهت چی شد ؟

پاسخ داد : تا شروع ترم هر جور بود خودم رو جمع و جور کردم و هنوز هم مشغولم ........

گفتم :همون معماری ؟

سری تکان داد و تایید کرد ......

در مورد مسعود سوال کردم ، گفت : اولش خیلی بی تابی می کرد. اما شکر خدا اونم با این ماجرا کنار اومده ..... فعلا هر دومن سرگرم درسها مون هستیم . البته عمو ناصر و خانمش مبهشته خانم حواسشون بهمون هست . هفتاد درصد سهام شرکتمعماری متعلق به بابا بود که طبق انحصار وراثت بین من و مسعود طبق وصیت بابا تقسیم شده بود . و موقع گرفتن انحصار وراثت بنام ما شد. و با توجه به سابقه و اشتهار اون دارایی مناسبی برای آینده ما ، مونده ...... منم وقتی درسم تموم شه توی شرکت خودمون مشغول میشم ...... البته همین الانم گاهی میرم سر می زنم.

گفتم : با این حساب باید هم دانشگاهی باشیم . پرسید تو چی میخونی ...

جواب دادم : نقاشی .....

با تعجب پرسید : هنرهای دراماتیک ، آبسردار ؟!

گفتم : آره ......

پرسید جدی میگی؟!

کارتم را درآوردم و نشونش دادم و اضافه کردم. سال سه ایی هستم .

یک لحظه لبخندی نشست روی لباش و گفت : منم همینطور

گفتم : خیلی عالیه ........ پس اینجوری بیشتر همدیگرو می بینیم ........ ناراحت نمی شی ؟

بازوم رو گرفت و گفت : خیلی هم خوشحال میشم ......

گقتم خدا را شکر ..... بعد با دودلی گفتم : میتونم یه چیزی  بپرسم ؟

گفت : بگو ......

یه ذره من و من کردم ....... چشماش کاملا انتظار رو  نشون میداد ...... واین دلم رو قرص کرد برای گفتن چیزی که تو گلوم گیر کرده بود ......... ادامه دام. من اولین لحظه برخورد عاشقت شدم ........

صورتش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و آرام زیر لب گفت : ...... منم .........

یه لحظه قلب شروع کرد به تپش شدید و سرم گیج رفت ...... پرسیدم : واقعا ........

گفت : واقعا ......... از پریروز رو هوا سیر می کنم ...... خاله حشمت هم فهمیده  ....... فرداش که رفتم بهش سر بزنم  به من گفت : توی چشمات یه چیزایی می بینم ...... سکوت کردم ........

گفت : خوبه ......بزار  بهت یه خبر مهم  بدم ...... بازم سکوت کردم

خاله ادامه داد : توی چشمای فریبرز هم همین برق رو دیدم ........ بسلامتی  ..........

من چون مامانم رو از دست دادم  الان خاله حشمت رو بعنوان مامانم می دونم . منو خوب می شناسه .... چون از بچگی خونه خاله رفت و آمد داشتم ....... منم خیلی دوستش دارم ........

دستش رو گرفتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم : ثریا ....... نتونستم اشگم رو کنترل کنم جاری شد روی گونه هام

بایه دستمال صورتم و پاک  کرد  گفت : خاله دار میاد .........

خودم و جمع و جور کردم ........ خاله رسید و گفت : خب بسلامتی و مبارکی . میمنت . بی اختیار از این لحن خاله که خیلی نمایش و دراماتیک بوده سه تایی زدیم زیر خنده ....... خب ....... به این مناسبت  کباب زیر بازارچه شابدالعظم میهمان من .... بریم که سرو صدای شکمم داره عالم  رو کر میکنه .......

بطرف ماشین رفتیم و بسمت حرم عبدالعظیم حرکت کردیم. .......

 

پایان فصل هشتم

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 5 مهر 1400 | 14:39 | نویسنده : کاتب |

 

فصل هفتم

=================

قبرهای مامان بزرگه و آقاجون و آقا ماشالله رو که نزدیک هم بودن . آب ریختم و شستم .... سید اصغر هم که قران خون همونجاست . مطابق معمول اومد نشست سرخاک آقاماشالله و شروع کرد به قرائت قرآن  .... خاله به من و ثریا اشاره کرد. خیراتی ها را برداریم ببریم پخش کنیم. به من گفت برای اینکه ثریا جوون تنها نباشه باهاش برو سر خاک بابا و مامانش ..... یهو جا خوردم .... سر خاک مامان و بابای ثریا ........ یعنی چی ؟!

خاله که متوجه شد جا خوردم. گفت ثریا جوون  خودش توی راه برات تعریف می کنه .......

یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..... اشک  از گوشه چشمش جاری شد ....... با هم حرکت کردیم ....... آروم گفتم : خیلی متاثر شدم از این ماجرا ..... چه اتفاقی افتاده ....

