فصل سوم :
با چند ضربه سبک روی در از خواب بیدار شدم ، مامان آرام صدا زد : بیداری؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم : آراه مامان .... بیدار شدم . بیا تو .....
در را باز کرد و وارد شد ، سلام کردم ،
با لبخند قشنگی که همیشه روی لباش وجود داره ، گفت: سلام عزیز دلم ، روزت بخیر ....... نهار حاضره
گفتم : مگه ساعت چنده و بلافاصله قبل از اینکه چیزی بگه ، نگاهم رفت به سمت ساعت کنار میزم ....... اوه اوه اوه ساعت یک و چهل دقیقه اس ، سه باید دانشگاه باشم.
مامان جواب داد : میدونم واسه همین اومدم صدات کردم. سفره پهن ، آبی به دست و صورتت بزن و بیا پایین نهار ر بخور و سریع برو به کلاست برس .
تاخیر جایز نبود ..... بلافاصله از رختخواب پردیم بیرون ، مامان هم اومد و تختم رو مرتب کرد .
گفتم : مامان جون خودم جمع می کنم. گفت دیرت می شه امروز رو من جمع می کنم. تشکر کردم و رفتم دنبال نظافت.
مامان هم بعد از مرتب کردن تختم رفت پایین که نهار رو بکشه .......
ده دقیقه بعد لباس پوشیده ، رفتم پایین ، بابا و مامان و فریبا و فرید کنار سفره نشسته بودن. با همه چاق سلامتی کردم . مامان می دونست که دیرم شده بشقاب برنج و گذاشت جلوم. فریبا هم یکی از ظرف های خورشت قورمه سبزی را هل داد سمت من ..... از هر دو تشکر کردم و بدون کلمه ای حرف شروع کردم به خوردن نهار ...... با قورت دادن آخرین و لقمه و یک لیوان آب هم روش .... بساطم را برداشتم و با یه خداحافظی تر و چسبون از خونه زدم بیرون ..... ژیان مهاری با حالم رو استارت زدم و بطرف دانشگاه راه افتادم ...... دانشکده ما توی خیایون ژاله سر چهار راه آبسرداربود ، مسیر همیشگی را در پیش گرفتم. از نارمک ، رفتم میدون وثوق ، و بعد سی متری ، اما وسط سی متری کمی شلوغ بود. پس انداختم توی اولین فرعی و خیابون های ششم ، پنجم ، چهارم ، سوم ، دوم ، اول و بیست و یک متری رضا پهلوی را هم قطع کردم و از خیابون محصل خودم را به خیابون نیروی هوایی رسوندم ، بعد بسمت ، میدون ژاله و بالاخره سه راه آبسردار . ماشین را توی یکی از کوچه های فرعی آبسردار پارک کردم و وارد دانشکده شدم ..... خوشبختانه به موقع رسیدم. هنوز کلاس شروع نشده بود.
دیدم شهلا و بیژن و شراره و مجتبی و نسترن کنار باغچه وایسادن . بطرفشون رفتم و حال و احوال کردیم.
نسترن پرسید. ژوژمان داری دیگه ؟ آماده ای ؟
گفتم : تا ببینم چی می شه ........
درست همین زمان استاد بهروزی هم از راه رسید و به سمت ساختمان دانشکده رفت . در همین حال پاسخ سلام بچه ها می داد که دنبالش راه افتاده بودند .......
وارد ساختمان شدیم ، استاد رفت سری به معاون دانشگاه بزنه ما هم رفتیم بسمت کلاس ......
بچه ها که از حال و روز من خبر نداشتن ، هی سین ..جیم می کردند ، می پرسیدن آماده ای ، منم پرت و پلا جواب می دادم. بالاخره استاد وارد کلاس و شده و سر و صدا ها . خوابید.
استاد من رو صدا زد و گفت : بیا برای ارائه طرح ......
پایان فصل سوم
موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه
فصل دوم : تابلو
توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم ، هر طرف رو نگاه می کردم. چهره ثریا رو می دیدم. نمی تونستم اون دوتا چشم سیاه رو فراموش کنم.
باید کاری می کردم و خوشبختانه میدونستم اولین کاری که باید بکنم چیه؟
وقتی رسیدم خونه فقط مامان خونه بود ..... قیافه ام را که دید پرسید : چی شده ؟ .... پریشونی ؟!!!!