درحالیکه می شد بغض رو توی صداش حس کرد ، گفت : مرسی ، کمی سکوت کرد و در حالیکه سعی می کرد بغضش رو فرو بده ادامه داد : راستش هفته آخر تابستون  سه سال پیش بود که چهار نفره با مامان و بابا و مسعود رفته بودیم ویلای کوچیک و دنجمون توی محمود آباد ...... مسعود داداشم اونموقع  شش سالش بود و باید آماده رفتن به مدرسه می شد .......مامان پیشنهاد کرد ، دو روز قبل از باز شدن مدارس برگردیم تهران که به شلوغی جاده بر نخوریم. بابا هم تایید کرد بهتر همینکار رو بکنیم. اما من و مسعود مخالف بودیم .... من درسم تمام شده بود و توی رشته معماری که شغل پدرم هم بود دانشگاه تهران قبول شده بودم. اما برای استراحت ترم اول را مرخصی گرفته . تا خستگی کنکور و امتحانات نهایی را در بکنم. ........ اما نهایتا توافق کردیم که زودتر بر گردیم .... صبح روز دوشنبه 29 شهریور هزار و سیصد و پنجاه راه افتادیم ...... جاده تقریبا خلوت بود ....... ماشین هایی که که از سمت تهران می اومد ، عموما نیسان بار  کامیون بود و کمتر ماشین سواری به چشم می خورد . آمل و لاریجان را پشت سر گذاشته بودیم و بسمت امامزاده هاشم می رفتیم ..... بابا برای اینکه حوصله ام و سر نرهلطیفه می گفت . گاهی هم مثل فردین آواز میخوند ....... حسابی حالمون خوب بود  ...... یک مرتبه یک ضربه سنگین  صدای برخورد و .......دیگه چیزی نفهمیدم ..........

سه روز بعد طرفای غروب توی بیمارستان بهوش اومدم ........ گیج . مبهوت بودم .... نمی ونستم چی شده و کجا هستم ...... گردنم نمی چرخید  ....... یکی از پرستارها پرستار ها یواش یواش برام توضیح داد که : تقریبا که با یک کامیون تصادف کردین ....... سراغ بابا اینا رو گرفتم . یه جوری جواب سر بالا دادند . فقط گفتند برادرت همینحا بغل دست خودت بستری هست .... اما گردنت ممکن آسیب دیده باشه واسه همین فیکسش کردیم که تکون نخوره ....... گفتم میخوام ببینمش ..... یه پرستار دیگه فوری یهآینه آورده و یه جوری گرفت روی تخت بغلی که مسعود روش خوابیده شد ...... البته اونم بیهوش بود ..... اما نفس کشیدنش  مشخص شد ...... به این ترتیب یک کم آروم گرفتم ....... پرستار گفت : تلفن یکی از بستگانتان را می خواهیم که بهشون اطلاع بدیم بیان اینجا .......

گفتم : مادرم تک فرزند بوده  و آشنای نزدیکی نداریم ....... فقط یه عموم دارم ، که اونم آمریکا زندگی می کنه و سالهاست بدلیل اختلاف با پدرم ... خبری ازش نداریم .......

پرستار پرسید : دوستی آشنایی ؟! .......

گفتم : شماره تلفن شرکت پدر را دادم و گفتم : چرا ، میتونید با شریک پدرم مهندس فرامرزی تماس بگیرید ...... پدرم و مهندس دوستان خیلی صمیمی هستند ......

احساس درد توی قفسه سینه ام نذاشت به حرف زدن ادامه بدم ...... یه آرام بخش بهم تزریق کردن و خیلی سریع خوابم برد .

صبح فرداش که چشم باز کردم . عمو ناصر شریک بابا کنار تختم با چهره ای گرفته ایستاده بود و چشماش از گریه به سرخی   .......  یهو دلم فرو ریخت .......

با گریه گفتم : عمو ..... بابام  ...... زد زیر گریه  ........ هق هق گریه می کرد ......

دوباره پرسیدم : مامانم ....... دیگه طاقت نیاورد و های های زد زیر گریه ........ جیغی کشیدم و شروع کردم دیوانه وار جیغ کشیدن ...... وقتی پرستار رسیدن و خواستن آرام بخش بهم بزنن ، خودم دوباره از حال رفتم .......

همون روز عمو ناصر ترتیب انتقال ما رو به بیمارستان مهر تهران را داد ....... کم کم مسعود رو از این حقیقت تلخ که تنها شدیم باخبر کردیم .......

عمو ماجرای تصادف را به مدرسه مسعود خبر داد و قرار شد ، مدتی که نمی تونه بمدرسه بره .... معلمش به خونه ما بیاد و درس هاش رو پیگری کنه .....

 

پایان فصل هفتم

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 5 مهر 1400 | 14:35 | نویسنده : کاتب |

 

فصل ششم : قبرستان ابن بابویه

صبح اول وقت  زدم بیرون و به سمت خونه خاله حرکت کردم .......... وقتی رسیدم هنوز ساعت هشت نشده بود . ماشین را جلوی خونه پارک کردم و زنگ را زدم.   چند لحظه بعد در

بازشد . سلام کردم. گفت : علیکم و السلام. فریبرز جان ف خواهر زاده عزیزم  ........ منتظرت بودم ........ بیاتو یه کم کار دارم. بعدش آماده میشم که بریم......

گفتم : کجا بسلامتی خاله جون ........

جواب داد سلامت باشی امروز شب سال آقا ماشالله است .... فرزانه بهت نگفت مگه ........

گفتم : نه مامان چیزی نگفت ، اما مهم نیست . هرجا شما دستور بدی میبرمت.

دست انداخت دور گردنم و دو طرف صورتم را ماچ کرد و گفت : قربون خواهر زاده مهربونم برم ...... اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم ........

گفت : بشین برات یه املت خوشمزه برات درست کنم. تا من آماده میشم بخور .......

گفتم : لازم نیست زحمت بکشی خاله جون .....

چشم غره ای و رفت و گفت : زحمت  رو از کجا در آوری .... بشین الان میام .......  نون بربری تازه ام گرفتم ......

آقا ماشالله شوهر خاله بود که حدود پنج سال پیش از دنیا رفته بود ....... آقا ماشالله و خاله عاشق و معشوق بودن ..... خیلی هم دیگر رو دوست داشتن ......... نمی دونم مشکل چی بود

که هرگز بچه دار نشدند . با این حال تا آخرین روز زنده بودن اون دیوانه وار همدیگر را دوست داشتند .

توی همین فکر ها بودم. که خاله با بشقاب پر از املت از را رسید و اونو گذاشت جلوی من و اضافه کرد . من حدود یک ربع دیگه کار دارم..... تا اونوموقع توهم املت را خوردی

راستش گرسنه ام بود و با خاله هم تعارف نداشتم....... یه جوری پسرش هم محسوب میشدم....

آخرین لقمه نون را که کشیدم ته بشقاب ...... خاله اومد و گفت  .... من حاضرم ........

منم جواب دادم .... من هم آماده ام .... فقط این بشقاب و قاشق رو بشورم  و بریم .....

خاله گفت : نه بذار توی ظرفشویی برگشتیم می شوریم .... دیر شده ......

وقتی خاله پیزی میگه نمی شه رو حرفش حرف زد ...... گفتم چشم و اونا رو توی ظرفشویی گذاشتم و یک زنبیلی را که معلوم بود پر از  خیارتیه .... برداشتم و از در زدیم بیرون .....

زنبیل ر پشت ماشین گذاشتم و سوار شدم .... ماشین را روشن کردم که راه بیافتم ... خاله گفت : کجا ؟! .......

جواب دادم : ابن بابویه دیگه .....

گفت : صبر کن ..... یه مسافر دیگه داریم ........ در همین حین در خونه ثریا باز شد و ...... از در اومد بیرون ..... در حالیکه در را می بست  .....از دور با سر سلام کرد...... خاله

دستی براش تکان داد ...... و من که دوباره شوکه شده بودم . مات و مبهوت نگاهش کردم ......

خاله گفت :  هوی ........

فهمیدم منظورش چیه .... شروع کردم با سوییچ ور رفتن .......ثریا وقتی رسیید به ماشین دوباره سلام کرد .....خاله جواب داد ....... علیکم و السلام ... دختر گلم ..... بیا اینطرف بغل

دست خودم بنشین ........

ثریا رو به من کرد و گفت : ببخشین مزاحم شما شدم .....

گفتم : نه بابا این حرفا چیه بفرمایید در خدمت شما هستم ..... رفت سمت خاله و دوتایی خودشون رو روی صندلی کنار دستم نشستن.

خاله با لبخندی شیرین به من اشاره کرد ، که حرکت کنم ....... مسیر مشخص بود . خونه خاله توی خیابون شهباز ایستگاه خاقانی بود ...... توی کوچه سراج ..... باید از کوچه خارج

می شدیم و ابتدا به  میدون خراسون ، بعد بسمت تیر دوقولو می رفتیم و مسیر را به طرف میدون شوش ادامه دادیم و مستقیم بسمت پل سیمان و ابن بابویه ..... پدر بزرگ و مادر

بزرگ هم اونجا دفن بودن ..... من معمولا دو سه هفته یه بار تنهایی یه سری به اونجا می زدم ..... من عاشق آقاجون بودم... هر چی توی زندگی بلدم رو از اون یاد گرفتم . البته مامان

بزرگ رو هم خیلی دوست داشتم ........ در تمام طول راه ، من ساکت بودم ...... و خاله با ثریا حرف می زد ......... دلداریش می داد و از آینده روشن حرف می زد ........ و از قصه های

عاشقانه خودش و ماشالله خان  و زندگی سعادتمندانه ای که باهم داشتن تعریف می کرد ....... بعد از عبور از پل سیمان مسیر را ادامه دادم. و کنار دیوار غربی فرستون  .... یه جای

خالی پیدا و ماشین رو پارک کردم .........