گفتم : چیزی نیست یه کم خسته ام.
پرسید : شام میخوری یا صبر می کنی بابا اینا بیان.
پاسخ دادم : خیلی میل ندارم. حالا ببینم چی میشه ؟
به طرف ، طبقه بالا و اتاقم حرکت کردم . که مامان گفت : راستی از خاله حشمتت چه خبر ؟ اونجا بودی دیگه .
گفتم : آره خونه خاله بودم
پرسید حالش خوب بود : سرم رو بعنوان تایید تکان دادم و پله ها را رفتم بالا. به اتاق که رسیدم . برعکس همیشه که خودم را می انداختم روی تخت . فوری لباس
راحتی پوشیدم و سه پایه نقاشیم رو سر پا کردم. یه بوم بر داشتم و گذاشتم روش ....... باید اون اتفاق شیرین را ثبت می کردم. خوشبختانه بوم آماده داشتم.
شروع کردم به طراحی . اونقدر عمیق تصویر ثریا توی ذهن و قلبم نقش بسته بود ، که بدون درنگ و مکث قلم می زدم. بین کار مامان صدا زد و گفت : اگر شام
میخوری بیا پایین.
جواب دادم : نه فعلا ....... دستم بنده . دارم کار می کنم.
مامان می دونست وقتی مشغول نقاشی هستم. تا نمم نشه ، کار دیگه ای نمی کنم. پس دنبال حرف را نگرفت ، صدای بابا و فریبا و فرید رو می شنیدم ، که برای
مامان از ماجراهای خریدشون حرف می زدند. اما توی اون لحظات هیچی نمی تونست ذهنم را از ثریا و تابلو دور کنه ........
اصلا و ابدا متوجه عبور لحظه ها نبودم ........ وقتی تابلو تموم شد از پنجره نور خورشید صبج گاهی توی اتاق پاشیده شد و صدای قوقولی قوقوی خروس جمشید
، دوست صمیمی و همسایه قدیمی دیوار به دیوارمون بگوش رسید.
تابلو و سه پایه را یه گوشه کنار اتاق گذاشتم و پارچه سفید مخصوص پوشاندن تابلو را با احتیاط روی اون کشیدم. بعد با همون وضع خودم را روی تخت خواب
انداختم و خیلی زود و سریع خوابم برد.
ادامه دارد ....
موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه
فصل اول
یه سینی ....... یه کاسه آش رشته و ....... دوتا چشم سیاه ...... همه زندگی من رو دگرگون کرد.
توی حیاط با صفای خاله حشمت روی تخت چوبی که قالیچه یادگاری مامان بزرگ روش خودنمایی می کرد، نشسته بودم و هر از چند گاهی دوتا چاغاله بادوم نمک می زدم و می نداختم توی دهنم و آروم آروم می جویدم شون. صدای قرچ و قورچ حسابی سر حالم می آورد. تو همین حال و هوا بودم که زنگ در خونه توی حیاط پیچید.
خاله از ته صندوق خونه تو اتاقت هشت دری داد زد : فریبرز من دستم بنده خاله جون ، برو در و باز کن ببین کیه؟
با صدای بلند که بشنوه گفتم : چشم خاله دارم میرم. بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و در را باز کردم .......
یه سینی ....... یه کاسه آش رشته و ....... دوتا چشم سیاه ...... که در جا میخکوبم کرد...... چند لحظه سکوت و بعد صدای قشنگی گفت : آش نذری آوردم برای خاله حشمت .........
دستپاچه گفتم : ...... ب .... ب ..... بله ....... ولی نمی دونستم چکار باید بکنم. با حرکت چرخشی چشمای سیاهش سینی را نشون داد و گفت : بفرمایید .
مثه آدمای گیج گفتم : چشم ...... همینجور که چشمام توی چشماش قفل شده بود. دست م را بردم جلو و سینی را گرفتم. بازم با نگاه اشاره کرد به کاسه .
دید خیلی پرتم . گفت : کاسه .......
گفتم : اوه بله .... کاسه .... کاسه ...... م م م ممنون .... بگم کی آورده ؟
گفت : همسایه روبرو. به خاله جون بگو ثریا آورد.
با لکنت گفتم : ث ث ثریا خانم ..... همسایه روبرو ........