بخشی از دیوار غربی ریخته بود و چون قبر آقا ماشالله و آقاجون و مامان بزرگه نزدیک این دیوار بود .... ما دیگه نمی رفتیم ، از در اصلی که شرق اون قرار داشت وارد بشیم .......

زنبیل را برداشتم و به سمت قبر آقا ماشالله رفتیم

  

پایان فصل ششم


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : جمعه 2 مهر 1400 | 20:59 | نویسنده : کاتب |

 

فصل پنجم

============

نزدیک دو بود رسیدم خونه ، زنگ زدم ، فرید اومد در رو  وا کرد

ماشین که دیدی چشماش گرد شد ، با هیجان زیاد گفت چقدر خوشگل شده داداش .....

گفتم : قابلی نداره .... خندید و جواب داد : داداشی لازمش داره.......

پرسیدم : حالا اگه اجازه بدی ، میارمش تو .....

فوری دو لنگ در را تا آخر باز کرد و رفت کنار ..... رفتم داخل حیاط و جلوی ماشین بابا پارکش کردم....

 بابا که در جریان بود اومد توی حیاط و مامان رو هم صدا زد : ...... فرزانه بیا ببین ماشین پسرت چی شده ....   فریبا   زودتر از مامان خودش رو رسوند و محو تماشای ماشین شد

.... بعد از چند لحظه گفت : حالا ببین دخترا توی دانشگاه چه جوری از سر و کله ات برن بالا ....

مامان هم با اسفند دود کن از راه رسید .....سلام کردم.

گفت : سلام عزیزم .... مبارک باشه خیلی قشنگ تر شده .... بعد یک مشت اسفندِ توی مشتش رو چند بار  دور کاپوت ماشین چرخوند و ریخت روی زغال های سرخ شده ......

رو به بابا کردم و گفتم : هر کاری کردم آقا اسماعیل نگفت چقدر شد؟ ...

گفت مشکلی نیست ، قبلا بهش گفته بودم می‌خوام ماشینت رو ببرم ، یه سر و شکلی بهش بده ، ، بنابر این در جریان بود .... ضمنا  این رو مهمون من هستی ، خودم باهاش حساب می

کنم ..... مبارکت باشه ..... بغلش کردم و در حالیکه تشکر می کردم دو طرف صورتش رو ماچ کردم .....

مامان گفت : من حسودیم شد . بابا پرسید  به چی ؟! گفت بغل بوس .... بطرفش رفتم و اونم بغل کردم و اون رو هم دوتا ماچ آبدار کردم .....

در همین زمان صدایی از شکمم بگوش رسید ..... مامان گفت : بدو ... بدو بریم که صدای شکمت در آمد . همه دسته جمعی رفتیم توی اتاق و مامان فوری ، توی مجمعه مسی نهار من

رو آورد .....

 همین که غذا را گذاشت جلوم گفت : راستی خاله حشمت زنگ زد ، پیام داد برات که ؛ اگه فردا دانشگاه کلاس یا امتحان نداری ، یه سر صبح اول وقت برو اونجا ، کار واجب باهات

داره

گوشم تیز شد ، تو دلم گفتم : آخه جون ... خیلی عالی شد .... دنبال بهانه ای بودم خودم را برسونم اونجا ، شاید شانسی تونستم یه بار دیگه ثریا را ببینم  .... توی همین فکرا بودم که ...

مامان گفت : حواست کجاست ...... چرا ناهارت رو نمی خوری ؟ .....

گفتم : می خورم ......  یعد از نهار بلافاصله رفتم اتاقم و رو تخت ولو شدم. چند سالی هست که تصویری از منظومه شمسی را روی سقف اتاقم نقاشی کردم ........  بعد از نقاشی ،

....عاشق آسمون و ستاره ها و کلا" نجوم هستم. همینجور که به نقاشی آسمون پر از ستاره نگاه می کردم. چشمم خورد به ثریا ...... یه لحظه شوکه شده، خدای من ثریا ........ یه

گوشه سقف ، هفت تا ستاره درخشان ، خود نمایی می کنن. با اینکه نقاشی رو خودم کشیدم اما تا حالا بهش دقت نکرده بودم. خوشه ثریا یا همون صورت فلکی پروین ........ یاد یه

افسانه افتادم  در مورد صورت فلکی ثریا که بین قبایل بومی آمریکای شمالی رایج بوده با این مضمون :

 ""  هفت دختر، نیمه‌های شب از میان خیمه‌هایشان با قراری پنهانی خارج شدند و به میان دشت رفتند. آن‌ها علاقه زیادی به رقص داشتند. آتشی افروختند و شروع به رقص کردند.

گروهی خرس به آن‌ها حمله‌ور شدند و آن‌ها گریختند و چون خرس‌ها هر لحظه به آن‌ها نزدیک تر می‌شدند، بر بالای سنگی رفتند، و از خدای سنگ خواستند که آن‌ها را نجات دهد.

خدای سنگ صدای آن‌ها را شنید و آن‌ها را به بالا کشید و هفت خواهر (هفت دختر) را در آسمان جای داد. آن سنگ به همان شکل  مجدداً به جای خود بازگشت .

 در آمریکای شمالی هنوز خوشه پروین (هفت دختر) در زمانی خاص بر بالای همان سنگ دیده می‌شود. ""

 یواش یواش پلکا هم سنگین شد و خوابم برد. توی خواب دیدم  تصویر ثریا  میون خوشه پروین ( ثریا )  قرار داره .....

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : چهار شنبه 31 شهريور 1400 | 20:45 | نویسنده : کاتب |

 

 

فصل چهارم :

 

کلاس که تموم شد. به بچه ها گفتم : من میخوام یه سر برم فروشگاه ژاندارک  رنگ و وسایل بخرم. هر کی میاد اعلام کنه. همه دستاشون رفت و بالا بجز شهلا !

مجتبی رو به شهلا کردو گفت: توی نمی آیی؟

شهلا گفت : نه مهمون داریم از شهرستان ، باید برم خونه کمک مامانم.

من گفتم : دوستان عزیز و گرامی حواستون هست من فقط دو تا جا دارم.

 

نسترن با خنده ای کشیده گفت : بع-----له . حله من و شراره جون جلو می شینیم  ، بیژین و مجتبی هم پشت .

شراره پشت حرف نسترن رو گرفت و گفت: آهان ، به این می گن حرف حسابی ....

 قایون بفرمایند عقب ،

بیژن اومد چیزی بگه ، نسترن گفت : هیس .... خاموش ، تازه نوید چون صاحب ماشین نفرستادیمش عقب.

جنگ مغلوبه شد و ...... پسرا بی سرو صدا رفتند نشستند عقب و نسترن و شراره هم جلو بغل دست من ..... رفتیم سه راه ژاله از

جلوی سازمان برنامه و بودجه عبور کردیم و مسیر را به سمت خیابون خانقاه ، باغ سپهسلار ادامه دادیم تا سعدی و وارد منوچهری

شدیم.خوشبختانه مسیر خلوت بود. ماشین را پارک کردیم و رفتیم داخل فروشگاه ژاندارک. یک ساعتی اونجا بودیم و خریدهامون را

انجام دادیم. و از مغازه زدیم بیرون

نسترن و شراره گفتند: ما از اینچا خودمون میریم. میخوایم یه سری به باغ بزنیم ببینیم ، کیف و کفش چدید چی آوردند.

بیژن هم گفت منم باید برم تجریش . از همین جا میرم پیچ شمرون  و از اونجا میرم تجریش . موندیم من و مجتبی ....

به مجتبی گفتم من میخوام برم سرچشمه برای شیک و پیک کردن ماشین یه چیزایی بخرم. اگر میخوای با من بیا . بعد

تورو می رسونم خونه تون ...

مجتبی گفت : باشه .... اتفاقا کاری ندارم. بریم ....

حدود یه ربع بعد سرچشمه بودیم ....... رفتم پیش آقا اسماعیل دوست قدیمی بابام. ماچ و بوس و  سلام و احوال . پرسید : چه عجب از اینورا

گفتم : راستش اومدم یه کمی این ماشینم و خوشگل و راست و ریست کنم.

گفت: خودت میخوای این کار رو بکنی یا اجازه میدی . من برات درستش کنم.

نگاهی به مجتبی کردم. حالیم کرد عجله نداره .... جواب دادم راستش نمی خواستم زحمت بدم.

گفت : بچه جون زحمت چیه؟ من بابات سی سال رفیقیم.

پاسخ دادم. پس زحمت بکشید.

بلافاصله دست بکار شد. به یکی از شاگرداش گفت : یه دست روکش سفید بردار سریع عوض کن. به شاگرد دومی با اشاره یه

چیزی گفت و پسر دوید رفت و از مغازه دور شد.

خودش یه جفت مه شکن خوشگل برداشت و رفت سراغ سپر جلو

مشغول بود که شاگرد دوم با چند تا بستنی سنتی  برگشت و تعارف کرد. ، آق اسماعیل با یک چشمک حالیم کرد. که تعارف نکنید.

خودشم یه بستنی گرفت.

به همون شاگردش گفت در باک و قفل های قسمت پیکاپ و عوض کن. اونم فوری دوید و رفت سراغ کارش. تا ما

بستنی مون رو بخوریم. تقریبا ماشین آماده شده بود. ..... آخر سرهم موکت کف ماشین را عوض کرد. ...... ماشین

شد مثل دسته گل.

تشکر کردم و گفتم دست شما درد نکنه ...... چقدر شد.

گفت : هیچی ........ برو ....

گفنم : نه آق اسماعیل  تو رو خدا بگو چقدر شد. .....

گفت : برو با بابات حساب می کنم.

گفتم :  نمیشه ....

زیر بار نرفت. گفت : من و بابات با هم حساب کتاب داریم . برو معطل نشو ..... تا غروب هم بگی فایده نداره ....

 گفتم : پس اجازه دارم یه زنگ بزنم.

گفت : ده تا زنگ بزن.

با تلفن روی میز ، خونه رو گرفتم. خوشبختانه خود بابا برداشت. ماجرا را براش تعریف کردم.

گفت : راست می گه ، حساب کتاب داریم باهم.

گفتم : آخه بابا من .....

گفت :  بگه نمی گیریه ، نمی گیره ........ توفقط دوتا پنج تومنی شاگردونگی بده به شاگرداش ...... تلفن رو هم بده به آق اسماعیل.

تلفن را دادم و گفتم پس من با اجازه تون مرخص می شم.

گفت: دست حق به همرات.

دوتا پنج تومنی از جیبم در آوردم و یواشکی گذاشتم توی جیب شاگرداش و سوار شدیم و راه افتادیم.

به سمت خیابون شهباز رفتیم و مجتبی را دم در خونه شون تو کوچه سراج پیاده کردم و بسمت خونه حرکت کردم.

 

پایان فصل چهارم .....

 

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : شنبه 27 شهريور 1400 | 22:2 | نویسنده : کاتب |

 

فصل سوم :

با چند ضربه سبک روی در از خواب بیدار شدم ، مامان آرام صدا زد :  بیداری؟

خمیازه ای کشیدم و گفتم : آراه مامان .... بیدار شدم . بیا تو .....

در را باز کرد و وارد شد ، سلام کردم ،

با لبخند قشنگی که همیشه روی لباش وجود داره ، گفت: سلام عزیز دلم ، روزت بخیر ....... نهار حاضره

گفتم : مگه ساعت چنده و بلافاصله قبل از اینکه چیزی بگه ، نگاهم رفت به سمت ساعت کنار میزم ....... اوه اوه اوه ساعت یک و چهل دقیقه اس ، سه باید دانشگاه باشم.

مامان جواب داد : میدونم واسه همین اومدم صدات کردم. سفره پهن ، آبی به دست و صورتت بزن و بیا پایین نهار ر بخور و سریع برو به کلاست برس .

تاخیر جایز نبود ..... بلافاصله از رختخواب پردیم بیرون ، مامان هم اومد و تختم رو مرتب کرد .

گفتم : مامان جون خودم جمع می کنم. گفت دیرت می شه امروز رو من جمع می کنم. تشکر کردم و رفتم دنبال نظافت.

مامان هم بعد از مرتب کردن تختم رفت پایین که نهار رو بکشه .......

ده دقیقه بعد لباس پوشیده ، رفتم پایین ، بابا و مامان و فریبا و فرید کنار سفره نشسته بودن. با همه چاق سلامتی کردم . مامان می دونست که دیرم شده بشقاب برنج و گذاشت جلوم. فریبا هم یکی از ظرف های خورشت قورمه سبزی را هل داد سمت من ..... از هر دو تشکر کردم و بدون کلمه ای حرف شروع کردم به خوردن نهار ...... با قورت دادن آخرین و لقمه و یک لیوان آب هم روش .... بساطم را برداشتم و با یه خداحافظی تر و چسبون از خونه زدم بیرون ..... ژیان مهاری با حالم رو استارت زدم و بطرف دانشگاه راه افتادم ...... دانشکده ما توی خیایون ژاله سر چهار  راه آبسرداربود ، مسیر همیشگی را در پیش گرفتم. از نارمک ، رفتم میدون وثوق ، و بعد سی متری ، اما وسط سی متری کمی شلوغ بود. پس انداختم توی اولین فرعی و خیابون های ششم ، پنجم ، چهارم ، سوم ، دوم ، اول و بیست و یک متری رضا پهلوی را هم قطع کردم و از خیابون محصل خودم را به  خیابون نیروی هوایی رسوندم ، بعد بسمت ، میدون ژاله و بالاخره سه راه آبسردار . ماشین را توی یکی از کوچه های فرعی آبسردار پارک کردم و وارد دانشکده شدم ..... خوشبختانه به موقع رسیدم. هنوز کلاس شروع نشده بود.

دیدم شهلا و بیژن و شراره و مجتبی و نسترن  کنار باغچه وایسادن . بطرفشون رفتم و حال و احوال کردیم.

نسترن پرسید. ژوژمان داری دیگه ؟ آماده ای ؟

گفتم : تا ببینم چی می شه ........

درست همین زمان استاد بهروزی هم از راه رسید و به سمت ساختمان دانشکده رفت . در همین حال پاسخ سلام بچه ها می داد که دنبالش راه افتاده بودند .......

وارد ساختمان شدیم ، استاد رفت سری به معاون دانشگاه بزنه ما هم رفتیم بسمت کلاس ......

بچه ها که از حال و روز من خبر نداشتن ، هی سین  ..جیم می کردند ، می پرسیدن آماده ای ، منم پرت و پلا جواب می دادم. بالاخره استاد وارد کلاس و شده و سر و صدا ها . خوابید.

استاد من رو صدا زد و گفت : بیا برای ارائه طرح ......

 

پایان فصل سوم


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : دو شنبه 22 شهريور 1400 | 10:28 | نویسنده : کاتب |

 

فصل دوم : تابلو

 

 

توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم ، هر طرف  رو نگاه می کردم. چهره ثریا رو می دیدم. نمی تونستم اون دوتا چشم سیاه رو فراموش کنم.

 

باید کاری می کردم و خوشبختانه میدونستم اولین کاری که باید بکنم چیه؟

 

وقتی رسیدم خونه  فقط مامان خونه بود ..... قیافه ام را که دید پرسید : چی شده ؟ .... پریشونی  ؟!!!!

 

گفتم : چیزی نیست یه کم خسته ام.

 

پرسید : شام میخوری یا صبر می کنی بابا اینا بیان.

 

پاسخ دادم : خیلی میل ندارم. حالا ببینم چی میشه ؟

 

به طرف ، طبقه بالا و اتاقم حرکت کردم . که مامان گفت : راستی از خاله حشمتت چه خبر ؟ اونجا بودی دیگه .

 

گفتم : آره خونه خاله بودم

 

پرسید حالش خوب بود : سرم رو بعنوان تایید تکان دادم و پله ها را رفتم بالا. به اتاق که رسیدم . برعکس همیشه که خودم را می انداختم روی تخت . فوری لباس

راحتی پوشیدم و سه پایه نقاشیم رو سر پا کردم. یه بوم بر داشتم و گذاشتم روش ....... باید اون اتفاق شیرین را ثبت می کردم. خوشبختانه بوم آماده داشتم. 

شروع کردم  به طراحی . اونقدر عمیق تصویر ثریا توی ذهن و قلبم نقش بسته بود ، که بدون درنگ و مکث قلم می زدم. بین کار مامان صدا زد و گفت : اگر شام

میخوری بیا پایین.

 

جواب دادم : نه فعلا ....... دستم بنده . دارم کار می کنم.

 

مامان می دونست وقتی مشغول نقاشی هستم. تا نمم نشه ، کار دیگه ای نمی کنم. پس دنبال حرف را نگرفت ، صدای بابا و فریبا و فرید رو می شنیدم ، که برای

مامان از ماجراهای خریدشون حرف می زدند. اما توی اون لحظات هیچی  نمی تونست ذهنم را از ثریا و تابلو دور کنه ........

 

اصلا و ابدا متوجه عبور لحظه ها نبودم ........ وقتی تابلو تموم شد از پنجره نور خورشید صبج گاهی توی اتاق پاشیده شد و صدای  قوقولی قوقوی خروس جمشید

، دوست  صمیمی و همسایه قدیمی دیوار به دیوارمون  بگوش رسید.

 

تابلو و سه پایه را یه گوشه کنار اتاق گذاشتم و پارچه سفید مخصوص پوشاندن تابلو را با احتیاط روی اون کشیدم. بعد با همون وضع خودم را روی تخت خواب

انداختم و خیلی زود و سریع خوابم برد. 

 

ادامه دارد ....

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : شنبه 20 شهريور 1400 | 9:33 | نویسنده : کاتب |

 

فصل اول

 

 

یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... همه زندگی من رو دگرگون کرد.

 

توی حیاط با صفای خاله حشمت روی تخت چوبی که قالیچه یادگاری مامان بزرگ روش خودنمایی می کرد، نشسته بودم و هر از چند گاهی دوتا چاغاله بادوم نمک می زدم و می نداختم توی دهنم و آروم آروم می جویدم شون. صدای قرچ و قورچ حسابی سر حالم می آورد. تو همین حال و هوا بودم که زنگ در خونه توی حیاط پیچید.

 

خاله از ته صندوق خونه تو اتاقت هشت دری داد زد : فریبرز من دستم بنده خاله جون ، برو در و باز کن ببین کیه؟

 

با صدای بلند که بشنوه گفتم  : چشم خاله دارم میرم. بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و در را باز کردم .......

 

یه سینی ....... یه کاسه آش رشته  و ....... دوتا چشم سیاه  ...... که در جا میخکوبم کرد...... چند لحظه سکوت  و بعد صدای قشنگی گفت : آش نذری آوردم برای خاله حشمت .........

 

دستپاچه گفتم :  ...... ب .... ب ..... بله ....... ولی نمی دونستم چکار باید بکنم. با حرکت چرخشی چشمای سیاهش سینی را نشون داد و گفت : بفرمایید .

 

مثه آدمای گیج گفتم : چشم  ......  همینجور که چشمام  توی چشماش قفل شده بود. دست م را بردم جلو و سینی را گرفتم. بازم با نگاه اشاره کرد به کاسه .

 

 دید خیلی پرتم . گفت : کاسه .......

 

گفتم : اوه بله .... کاسه .... کاسه ...... م  م  م  ممنون .... بگم کی آورده ؟

 

گفت : همسایه روبرو. به خاله جون بگو ثریا آورد.

 

با لکنت گفتم : ث  ث  ثریا خانم ..... همسایه روبرو ........

 

لبخندی زد ..... و خواست بره ، که از دهنم پرید و گفتم : خوشبختم .

 

پاسخ داد : منم  .... لبخند دیگه ای زد و رفت. من خط مسیرش را تا دم در خونه شون دنبال کردم. موقع ورود ، برگشت و یه لبخند شیرین دیگه بهم زد و رفت تو در را بست.

 

کاسه آش دستم و هاج و واج در خونه ثریا را نگاه می کردم ..... که صدای خاله از پشت سر گفت : چیه ؟!!!!!! چرا ماتو مبهوت وایسادی اونجا ؟ ........ کی بود؟ ......

 

خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : دختر همسایه روبرویی ثریا خانم آش رشته نذری آورده بود ....... و کاسه آش را گرفتم بالا و نشون دادم. ایناهاش

 

خاله در حالیکه به صداش طنین می داد گفت : آهان  ......... ثریا  .......... حالا متوجه شدم چرا شنگول ، منگول میزنی ؟ ...... چشماش رو ریز کرد و پرسید خوشگل بود ؟

 

گفتم : خاله جون نگو و نپرس مثل ماه شب چهارده  از چشماش چی بگ.......

 

یهو لحنش رو عوض کرد گفت : خب  ... خب  ...... خوشم باشه  .... پرو رو شرح و تفصیلاتم میده  ....

 

گفتم : خاله جون  ......

 

جواب داد : خاله جون و هلاهل  ...... خجالت نمی کشی ؟.......

 

به غلط کردم افتادم ، التماس می کردم. خاله جون ببخش ...... منظوری نداشتم .

 

یهو زد زیر خنده و گفت : خاک کاهو به سرت با این دل و جراتت ........ حالا پسندیدی یا نه ؟.......

 

از ترسم گفتم : چی بگم خاله جون ..... راستش  ...... راستش

 

نگذاشت حرفم تموم بشه ادامه داد : خیلی خواستگار داره ....... اما تا حالا همه رو رد کرده ....... واسه سر تو هم گشاده ..... فکر و خیالات را از سرت بکن بیرون ......

 

مایوسانه گفتم : چشم ، اما نه خاله این چشم گفتن رو باور کرد و نه خود من .

 

تا غروب پیش خاله موندم شاید معجزه ای بشه و من یک بار دیگه ثریا را ببینم. اما نشد ، که نشد  که نشد .....

 

موقع رفتن وقتی کفشام رو پوشیدم. خاله رفت توی آشپزخونه و کاسه شسته شده آش رو آورد و گفت : داری میری این رو هم ببر در خونه ثریا اینا بده و برو. توی کاسه رو  پر کرده بود از گلهای یاسی که از درخت توی خونه چیده بود ........

 

در حالیکه لبخند معنا داری میزد ادامه داد : گند نزنی ها .... و با یک چشمک بدرقه ام کرد .....

 

در حالیکه سر از پا نمی شناختم بطرف در روبرو رفتم و بعد از کمی تمرکز در زدم. بعد از چند لحظه پسر بچه ای شیطون اومد در را باز کرد و گفت:  با کی کار داری . چون کسی دیگه ای را نمی شناختم . .... گفتم ثریا خانم .....

 

پسره از همونجا داد زد : ثریا جون  .... ثریا جون  .... با تو کار دارند.

 

اندکی گذشت و ثریا  توی چهار چوب در ظاهر شد. سلام کرد ....

 

منم جواب دادم و کاسه را دو دستی بطرفش گرفتم و گفتم : خیلی خوشمزه بود . دست شما درد نکنه .... خاله هم تشکر کرد.

 

با لبخندی شیرن و خودمونی تر  از صبح گفت : خواهش می کنم. قابل شما را نداشت .... البته به دست پخت خاله حشمت نمی رسه . 

 

گفتم  : خواهش می کنم...... و یک سکوت کمی طولانی  ، نمی دونستم دیگه چی باید بگم. به همین دلیل گفتم : خدا نگهدار .....

 

لبخند سوم با این جمله  همراه شد ....... به امید دیدار .

 

باز دوباره دستپاچه شدم و گفتم  : .... ب .. ب .. بله  بله  به امید دیدار  .... حتما .... حتما..... به امید دیدار .... راهم رو گرفتم و به سمت خیابون اصلی حرکت کردم.  صد بار تا برسم خونه با خودم  تکرار کردم به امید دیدار .... به امید دیدار .... به  امید دیدار .

 

 

 

پایان فصل اول

 


موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

تاريخ : جمعه 19 شهريور 1400 | 21:45 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.