لبخندی زد ..... و خواست بره ، که از دهنم پرید و گفتم : خوشبختم .
پاسخ داد : منم .... لبخند دیگه ای زد و رفت. من خط مسیرش را تا دم در خونه شون دنبال کردم. موقع ورود ، برگشت و یه لبخند شیرین دیگه بهم زد و رفت تو در را بست.
کاسه آش دستم و هاج و واج در خونه ثریا را نگاه می کردم ..... که صدای خاله از پشت سر گفت : چیه ؟!!!!!! چرا ماتو مبهوت وایسادی اونجا ؟ ........ کی بود؟ ......
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : دختر همسایه روبرویی ثریا خانم آش رشته نذری آورده بود ....... و کاسه آش را گرفتم بالا و نشون دادم. ایناهاش
خاله در حالیکه به صداش طنین می داد گفت : آهان ......... ثریا .......... حالا متوجه شدم چرا شنگول ، منگول میزنی ؟ ...... چشماش رو ریز کرد و پرسید خوشگل بود ؟
گفتم : خاله جون نگو و نپرس مثل ماه شب چهارده از چشماش چی بگ.......
یهو لحنش رو عوض کرد گفت : خب ... خب ...... خوشم باشه .... پرو رو شرح و تفصیلاتم میده ....
گفتم : خاله جون ......
جواب داد : خاله جون و هلاهل ...... خجالت نمی کشی ؟.......
به غلط کردم افتادم ، التماس می کردم. خاله جون ببخش ...... منظوری نداشتم .
یهو زد زیر خنده و گفت : خاک کاهو به سرت با این دل و جراتت ........ حالا پسندیدی یا نه ؟.......
از ترسم گفتم : چی بگم خاله جون ..... راستش ...... راستش
نگذاشت حرفم تموم بشه ادامه داد : خیلی خواستگار داره ....... اما تا حالا همه رو رد کرده ....... واسه سر تو هم گشاده ..... فکر و خیالات را از سرت بکن بیرون ......
مایوسانه گفتم : چشم ، اما نه خاله این چشم گفتن رو باور کرد و نه خود من .
تا غروب پیش خاله موندم شاید معجزه ای بشه و من یک بار دیگه ثریا را ببینم. اما نشد ، که نشد که نشد .....
موقع رفتن وقتی کفشام رو پوشیدم. خاله رفت توی آشپزخونه و کاسه شسته شده آش رو آورد و گفت : داری میری این رو هم ببر در خونه ثریا اینا بده و برو. توی کاسه رو پر کرده بود از گلهای یاسی که از درخت توی خونه چیده بود ........
در حالیکه لبخند معنا داری میزد ادامه داد : گند نزنی ها .... و با یک چشمک بدرقه ام کرد .....
در حالیکه سر از پا نمی شناختم بطرف در روبرو رفتم و بعد از کمی تمرکز در زدم. بعد از چند لحظه پسر بچه ای شیطون اومد در را باز کرد و گفت: با کی کار داری . چون کسی دیگه ای را نمی شناختم . .... گفتم ثریا خانم .....
پسره از همونجا داد زد : ثریا جون .... ثریا جون .... با تو کار دارند.
اندکی گذشت و ثریا توی چهار چوب در ظاهر شد. سلام کرد ....
منم جواب دادم و کاسه را دو دستی بطرفش گرفتم و گفتم : خیلی خوشمزه بود . دست شما درد نکنه .... خاله هم تشکر کرد.
با لبخندی شیرن و خودمونی تر از صبح گفت : خواهش می کنم. قابل شما را نداشت .... البته به دست پخت خاله حشمت نمی رسه .
گفتم : خواهش می کنم...... و یک سکوت کمی طولانی ، نمی دونستم دیگه چی باید بگم. به همین دلیل گفتم : خدا نگهدار .....
لبخند سوم با این جمله همراه شد ....... به امید دیدار .
باز دوباره دستپاچه شدم و گفتم : .... ب .. ب .. بله بله به امید دیدار .... حتما .... حتما..... به امید دیدار .... راهم رو گرفتم و به سمت خیابون اصلی حرکت کردم. صد بار تا برسم خونه با خودم تکرار کردم به امید دیدار .... به امید دیدار .... به امید دیدار .
پایان فصل اول
موضوعات مرتبط: یه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه